دیشب بوی مرگ را از ده سانتیمتریاش شنیدم!
باید آن بو را بنویسم تا بدانم چه از سرم گذشت!
اگر آدمِ آشفته گمانی بودم میتوانستم فکر کنم که یکی میخواست مرا بکشد چون آن سرعت و آن پیچشِ ناگهانی در برابرِ گامی که در آستانهیِ برداشتناش بودم در برابرِ چراغی که با نشانهِ عبورِ پیاده سبز شده بود اصلا نمیتوانست تصادفی باشد! نمیدانم چه شد که درست همان لحظه که میخواستم آن گام را بردارم این ماشین آذرخشآسا از پشت سرِ من آمد و پیچید به خیابانِ فرعی که داشتم از آن میگذشتم! من اگر آن گام را برداشته بودم میرفتم توی سینهِ ماشینِ سریع! هیچ ماشینِ دیگری در آن پیش از نیمه شب آنجا نبود!
خیابان آرام و خلوت!
من هوشیاریهای تن را در هنگامههای هول و هراسِ آواروار دیدهام! در ناگهانمیدانهای خشم و خشونت، تیر زده-خوردهام تصادفها کردهام مدتها در وطنِ خودم با وحشتِ دستگیری دربدر بودهام! در دسامبر ۱۹۸۳(اوجِ جنگِ سرد) در راهِ نخستِ آمدنام به اینجا سه روز در سنفرانسیسکو گرفتار نشنالسکوریتیایجنسی و چندین سازمان بدجنسِ دیگر بوده و دیپورت به پتلپورت شدهام! چشم در چشمِ افسرهای نازیریختِ آمریکایی با حضورِ مترجم ایرانی سینجیم شدهام!(ماجراهایی که باید یکی یکی نوشت!) چندین بار هم خودم به خودم سوِ قصد کردهام و میدانم که تن کی-کجا حضورِ مرگ را حس میکند! یکدفعه تیزتر و هوشمندتر میشود و کنترل خودش را از تو میگیرد میرود روی اتوپایلوت و میبینی از جایی پریدی در جایی میخ شدی از آوردهدیوی بالا رفتی که در حالت عادی خوابِ امکاناش را هم نمیتوانستی دید!
آنجا من دژا در اثرِ پیاده رویِ تیزگام عرق کرده بودم ولی در آن لحظه مهرههای پشتام از سرمای عرقی دیگر تیر کشید! یکباره دیدم تمامِ تنم با همه عصبها و ماهیچهها و استخوانها خشمگین شد! از آن خشمهای جهانسوز که هیچ فکر و فرهنگی در آن رسوخ نمیتواند کرد! چقدر خوشحالام که در همسایگیِ آن همچنان وسترنسیتیِ کاوبویهای قاره، در کشوری زندگی میکنم که مردماش عشقِ اسلحه نیستند! اسلحه را دستِ برتراند راسل بده و او را شکارِ ناگهان کن ببین چه میکند! در آن لحظه اگر من هفتتیری داشتم یک خشابِ کامل را پشتِ آن ماشینفرین خالی میکردم! بارها همانجا همین جمله را در نفسهایم جویدم و چنان بیاختیار فحش دادم و فاکفریاد کشیدم و به فرانسوی و انگلیسی و زبانِ مادرسیارهژیندوس(که دارد دیوانهام میکند!) و گویشِ مادریام بد و بیراه گفتم و نفرین(بله!نفرین!)کردم که در اوجِ موجِ مرگزدگی قاهقاه خندیدم و در خندهام هیچ اثری از شوخی نبود! از خودم و جهان ترسیدم! شک ندارم که آن موجودِ بی همهچیز اگر مرا زده بود نمیایستاد و میرفت و لابدِ حماسهاش را برای چهار نفر مثل خودش تعریف میکرد حتا امکان داشت که از خنده فرشِ زمین شوند: مثل یک راکون او را به خیابان پرچ کردم!
یک چیزِ داعشمنشانهای در آن رفتار بود!
