آخ! طفلکی!
خیلی خوشحالام که نوشتی و با نوشتن، آن چرک عادی خارقنما را از ضمیرت زدودی، هر چند این جور چرک ها، به ویژه چرکی که از مدعیان عرفان بشیر و نذیر، افعیان قطاع الطریق، به دل آدمی برسد، دیرپاست. ما گرفتاران خندق تشیّع، اگر به الحاد محض هم چنگ بزنیم از آن ضریح و بقعه و بارگاه خواهیم ساخت. اگر به خودت کمک کنی، ته مانده ی آن زبان و زنندگیهایش یکسره از خاطرت بیرون خواهد رفت. باید بتوانی به جدیت نمایشی آن گفتار و رفتار بخندی.
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
حافظ دو تیپ را بیش از همه میچزاند: مفتی و صوفی.زاهد خشکمغز لقمه ی شبهه خور خودنماینده ی خداپندار و پشمینه پوش تندخویی که خود را تجسّد خدا میداند. عبدالله مردنی، و خدای مرده ی گندیده. دومی بسیار خطرناک تر است. اولی، یعنی مفتی و زاهد را میشود از قلمرو نفوذ اجتماعی راند و محدود کرد. سر و کار او با ظاهر است. میتوان دست او را از ظاهر زندگی روزمره کوتاه کرد. کاری که رضا شاه با ملایان کرد و پسر ترسویش نتوانست ادامه دهد. راندن دومی، یعنی صوفی یا عارف یا آنکه خود را روشنضمیر میخواند، از عرصه ی زندگی معنوی بسی دشوارتر است.چون زندگی معنوی با درون و باطن ما سر و کار دارد که چیز قابل دسترسی نیست. مرموز است و پیچیده و محصول میلیونها سال دگردیسی در اودیسه ی عناصر.
هیچ دقت کردهای که مدت هاست که در همین جمهوری اسلامی، رمّالها و فالگیر ها، معرکه را از انحصار آخوندها در آورده اند، حتا در ردههای بالای دولتی! نمونهاش ماجرای مشائی و امام زمان و مرتاض هندی و دیگر مزخرفات. این منحصر به ایران هم نیست. پولی که روزانه در بیشتر کشورهای جهان صرف پیشگویی و لاتاری و فال و و دعا و تعویذ میشود سر به فلک میزند.
من به سخن نوعی از آدم فورا مشکوک میشوم. سخن آنکه ادعای معرفت بر پیش از تولد و پس از مرگ دارد. یک چیزهایی هست که ندانستناش معرفت انگیزتر است.خیام به رسایی و زیبایی ترفند این مدعیان را روی دایره ریخته. در سخن و کردار این نوع از آدم، حرص غلبه بر دیگران هست. آنها با وانمودن بیشتردانی یا همه چیزدانی تنها در پی تصرف ضمیر دیگران اند.عرفان، در اصل و بنیاناش وقتی زیبا و دگرگون کننده بود که خانقاهی و گروهی نبود، چون اساسا معرفت میستیک، یک سلوک فردی است و عرفان پدر و مادر دار، چه در هند چه در ایران، که از سرچشمه های این نگاه به هستی بوده اند، هرگز ادعای نجات همگانی و رستگاری جمعی نداشته است. نه بودا نه شمس نه بایزید، اهل ارشاد و به ریخت خوددرآوردن دیگران نبوده اند. تمام آنچه عرفان را از دین و سرسپردگیهای صوفیان حقه باز متفاوت میکرد، همین سیر و سلوک فردی برای دستیابی به معرفت بی میانجی، معرفت خودجوش بود. برای من، معرفتی که دیگری به من انتقال بدهد هیچ ارزشی ندارد. عرفا، که من برخی از آنها را از خویشان جانام میدانم، اهل خرق عادت بودند. آنها عادات ارثی-سنتی-دینی و غیر فردی را در خود تخریب میکردند. وقتی شمس میگوید الصوفی لامخلوق، یعنی حتا خود را آفریده ی خدا هم نمیدانسته. خود را اختراع میکرده. صوفیان نخستین هم این دکانداران امروزین نبودند. با تشکیل خانقاه و سلسله مراتب مراد و مرید، خرق از رواج افتاد و خلق جایگزین آن شد. عادت به انفعال و مخلوقیت دینی.
سالها پیش این نظامالدین ربّانی، مراد کبیر نقشبندیها آمد اینجا. دوستی به من گفت بیا برویم. آنوقتها من بنگیبادهای بودم و مخام برای شوخیهای روحانی میخارید.رفتیم به این خانقاه پر شوکت، در شمال مونترال. گوش تا گوش جوانان بلوند نشسته بودند. اکثریت مریدان هم اهل ترکیه بودند و زن و مرد، یونیفرم صوفیانه داشتند. چند بریتیش هم، که یکیشان صاحبخانه ی من بود، جزو حواریون بودند. به شوخی به این صاحبخانه گفتم تو باید از جواسیس ام آی سیکس باشی، که حالا میخواهی جاسوس القلوب هم بشوی.خندید و گفت مچام را گرفتی.( این آدم یک شارلاتان درجه یک بود که از لندن گریخته آمده بود از مونترال هم به ونکوور بگریزد. بعید نیست الان پس از شیره مالیدن سر بیست شهر دیگر،در کارولینای جنوبی یا ژوهانسبورگ باشد) به آن دوست ایرانیام گفتم بیا وقتی شیخ آمد از جایمان تکان نخوریم ببینیم چه میشود.شیخ آمد و شیخ آمد و یکدفعه انگار به زمین برق وصل کرده باشند همه بر پا سیخ شدند. جا نبود ما دم در نشسته بودیم. صدها نفر ایستاده ما دو نفر نشسته. به چهره ی شیخ نگاه کردم، برق ناخوشی که با مهارت میپوشانید را دیدم. چند نفر از عمله اکره ی کلاهبوقی به سر آمدند: برخیزید! گفتیم همینطوری راحت ایم. خلاصه جانی که تو باشی، آن مردک بی پایه رفت بالای منبر و یک ذکر لا الله الی الله گرفت مایه ی رسوایی. این بچههای بنگی غربی هم با لهجه ی خنده داری بلغور کردند. بعد این ناشی همه ی عالم آمد در دفاع از قدرت خدا شروع کرد به مسخره کردن کامپیوتر، که هنوز چندان رایج هم نبود. ما فهمیدیم که این آدم از بیخبوق است. چه بیچاره است خدایی که کیهان را آفریده باشد، و آنوقت از زبان خلیفه ی زمینیاش به کامپیوتر حسودی کند. شیری که از دندان شیری بچهای بترسد. ما زدیم بیرون. کیهان اینها بد جوری مسکین است. طفلکی کامپیوتر! شک نکن که حالا همه ی امور سلسله و سلسله جنباناش کامپیوتریزه شده و شیخ نشسته پای لپتاپ هاپ هاپ پنبه دانه میخورد.
سالها پیش این نظامالدین ربّانی، مراد کبیر نقشبندیها آمد اینجا. دوستی به من گفت بیا برویم. آنوقتها من بنگیبادهای بودم و مخام برای شوخیهای روحانی میخارید.رفتیم به این خانقاه پر شوکت، در شمال مونترال. گوش تا گوش جوانان بلوند نشسته بودند. اکثریت مریدان هم اهل ترکیه بودند و زن و مرد، یونیفرم صوفیانه داشتند. چند بریتیش هم، که یکیشان صاحبخانه ی من بود، جزو حواریون بودند. به شوخی به این صاحبخانه گفتم تو باید از جواسیس ام آی سیکس باشی، که حالا میخواهی جاسوس القلوب هم بشوی.خندید و گفت مچام را گرفتی.( این آدم یک شارلاتان درجه یک بود که از لندن گریخته آمده بود از مونترال هم به ونکوور بگریزد. بعید نیست الان پس از شیره مالیدن سر بیست شهر دیگر،در کارولینای جنوبی یا ژوهانسبورگ باشد) به آن دوست ایرانیام گفتم بیا وقتی شیخ آمد از جایمان تکان نخوریم ببینیم چه میشود.شیخ آمد و شیخ آمد و یکدفعه انگار به زمین برق وصل کرده باشند همه بر پا سیخ شدند. جا نبود ما دم در نشسته بودیم. صدها نفر ایستاده ما دو نفر نشسته. به چهره ی شیخ نگاه کردم، برق ناخوشی که با مهارت میپوشانید را دیدم. چند نفر از عمله اکره ی کلاهبوقی به سر آمدند: برخیزید! گفتیم همینطوری راحت ایم. خلاصه جانی که تو باشی، آن مردک بی پایه رفت بالای منبر و یک ذکر لا الله الی الله گرفت مایه ی رسوایی. این بچههای بنگی غربی هم با لهجه ی خنده داری بلغور کردند. بعد این ناشی همه ی عالم آمد در دفاع از قدرت خدا شروع کرد به مسخره کردن کامپیوتر، که هنوز چندان رایج هم نبود. ما فهمیدیم که این آدم از بیخبوق است. چه بیچاره است خدایی که کیهان را آفریده باشد، و آنوقت از زبان خلیفه ی زمینیاش به کامپیوتر حسودی کند. شیری که از دندان شیری بچهای بترسد. ما زدیم بیرون. کیهان اینها بد جوری مسکین است. طفلکی کامپیوتر! شک نکن که حالا همه ی امور سلسله و سلسله جنباناش کامپیوتریزه شده و شیخ نشسته پای لپتاپ هاپ هاپ پنبه دانه میخورد.
