دوستان ریختهاند
برگهای ابری
پیش از شارِ زرد
بر افسوسهای ریخته
سایه می سایند
دستها قارقار میکنند
شاخهها می آذرخشند
پنهان و پیدا
میانِ خشاخش و غُرُمبه
پاییز آمده
@sharangestaan
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر