گفتوگو با حسین شرنگ دربارهی مجموعه شعر «جمهوری وحشی شرنگستان»
مانیفست جمهوری خودبنیاد شرنگستان
دفتر خاک
کتاب وحشی، دفتری در شعر، اثر حسین شرنگ کتاب ویژهای است. این کتاب که میتوانیم آن را نوعی مانیفست جمهوری خودبنیاد «شرنگستان» بنامیم، از «عشق به بدویت» که از مهمترین گفتمانهای نظریهی تعالی به شمار میآید نشان دارد.
اشعار این کتاب معطوف به انسان و حیوان است و حسین شرنگ به گونهای این کتاب را مینویسد که انگار پیش از او هیچکس شعر نگفته است. شعر او در نقطهی صفر شکلگیری واژه اتفاق میافتد؛ در غروب انسان غارنشینی که پیش از اختراع خط نخستین نالهها و فریادها را سر داد و تمدنی را بنیان نهاد که از جنس درد است.
شعر شرنگ گاهی از آغازهای تازه، گاه از طنز، و گاه از سوررئالیسم و فرهنگ پاپ نشان دارد و در هر حال از تعریفپذیری تن میزند. یک باغ وحش به تمام معناست. حتی مرگ هم در شعر او صمیمی است، شکل دارد و در دسترس است و میتوان آن را تصور کرد.
در جمهوری او انسان مرگ را میکشد که توسط او میرانده شود. مرگ گاهی مار است و مار گاهی امضاء انسان است و در هر حال بین مار و مادر تنها یک دال فاصله است و آناکوندا در میان برخی صفحات این کتاب در کمین است و در همان حال کبوتری روی سایهاش نشسته و بغبغو میکند.
آنچه در مورد مرگ گفتیم، (اگر البته حقیقت داشته باشد)، دربارهی عشق و تنکامیهای عاشقانه هم صحت دارد. هوا در جمهوری وحشی گاهی «خوشبوی کس وحشی، تاریک، نمناک، استوایی» است و گاهی «عشق، پای درختِ افتاده» از یاد میرود. انسان در حد فاصل «خروش و خاموشی جنگهای گذشته و کشتگان آینده» دلتنگ است. اینجا هم گمشدهای دارد. گمشدهی او «بیبی هاجر» است که کنار مادر ما به ما گفت: بیائید و ما به دنیا آمدیم.»
با حسین شرنگ، از شاعران نامآشنای تبعیدی گفتوگویی کردهایم که میخوانید:
حسین شرنگ، از شاعران نامآشنا در تبعید
آقای شرنگ مجموعه شعر تازهی شما «کتاب وحشی» به یک معنا مانیفست «جمهوری شرنگستان» است. این جمهوری شرنگستان که شما بنیان گذاشتهاید، آیا از جنس جمهوری معروف افلاطون است؟
جمهوری وحشی شرنگستان، درست است. برخی، شاید از سر احترام، «یک کلمه بیشتر» معروف را درز میگیرند: وحشی. من به توحش میبالم. در برابر تمدن اشغالگری که بالهای طبیعت را قیچی کرد.و با وحشی= شکار خواندن بومیان زمین، همان رفتاری را با انسان آفریقایی-استرالیایی-آسیایی-پیش-آمریکائی کرد که پیش از آن با شیر و ببر و آهو و پلنگ کرد و کمابیش میکند. با بنیان گذاشتن ج و ش="جوش"، من به این دروغ گویان، و پیشینیان شرقیشان، چنگ واژون زدم... از جنس جمهوری افلاطون؟ آن شاعری که فضلاش به شعرش لگد میزد؟ هرگز! قوم و خویشهای آن ابوالمستبدین را میتوان به وفور در خاورمیانه یافت. خمینی و جانشیناش، صدام، آریل شارون همه از دم افلاطونی اند، حتا اگر برخی از آنها او را نخوانده باشند. خوشحالم که افلاطون پرزیدنت نشد و جمهوریاش به گاه رفت. بوشها هم گویا افلاطونیان نکرهای بودند. «جوش»، دولت- شهر نیست، دولت- شعر است. دولت، دول ات است. اصل شعر است. شعر= قانون اساسی، بهتر از مانیفست.مانوفست.
ما با اندیشهی «عشق به بدویت» که در نظریهی تعالی ریشه دارد آشنا هستیم. در مقدمهی کتاب شما میخوانیم که به انسان و تمدنی که او بنا کرده دیگر امیدی نیست. آیا «وحششعری» که شما بنا میکنید، نوعی گریختن ذهنی از تمدن است؛ پناه آوردن به دامن طبیعت دستنخورده، از نوع «عشق به بدویت» ی که در سالهای آخر دههی شصت میلادی سراغ داریم؟
خوشحالم که قرن عزیز بیستم، برای همیشه قرن نیستم شد. این تخسترین قرون، یک بدعت هراسانگیزی گذاشت، یا بهتر است بگویم تکمیل کرد: بکش و بسوز و بدزد و بتجاوز و اعاده ی حیثیت کن. خسارت بده. کمتر قرنی اینهمه متفکرانه جنایت کرد. او با طبیعت و مردم طبیعی همان معاملهای را کرد که پیش از آن شرقشناساناش با شرق کردند: خودت را از او ببر، و آن نیم بسمل را تعریف کن. طوری تعریفاش کن که انگار خودت آن را ساختهای. من همچنان تا پیش از بنیانگذاری «جوش»، از این تعریف اینجا در «کبک» کانادا رنج میبردم. یعنی کسی نمیخواست باور کند که من فردی هستم در جهان که شعری جهانی میگویم. اینجا در چند نگاه به کارهای من، تلاش داشتند که خلبازیهای مرا بر صفحه و صحنه به حساب «سنتهای شرقی» بگذارند. گفتم حالا بفرما! وحش، شرق و غرب نمیشناسد. من هیچ عشقی به بدویت ندارم. به بداهت چرا. وحشعر= وحش+شعر، فرار شعر از تمدن است، فرار دوار حیوان گرفتار در قفس. طبیعت دست نخورده؟ چه فرمایشها! مگر نّنهی من دست نخورده است؟ پس من اینجا چکار میکنم؟ شصت میلادی! من هر روزم یک شصت پیشامیلاد است. کشتند مرا با این دو هزار و اندی تاریخ میلادیشان!
تمدن گریزی چی؟ شعر شما از تمدن فرار میکند یا شما از تمدن به توحش پناه میآورید؟
گفتی گریختن ذهنی از تمدن؟ چطور؟ آخر این تمدن تخم شوماش را در ذهن گذاشته. من از تمدن نمیگریزم. آن را چون یک کتاب بیش از حد مقدس میبوسم و کنار میگذارم و باز باز میکنم. من لپ تاپام را و هواپیما و کوکاکولا را دوست دارم. هر چند خأینانه...امید؟ تمدن؟ امید مادر متمدنان است. من امیدهایی دیگر دارم.
در شعر فارسی حیواناتی مانند بلبل و هد هد و پروانه و کبوتر و هر چند گاه اژدهایی افسانهای پیدا میشوند. در شعر شما، برای نخستین بار در سنت شعریمان از صدای غرش پلنگ مجروح تا قار قار اسب و شیههی کلاغ به گوش میرسد.
البته در فولکلور از ناله ی پلنگ یا ببر تیر خورده مینالند. ولی حیوان اسکیزوفرنیک، روان نژند، چیزی دیگر است. ب را از فلوبر بردار، فلور را ببو: این وحوش مجروح، خود من اند، در تنها و تنهاییهای بسیارم. آن روزها که من وحشعر مینوشتم، هر بار که به آینه نگاه میکردم، وحشی محتضر و خونین و مالین میدیدم. بیشتر میترسیدم و مینوشتم. من همهی آن وحوش را در مکاشفهای هراس انگیز- نجاتبخش دیدم، که پس از زهره ترک کردنام از من خواستند که آنها را بنویسم. نوشتم. در رفتم. رفتم تو
در اشعار این کتاب شما خود را از گذشته، چه در معنای پیشینهی فرد و چه در معنای سنت شعر فارسی جدا میکنید. شعر شما، در اغلب موارد نوعی «لحظهنگاری»ست. در زمانِ بیزمانی اتفاق میافتد، یا به گفتهی شما «در جایی میان اکنون، در لحظهای درست همین جا». در حالی که ذهن انسان تبعیدی بیشتر به گذشته متوجه است تا به حال یا آینده.
من همهی عمر کیهان را در سلولهایم دارم. پیشینه ی «فرد و فارسی» هم شنی از همان بیابان بی پایان است. در این اکنون- اینجا چیزی از چیزی جدا نیست. خدا هم به قول کودکان دبستانی، با نقطهای از خود جدا میشود. و اما این تبعیدی که همه از آن سخن میرانند، از من بعید است. من عشق کیهان شناسی دارم. خودم را مسافر خاکستری کیهان میدانم. مرا کسی نیافریده. من از جایی دیگر، پنهانی به اینجا باریدهام. من میسیونها داشتم. بارها آمدم و رفتم و آمدم... پنجاه هزار سال پیش، از سیارهی ژیندوس، باز آمدم که به هومو - ساپیانس - ساپیانس، همین اشرف بیمخ مخلوقات خودمان، دو کار توپ یاد بدهم: دروغ زیبا و خودبازی. اشرف بیمخ در این دو هنر - ورزش استعداد مبسوطی از خودش نشان داد. به ویژه در دومی. هیچ مغبون نیستم....
آیا شعر شما واکنشی است به گذشتهنگری مسلط در شعر تبعید؟ یا این که این یک امر شخصی و یک نیاز شاید ناخودآگاه است برای زدودن غبار گذشته از ذهن؟
گذشتهنگری مسلط بر شعر تبعید؟ امر شخصی؟ نیاز ناخود آگاه برای زدودن غبار گذشته از ذهن؟ تو داری با پرزیدنت "جوش" حرف میزنی. این حرفها هیچ ربطی به عالم من ندارد.من خودها و خداهای بسیاری را دور انداختم. و به همه چیز و همه کس نگاهی بیهاله و نامقدس دارم. و این محض تقدس است. در من پیوسته کاهنی کیهانی در حال دعا-کفر است... تازه ذهن، خودش غبار گذشته است.
ظاهراً اغلب اشعار کتاب تازهی شما به فراخور حال و روز یک نفر از آشنایان شما سروده شده. به این لحاظ شعر شما نمایانگر تأثیری است که از یک نفر گرفتهاید. یعنی به جای آن که مثل سنت شعری در فرهنگ پاپ متوجه شیِ باشید، متوجه یک شخص مشخص اید.
اشتباه بزرگ! هیچکدام این شعرها، شاید به استثناء دو شعر که برای برادر از نخل افتاده- مردهام نوشتهام، برای کسی سروده نشدهاند.
نگفتیم برای کسی شعر میسرایید. گفتیم هر شعر ظاهراً بیانگر حال و روز کسی از آشنایان شماست.