برخی از بدترین آدمهایی که در زندگیام دیدم همین ورشکستگان احزاب و گروههای سیاسی خرقه عوض کرده بودند. کمونیستی را تصور بکن که صوفی شده باشد. آنهم نه صوفی وطنی یا همسایه وطنی، هندی و غیره، خیر، صوفی مکزیکی! ما خودمان میتوانیم به هفتاد سیاره عرفان صادر کنیم آنوقت یکی میرود از میان همه ی پیغمبران، دست به دامان جرجیسدونخوان میشود.اینها مشتی شکنجه گر بودند. شب و روز یکدیگر را شکنجه میدادند. همدیگر را میزدند. همه نشسته اند دارند بنگ میکشند یا مینوشند، ناگهان یکی ناغافل با آرنجاش میکوبد به پهلوی آن یکی. آخ! چی شد؟ هیچ! خواستم انرژی ات را جا به جا کنم. اشک طرف در آمده این آقا خواسته انرژی جا به جا کند. چه بسیار دیدم که بی نزاکتیهای قومی، عشیره ای، فردی، خودش را زیر مناسک طریقت میپوشاند: پاردماش دراز باد این حیوان خوش علف! چنان درشتیهایی در حق هم میکردند، چنان کینههایی میورزیدند، چنان تصویر زشت چرکین آلوده کنندای از زندگی بر فضا تحمیل میکردند که جان و دل از بوی حق و حقیقت کهیر میزد.من از ته دل از سرنوشتام سپاسگزارم که نه مرا به دام خانقاه انداخت و نه اسیر عرفان وارداتی کرد.چندین کتاب این کاستاندا را هم خواندم. اینها به درد همان مکزیکیها میخوردند. با طبیعت و آب و هوای آنجا سازگار بودند. آن آقای اتنولوگ از آن شمنیسم سرخپوستی، معجونی جهانی برای رستگاری میساخت، یا حتا قصدش هم شاید این نبود، ولی هر چه بود برای بسیاری از ایرانیان فاجعه بود. من این فاجعه زدگان را در همین خارج از کشور دیدم و بیزار شدم. میان اینها آدمهای نیک و مهربانی هم بودند که برگشتند به حافظ و مولوی و محصولات داخلی ناقل آن سنت، شجریان و ناظری و دیگران. برخی از آنها شجریان را به ویژه از اولیا و آوتارهای عالم وجود میدانستند. آقا! این فقط صدایش خوب است! ماهیگیر رودخانه ی روز ششم، فقط ماهیگیر خوبی بود، و بقیه ی کارهایش، مصاحبه و سبزی فروشی بود و بس! حالا ببین با پسرش چه میکنند! از آن طفلکی که کپی ابوی گرامی است، یک امامزاده ساخته اند. فیسبوک را تسخیر کرده. اگر پسر آن پدر نبود هم همینقدر تحویلاش میگرفتند؟ باز هم از سرنوشت خودم سپاسگزارم که مرا در شکستهترین حالت زندگی ام، در مسیر آن بوی خوش ناشناس قرار داد، تا آنچنان تر را هم بیازمایم: عرفان فردی و شکوفههای گذرندهاش را که یادگاری ژرف از خود در خاطره ی من گذاشتند. من در آن دوره خوشیهای شگرفی را تجربه کردم.توانستم از سختترین آزمون آتشام بگذرم. به نوعی بیداری درونی برسم. هر کسی آنجا که بود ماند، ربطی به این تجربه ندارد. نمیشود یک تکه از نسیم را گرفت و با آن یک عمر نفس کشید. زیبایی هوا در تازگی آن است. آنچه را نگه بداری کهنه و بیات میشود.من از زندگی درونیام در آن دوره آموختم که سخن جوششی خودم، کشف و شهودهای خودم را در قلمرو مرموز و ندانسته جدی بگیرم و برده ی هیچ حرف مفتی نشوم. خوشبختانه هنر مرا از آن ایستگاه هم پیش تر برد. به فلسفه دل باختم و تشنه ی پرسش شدم. هیچ ایستگاهی جای زیستن نیست. زمین خودش یک زیستگاه است، همانطور که آدمی. ویژگی اصلی اهل ادعا و از ما بهتران، سرزنش است. آن بی هنران، بی نظر به عیب دیگران نمیتوانند ماه مجلس شوند. این است که من دو نوع از آدمی را شایسته ی احترام نمیدانم:
آنکه به دیگری فیلاندر حشره مینگرد، و آنکه حشره اندر فیل آینه ی نگاه اولی میشود. آنکه اطاعت میطلبد و آنکه اطاعت میکند.