ترسناکتر از همه چیز، درست چند ثانیه پیش از آن "رویبیداد" همانطور که تند و تیز میرفتم و از حاشیهِ کلاهِ پوست و پشمین(چاره چیست!) به پیچ و تابِ مارهای یخچهبرفیِ باد در خیابان نگاه میکردم از سرم گذشت که در چنین سردِ بادناکی اگر در جادهای ماشینی به آهویی بخورد آن تنِ له و لورده با خونچکههایی که فورا یخزده و سرخ و سفید خواهد شد چه زخمی به نگاهِ شب خواهد زد! بعد فورا از خاطرم گذشت که الان ساعتِ چند است! و سرم درگیرِ یک حساب و کتابِ زمانسنجانهِ وسواسمندی شد جوری که میخواستم بخندم که وییییییییییییییژژژژژ!
تا لحظهِ پیچیدن از پیشِ گامام هیچ صدایی به گوش نمیرسید مگر صداهای درهمبرهم و دور و نزدیکِ شهر! خیابانِ شربروکِ پیشانیمهشب آرام و تهی بود! تازه اتوبوسِ بیست و چهار گذشته بود! دو سه خیابان پشتِ سر، چند دخترِ بسیارکمپوشیدهِ زیبای تازه پا به شبِ جوانی نهاده و آنقدر مست که که من از من از میانشان زیگزاگزدم خیز بر میداشتند که برسند به تاکسیِ ایستاده باز با باد برمیگشتند سرِ جای گامِ برداشته! آنجا که مرگماشین گذشت، آنطرفِ فرعی، چند مردِ جوان ایستاده بودند تا چراغِ آنطرفِ خیابان سبز شود یا نشود داشتند برادرانِ یوسفوار سر به هم آورده حرف میزدند! تنها پس از گذاشتنِ ماشین و فحش و فریادِ من گردسری سنگین برگرداندند و باز سر به هم آوردند! من یکبارِ دیگر چنین موجوداتی را دیدم در شهری آنسوی زمین، کراچی! در یک ظهرِ بسیار گرم، از آن روزها که در هر ساعتاش چندین تن از گرما هلاک میشدند اینها نشسته بودند دور یک آتشِ پتوپهن و سر به هم آورده به آهنگِ خایههای حلاجان حرف میزدند! من حالام خیلی بد بود از اسلامآباد تا کراچی خندیده بودم! آنقدر میخندیدم تا تقریبا از هوش میرفتم و باز آغاز به خندیدن میکردم! کدام خنده! چرخاندنِ چاقوی صدا در حنجره و درونیهای شکم و روان! سال شصت بود و چند ماهی از فرارِ من میگذشت و من دچار یک "دیدار" شدم! دیدار با کسی که آنطور که خودش میگفت تازه از فلان چکادِ هندوکش پایین آمده بود! در توریستکمپِ اسلامآباد برای دومین بار در زندگی حشیش کشیده بودم و او حرف میزد! حشیش را هم او پیچیده بود و حرف را هم او میزد و من ناگهان دیدم که یک صدایی از زیرزمینهای تنروانام لایهها را شکافت و بالا آمد و آمد و آمد تا رسید به گلویم و درست در همان لحظه که آن شمنخو داشت با آن لهجهِ بدخشانیاش میگفت:از کوه فرود آمدم که تاجرهای دنیا را تنبیه کنم...ترکیدم! چنان قهقههای زدم که همهِ توریستهای کمپ برگشتند و یواشیواش همه خندیدند و ماراتنِ خندهِ من آغاز شد! دکتر یا عباس، یک پیکاریِ بسیار با صفا که آن روزها با جنگ و صلحی زیر بغل میرفت بیرون چیزی میخورد و بازمیگشت مینشست زیرِ درختی به خواندنِ سایهدست غولِ بیشاخ و دمِ روس، گفت حسین، این اتفاقاتِ چند ماههِ گذشته تو را بسیار آزرده و اعصابات را فرسوده بهتر است بروی مدتی را کنارِ دریا بگذرانی تا آرام بگیری! رفتم! گرفتم!
روزی از آن روزهای آخرالزمانخنده خواهم نوشت! دیشب همان جورِ آنچنانتر خندیدم و آن چند مردِ کنارِ خیابان به نظرم چندان "اینجایی" نیامدند! تو ممکن است فکر کنی من کسام خل شده است! چرا نشود! کسِ من باید تیمارستانِ همه کسخلهای منظومهِ شمسی خانم بشود! مرد، تنها در همین عرصاتِ خلی میتواند کسمند شود و با زنانگیِ "مرگشناسِ" زندگی آشنا!
از دیشب تا کنون هر کار کردم برای نخستین بار بود! امروز هنگامِ نرمش به کوهِ افقِ پنجرهام سلام کردم و چند واژهِ نازک نثارِ درختهای همسایه و برای بیمارهای بیمارستانِ روبرو آرزوی سلامتی و آن سطرِ چند روز پیش را زمزمه و سراپایم خیسگیسروشناک شد! سروش با گیسوانِ بسبسیار بلندِ آبچکان از رودخانهِ میانام بیرون آمد تا به کاخِ روشن بالایم برود:
از دیشب تا کنون هر کار کردم برای نخستین بار بود! امروز هنگامِ نرمش به کوهِ افقِ پنجرهام سلام کردم و چند واژهِ نازک نثارِ درختهای همسایه و برای بیمارهای بیمارستانِ روبرو آرزوی سلامتی و آن سطرِ چند روز پیش را زمزمه و سراپایم خیسگیسروشناک شد! سروش با گیسوانِ بسبسیار بلندِ آبچکان از رودخانهِ میانام بیرون آمد تا به کاخِ روشن بالایم برود:
آیا مرده با مرگ آشنا خواهد شد!
خوشحالم که ماندید که باز هم بنویسید.
پاسخحذفدمات گرمای امیرجان، واقعا که دلام برای نوشتن تنگ میشد! امر خودت و عزیزانات خوش و دراز!
پاسخحذفحسین جان ما میانسالان گاهی یادمان می رود کهحرکات تند وتیز فیزیکی پس از چلچلی!جواب نمیدهد.مشابه این تجربه را بارها من داشته ام.خنده دار اینجاست که برخوردهای گاه و بیگاه! به در و دیوار و کنجهای ثابت محل زندگی مان هم اتفاق می افتد. اگر بزرگی را به سن وسال تعبیر! کنم, فردوسی گفت: ستون بزرگیست آهستگی! مراقب خودت باش که به نظر من تو اول و آخرامروز شعر و طنزی ای عزیز.
پاسخحذفاینهم زیره ای به کرمان:
و این نکته که انسان هر روز که سنش بالاتر رود آسیب پذیری و ضعف و بیماریها بیشتر می شود را اینگونه گفته است: «در كتابی خواندم كه مردم تا سی و چهار ساله هر روز بر زيادت باشد بقوت و تركيب. و پس از سی و چهار ساله تا به چهل سال همچنان بپايد، زيادت و نقصان نكند چنانكه آفتاب ميان آسمان رسد، بطيء السير بود تا فروگشتن. و از چهل سالگی تا پنجاه سال هر سالی در خويشتن نقصانی بيند كه پار نديده باشد. و از پنجاه سالگی تا به شصت سال هر ماه در خويشتن نقصانی بيند كه در ماه ديگر نديده باشد. و از شصت سال تا هفتاد سال هر هفته در خويشتن نقصانی بيند كه هفته ی ديگر نديده باشد. و از هفتاد سال تا هشتاد سال هر روز در خود نقصانی بيند كه دی(دیروز) نديده باشد و اگر از هشتاد برگذرد هر ساعتی دردی و رنجی بيند كه در ساعت ديگر نديده باشد».
چیرزززز
https://mohamadkarami.wordpress.com/2013/05/28/%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86/
پاسخحذفبه فدای تو اژدرا!
پاسخحذفآخآخ!آخ! پس نقصان اندر نقصان اندر نقصان است ادامه عین دهه از عمر من! ماهی یکی! واااااای!
http://melimazhabi.com/maghalat/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%87%D9%85%DA%86%D9%88%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D9%90-%D9%85%D8%A7-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%AF%D8%B0%D8%B1/
پاسخحذفبا نقصان , نسیان هم رفاقت! می کند.ها ها
پاسخحذف