من شعرهایم را به دیگران هدیه میکنم که اندکی خوشحال شوند. ولی غرضی بزرگتر هم دارم: با اهدای هر شعری به کسی، روح آن کس را تسخیر کرده، برخی آن شعر میکنم. شبیه به نخستین عکسهایی که سفیدپوستان از سروران سرخپوست میگرفتند. من آنها را غارت میکنم. مثلا یک شعری در «کتاب وحشی» هست: به بچه های۱۸--۷۰ سالهی «کافه لیت»، این شعر جاندار هفتاد نفر است. به همین خاطر کسی زبان آن را نمیفهمد. کافه لیت، یک محفل فرهنگی--علمی پنجشنبه یک بار جوانان دانشجو-فارغ تحصیل ایرانی در مونترال است. من روح همهی آنها را غارت کردم. آنوقتها حتا، آشنایی زیادی هم با آنها نداشتم. و آدمهای دیگر. آدمهایی که در این پنجاه سال، به یاد آن پنجاه هزار سال، دوست داشته ام. از طرفی، وقتی چیزی را به تو ببخشند، به آن توجه بیشتری میکنی. آدمهای تقریبا زیادی هستند که این شعرها را حفظ کردهاند. مثلاً من این شعر رویایی در «هفتاد سنگ قبر» را : من نیستم...تا هر که هست باشد...و هر که نیست هم...من این شعر را از حفظ ام. چرا؟ چون رویایی در عالم لطف آن را به من هدیه کرده: سنگ شرنگ
در شعر شما گاهی برخی شهرها و حتی روستاها شخصیت و فردیت پیدا می کنند. توی خواب گیج قندهار نارنجک پرت میشود یا در روستاهای سیدآباد و مرادآباد اهالی می میرند و این روستاها به قبرستان بدل میشوند.
در مورد آن دو روستا: سیدآباد، زادگاهم، و مرادآباد،ملک پدریام که فروختند و مرد. اولی با خشک شدن قنات و خشکسالی مرد. دومی هم صاحب دوماش در زلزلهی بم با تمام خانوادهاش مرد. عموی پیر دهقانام آرزو دارد دولت آن را به او پس بدهد. در مورد مردگان، افزون بر مردگان بسیار خودم، هر کسی که تاکنون مرده، قوم و خویش من بوده...
بیزاری از جنگ و اصولاً خشونت، در کنار این لحظهنگاریها شاید یکی از مهمترین مؤلفههای جمهوری شرنگستان باشد.
بیزاری از جنگ و خشونت؟ حتا هیتلر هم از جنگ و خشونت ابدی بیزار بود. اشتباه بزرگ او و امثال این بود و هست،است که فکر میکردند- میکنند که با یک خشونت بزرگ و سریع، جاودانه، نژاد-سرزمین یا دین-آرمانشان را از چشم بد و حسد نجات میدهند. در حالیکه دشمنانشان هم همینطور فکر میکردند-می کنند. هر دشمنی اول دشمن خویش است، در آینه ی دیگری...همه چیز از یاد میرود و نمیرود. همه چیز میرود، یاد نمیرود. دوباره همه چیز میشود. این یعنی یک فانتزی با صفی بی شمار صفر برابرش. این یکی از رازهای ژیندوسی من است. احساسات؟ احساسات سوخت اسپیس شاتلهای " وایلد ایر شرنگستان" است و بس.
شما در مجموع یک جهان شعری میسازید که خواننده از بیرون نمیتواند با آن رابطه بگیرد. یعنی نشانههایی نیست که ما بتوانیم آنها را معنی کنیم. کلیدی در دست ما ندادهاید برای ورود به دنیای شعریتان. باید حتماً شهروند جمهوری وحشی شما شد تا بتوان به شعر شما راه پیدا کرد.