هیچ انسانی به هیچ دلیلی حق آقا بالا سری و رفتار عمودی بر و با دیگران را ندارد، مگر در ارتش، که اقتضایش این است و من از یونیفرم و مافوق و ماتحت هیچ خوشام نمیآید. اگر کسی به من بگوید که خودش را میشناسد، میگویم عجب کاشفی! اگر همان کس به من بگوید که مرا هم چون خودش میشناسد، آنوقت در را به او نشان خواهم داد: بیرون! اینجا قاره ی تو نیستای کهنه کفش کریستف کلمب! من اگر خودم را یکبار برای همیشه بشناسم دیگر حاضر به بیدار شدن و تکرار مکررات نیستم. همه ی زیبایی زیستن در همین خود- ناشناسی و ناشناختگی قلمرو زیست است. این امتیازی برای ذهن جوشا و کوشاست که خود را در این وضعیت بسنجد و باز بسنجد و پیوسته به شگفت آید. این فرق کوه با دریاست.کوه یک دریای جامد مرده است.یک توفان بر جای ایستاده. یک عکس توفانی. دریا فیلم است. من فیلمام را دوست دارم نه عکسام را. این زندگی فیلمی ست که نه سر دارد و نه ته، همین آن را زیستنی میکند.
هیچ انسانی به هیچ دلیلی حق آقا بالا سری و رفتار عمودی بر و با دیگران را ندارد، مگر در ارتش، که اقتضایش این است و من از یونیفرم و مافوق و ماتحت هیچ خوشام نمیآید. اگر کسی به من بگوید که خودش را میشناسد، میگویم عجب کاشفی! اگر همان کس به من بگوید که مرا هم چون خودش میشناسد، آنوقت در را به او نشان خواهم داد: بیرون! اینجا قاره ی تو نیستای کهنه کفش کریستف کلمب! من اگر خودم را یکبار برای همیشه بشناسم دیگر حاضر به بیدار شدن و تکرار مکررات نیستم. همه ی زیبایی زیستن در همین خود- ناشناسی و ناشناختگی قلمرو زیست است. این امتیازی برای ذهن جوشا و کوشاست که خود را در این وضعیت بسنجد و باز بسنجد و پیوسته به شگفت آید. این فرق کوه با دریاست.کوه یک دریای جامد مرده است.یک توفان بر جای ایستاده. یک عکس توفانی. دریا فیلم است. من فیلمام را دوست دارم نه عکسام را. این زندگی فیلمی ست که نه سر دارد و نه ته، همین آن را زیستنی میکند.
مردم طرفهای ما میگفتند: قلیون چه خوش است گاهگاهی بکشی...
الان به من الهام شد که تو را به خواندن نامهای که قرنها پیش با این عنوان به دوستی نوشتم فرا خوانم:
گر نیک بنگری، همه ی آن مدعیان ضدیت با پشمینه پوشی و تند خویی، پشم و تندی خود را در جاهای دیگر نشان میدهند. در پرستش غازهای بیگانه، یا نظر کردههای میهنی. در شعر و ادبیات پستفطرتمدرن، در درجا زنندگی در ایدئولوژیهای قرن بیستمی راست و چپ و اریب. در درستانی که به روی همه چیز باز میشود مگر به روی فردیت و جمعیت خاطر پیوسته پریشان ما نفرینیان آفرینسوخته ی پوست به استخوانچسبیده ی چاقلاغر متناسب بی اندام.
فراموش نکن که به آن شیاد بگویی که بهشت شداد پیشکش خودت! من باغام را به فصل ارزان و بی تغییر تو نمیفروشم! من چهار فصل ام، پنج فصل ام، بی نهایتفصل ام!
امیدوارم دو نفسهمدلی و تری و تازگی در این نامه باشد که بتواند سینه ی تو را از ماندگی هوای حرفهای آن مرشد متکبر، آن پشمینه پوش تندخو، بپالاید.
بسیار میبوسمت. بخند به ریش آن عنق منکسره. حیف توست که غمگین باشی.
پرزیدنت خودت.
سرچشمه: نادرست
درست: سرچشمه های
سرچشمه: نادرست
درست: سرچشمه های
نوشته هایت عطر کریشنا مورتی می دهد.
پاسخحذفدم ات گرم. کریشنا مورتی هم فسانهای گفت و در خواب شد. نوشت، خودبوست. بوی آنکه مینویسد میدهد.
پاسخحذف