وقتی قفل بیشرمگاه است، چه نیازی به این کلیدهای حشری هست؟ کتاب وحشی هتل نیست که دسته کلید داشته باشد. من خواننده را به باغ وحش دروناش فرا میخوانم. به وحشهایی که بوده. به پوست و پشم و فلس و نیش و سم و..هایش:ای خواننده وحش! حالا تو کتابی وحشی هستی. خودت را در دست گرفته ای...این کتاب ادعای آینگی همدیگر- نوعان را دارد. در ضمن نوعی مستند هم هست که من برای پیش- همزیستانام در سیارهی ژیندوس میفرستم که بخوانند و عبرت بگیرند. دلم برای " آنجا" تنگ شده است
تفسیری که از کلید به دست میدهید جالب است. ما را میرساند به مار. مار به راستی که در شعر شما حضوری برجسته دارد. آیا مرگ در شعر شما به شکل مار است؟
دست به جگرم نزن! من این مار را در جوانی کشتم و دودمانام به باد رفت: اگر کبوتری نمیکشتم، اگر ماری، اگر غوکی. اگر خون حیوان سر نوشتام را کور نمیکرد. آن مار کشته، سالها پیش همینجا، از آستین من لغزید و امضا من شد و مرا بخشید. هنوز هم او را به خواب میبینم. داستاناش به تلخی داستان انسان با طبیعت است. اگر بخواهی میگویم. وقتی دیگر
کتاب وحشی ظاهراً به فرانسه هم ترجمه شده. کی به فرانسه منتشر میشود و کی آن را ترجمه کرده؟ آیا از کیفیت ترجمه راضی هستید؟ ترجمه شعر چه مشکلاتی دارد، آیا اصولاً شعر ترجمهپذیر است؟
کتاب وحشی مدتی کوتاه پس از چاپ فارسی، به فرانسه منتشر شد. پاییز گذشته، در ادیسیون " نورووا"، مونترال. مترجم آن دوست والای ریاضی دان من، هومان ذو الفقاری است. که شیفته ی شعر و ادبیات ویژه هم هست. من با او دستیاری داشتم. بخش دوم آن( بیرون نا مرئی) هم سروده ی خود من به فرانسهای وحشی است، که به دست همو ادیت شده. اینجا از این کتاب استقبال توپی شد. از کیفیت ترجمه هم بسیار راضی هستم، ناشر هم همینطور. مشکل ترجمه ی شعر، مشکل عشقبازی با کرگدن است: دشوار است، ولی محال نیست.باید پروانه شد. شعر در اصل، یعنی در خود زبان مادری هم، ترجمه ی زبان به زبان تر است: زبان آنچنان تر. پس میشود آن را به زبان نا مادری هم ترجمه کرد. اگر سوزن به ملاجاش فرو نکنند
آقای شرنگ سپاسگزاریم که وقت نازنینتان را به ما هدیه دادید. شعر شما، ناب و خاص است. ما لذت بردیم از غوطه خوردن توی دنیای شعری شما.
ای خاکی، از تو بسیار سپاسگزارم
نظرهای خوانندگان
پاسخحذفاین شاعر گرامی با این عقاید باید در جنگل ها زندگی کند . چرا برای زندگی به روستاهای دور افتاده ومحروم وطنش نمی رود تا سخن وعملش با هم یکی باشد؟
-- بدون نام ، May 27, 2010
ای بدون نام گرانمایه، بدانید که من هیچ حسرتی برای گذشته، روستا و محرومیت ندارم. این تیپ نوستالژیها را به رمانتیکهای اقتصادی، آل احمدیهای وطنی و مراجع غربیشان میسپارم. من به چیزی عقیده ندارم. آنچه در پاسخ به آن پرسشها گفتم، رو به کج-خشتهای این تمدن واژگون دارد. تمدن زیبا سخن زشتکار، که میگوید جنگل را دوست دارد، ولی آن را دستمال توالت میخواهد. با افسوس، از آنچه شما جنگلها مینامید، چیز زیادی به جا نمانده، مگر مشتی نشنال پارک( جنگلهایی ویترینی-سیم خارداری) جای جنگلهای تراشیده، نوعی اوکالیپتوس میکارند برای طهارت کاغذی.بیشتر بومیان آمازون را آواره ی حلبی آبادها و محکوم به فحشا و اعتیاد و الکلیسم کرده اند. نعره ی بولدوزرها مو به تن واپسین وحوش بی آشیان سیخ کرده. خیر قربان، مرا به جنگل حواله ندهید. دوست من، آن روستای دور افتاده و محرومی که شما میفرمائید، همین کره ی زمین است. به استثنای آن چند جزیره ی رفاه دزدان دریایی این نیم هزاره ی جدید، بقیه ی زمین دوزخ است.تعیین زیستگاه من کار شما نیست. این راه حلهای کوکا-پپسی کولایی دیگر چنگی به دل نمیزند،ای بدون نام گرانمایه!
-- حسین شرنگ ، May 28, 2010
همین الان فهمیدم که شعر "سنگ شرنگ" از شاعر و دوست والایم یدالله رویایی، در کتاب سنگین " هفتاد سنگ قبر " را نا درست نوشته ام. با خواهش پوزش از او و شما، درستاش این است:
من نیستم
تا هر چه هست باشد
و هر چه نیست هم
-- حسین شرنگ ، May 28, 2010
سخن گفتن با کسی که می گوید به چیزی عقیده ندارد وآن وقت در یک مصاحبه این همه اظهار عقیده می کند کار درستی نیست.تنهامی توان گفت که شاعر است ونباید با اوهمکلام شد.البته شاعر از نوع پست مدرن نامفهوم گرای آن.خدانگهدار این شاعر باشد. بی نام
-- بدون نام ، May 28, 2010
آقای شرنگ آیا شما به هیچ چیز عقیده ندارید؟لطفا جواب دهید.
-- بدون نام ، May 29, 2010
من حسام هستم وچندوقت پیش که با آقی فلاحتی مصاحبه کرده بودید وحرفهایی پیش امد پیشنهاد کردم که با توجه به تعداد زیاد شاعران وجلوگیری از سوءتفاهمها از مصاحبه با آنها خودداری شود ونقد منصفانه آثارشان بر اساس معیارهای علمی ونه احساسی به منتقدان منصف سپرده شود.دوباره پیشنهادم را مطرح می کنم.
-- حسام ، May 29, 2010
من به هیچ چیز اعتقاد ندارم. باد و باران به هیچ چیز اعتقاد ندارند. زندگی به چیز چیز اعتقاد ندارد. اعتقاد بدترین نوع اسارت است :حاصل جمع زندان و زندانی و زندانبان. بی دلیل هم این حرف را نمیزنم. چون این واژه ی زمخت از مصدر عقد( با زبر)=بستن، گره زدن است. عقد زن و شوهر یا یک قرار داد را میبندند و آنها را به هم وابسته میکنند. عقد( با زیر)= قلاده، گلوبند. "فرهنگ گلوبندکی"( به قول یک دوست) هم چنین ویژگی قلاده به گردنی دارد.عقده=گره( " حالت افسردگی وسرکوفتکی توام با کینه توزی..."، نیز از همین خانواده ی درنده است. به زنی که زباناش میگیرد هم میگویند عقدا...باز هم بنویسم؟ حالا شما تصور میفرمائید که بی اعتقادی مایه ی ننگ است؟ بر عکس، سرفراز آنکه به این عقده ی شوم مبتلا نشد یا شد و گره خود را گشود. پرنده ی قالی پرواز نمیتواند. دوست محترم، من ناگزیر نیستم که به هر کسی پاسخگو باشم. آنچه من در این گفتگو گفتم، نه تنها هیچ ربطی به اظهار عقاید ندارد، بلکه ضد اظهار و عقاید است. واژه ی اظهار هم خوشبو نیست سخن من سخنی اجاره ای، رایج و وحدت کلمهای نیست. همین شما و برخی دیگر از دوستان را برافروخته کرده. چون من با سکه و رواج و قبول عام از بیخ و بن ناهمسازم. همه ی این حرفها را نوشتم که به حرف آخرتان برسم. من نه تنها پست مدرن نیستم، بلکه از ریخت این ترکیب بیزارم. پشت این ماسک بدترکیب، جوانی ها، چهرهها و استعدادهای بی شماری در جهان سوم آلوده و مکرر و مسموم شد. خیر دوست من، این خرقه ی "دانشگاه آزاد" آلوده را بر دوش من نیندازید. ناگفته نگذارم که به رغم عقایدیتان، شما برای من عزیز و محترم هستید. این تعارف نیست. شما هم نگهدار خدای خودتان باشید. این بحث از نظر من معقود است=بسته شده.........
-- حسین شرنگ ، May 29, 2010
این همه لحن تهاجمی وانتقاد نپذیری از یک شاعر واقعا نوبر است.گویا کمی هم باید شنید. نمونه ای از روحیه ایرانی ماست دیگر.
-- حسین ، May 29, 2010