هاها هاها ها ها.....چه خفنی توای ناز من!
اشکال اصلی برخی از دواخل جوان ما این است که بیش از حد ایرانی اند.به همین جهت در سخنشان، میل به تخارج وافر است. همانطور که در برخی از خوارج شصت به بالا، میل به تداخل، بارز.اولیها هی نیچه، هایدگر، ژیژک، دلوز، باتای، لکان میترکانند، دومیها هی فردوسی، حافظ، سعدی،خانلری، مشیری، ابتهاج، کسرایی، شاملو، اخوان، سید علی شمسالحی لنگرسلیمانی( برایشان همه ی این اسمها هم شایسته ی یک ردیف است.)
ما خوارج توپ،به نسبت آن دو دسته ی افراط-تفریطی، ایرانیهای رقیق و آبکیای هستیم. همین به ما کمک میکند که از آن جدیتهای فجیع خاورمیانهای فاصله بگیریم. از امکان خجسته ی به خود-دیگران خندیدن خوشدلانه لذت ببریم. درست در لحظه ی اندیشیدن، از یاد نبریم که این نوعی از میمون است که دارد بازی منحصر به خودش را اجرا میکند.در این جوامع دینکوفته، همه از دم پیمبرند. ملحد و مؤمن. سخن شان، حتا سخن منکر و مرتدشان، در سایه ی کتب مقدس و اسرائیلیات(=حدیث نبوی و قصص مقدس) است. مهم نیست چی و کی را میخوانند. آن را مومنانه میخوانند. چه فاجعهای بدتر از مومنانه خواندن مارکس و انگلس( البته ما بیشتر لنین خوان بودیم) آنوقت ها، و عارفانه خواندن نیچه و هایدگر و باتای اینوقت ها! ایرانی، چپ و راستاش قدسی مآب است. نجس-طاهر پندار است.
من وقتی میبینم با بولشتری معرکه گیر تخماتیکی مثل ژیژک=الویس فرهنگی عصر ما( دست کم در مورد آنچه در باره ی ایران میگوید.)، چنین رفتار قدسیای میشود، دلام میخواهد شلوارم را از کفر در بیاورم. من آنچه در مورد او میپسندم، رفتار شمپانزه وار اوست، در نمایشات تلویزیونی اش.دقیقا مثل یک شمپانزه ی کوکایین زده هی خودش را میخاراند و میپیچاند و میتاباند تا یک جمله ی جهان سوم پسند بگوید.
دورادور یک نویسنده ی جوان بسیار با هوش و خوش سخن،می شناسم که چندی پیش، در نوشتهای جالب علیه پدرشاه منشی، ناگهان نقض غرض کرده چنین جملهای را از انگشتاناش صادر کرد : شاملو تجسّد وجدان روشنفکری عصر ماست.من میخواستم حتا شورتام را هم در بیاورم. آخر این چه عصر و چه وجدان و چه روشنفکریای است که جسد یک پیرمرد محترم،یک شاعر گاهی بسیار خوب، اما اخمو و زیاده گو که دوست داشت در باره ی هر چیزی نظرهای جنجالی بدهد. از اسطوره گرفته تا سینما تا موسیقی سنتی( در این مورد دماش گرم!) تجسدش باشد.صدای جذاب او، و دل و جرات و جربزه و هنر کلی گویی و حماسه اندوده اش، از او موجودی ساخته بود که نوعی از انسان چپ و متعهد، هر چه میگفت را به آیه تندیل میکرد. دست به هر شاعر و رمان نویسی میزد، از او یک شاملوی ایران ناسیونالی تحویل میداد. فرض کن من حرفهای شاملو را در باره ی هنر نبودن سینما یا حرامزاده بودن فردوسی، جدی گرفته بودم، آنوقت خودم را از یکی از کاملترین هنرها محروم میکردم. به یکی از دو سه خوش اندیشترین افراد تاریخ فرهنگ ایران( با عرض معذرت از پان ترکیستهای محترم)، نگاههای مشکوک میکردم.( پس شاعر شاهنامه حرامزادهای بیش نبوده! باید بر گشت به توس باستان و مادر زانیّهاش را سنگسار کرد.) دو سه سال پیش، در یادبودش، دانشجوهای اینجا مراسمی برگزار کرده بودند. یکی از این بچههای سبز، نه گذاشت و نه برداشت گفت: بعد از شاملو کلمه مرده است.من میخواستم از خشم و شگفتی، پوستام را هم در بیاورم. انگار کلمه سید احمد خمینی باشد که با مرگ پدرش، سرش را زیر آب کنند. تازه شاملو را چه به سبز طلایی موسوی!
باید همیشه در نظر داشت که آنچه را که میخوانیم، مهم نیست از کدام فیلسوف و نویسنده، محصول فکر یک عنترگون است. عنترگون شگفت انگیزی به نام انسان. کسی چون خود ما. تیزتر یا کندتر، اما از نوع ما.آنچه خواندن مقدسات را مختل میکند همین انکار عنترنوشتگی آنها به ادعای آورندگان آن متون است.نگاه صاحب آن متنها به زمین، تحقیر آمیز است. در نظر کاتب، زمین مهبط است، فرودگاه عذاب تبعید. هر وقت سخن کسی مرا زیادی میگیرد، متا دماش را تصور میکنم و خیال خود را راحت.اینطوری میشود به دام کینه و شیفتگی نیفتاد.متن را با کنجکاوی و شوخ طبعانه خواند، حتا اگر به مذاق، ناسازگار آید.
هنر نزد یونانیان بود و بس؟
به تو گفته بودم که خداوحش، گوریلریخت است؟ او شبیه گوریلی با منقار ( بزرگ) طوطی، شاخهای گاو،و دم طاووس نر است. چه خدای خفنی! خیلی هم حشری است. بیشتر وحوش جوش، یک فرزند نیمه خدا دارند.
باید با با شانههای لرزان خندید و رفت یک لنگ مرغ خرید و با برنجی که الان دیگر دم کشیده خورد و الحمد الوحش ربّ الجالقین گفت.
تا به زودی.
وشگون ریزپنبه ایاز لمبر چپ ات با نگاه بی شرمانه به غرورگاه ات.
پرزیدنت وحشی ات
یکی دو ساعت پیش، این کامنت را زیر استتوس علی ثباتی خودمان گذاشتم. این آقای ...، آدم دانایی به نظر میآید، ولی چون همان انگشت شمار دانایان ما، از لحن و خطاب پیامبرانه رنج میبرد.فیلسوف به راستی خفنی چون دوستدار هم همین لحن را دارد. شاید برای جامعه ی خواب آلوده ی ما جایگزینی هم برای آن نیست. خودم هم گاهی به ویژه در برخی از نامههایم به تو، از همین عارضه رنج میبرم. با این تفاوت که من عاشق تو هستم، و این لحن را گاهی، برای پیشگیری از خواب زدگی خودم و خودت به کار میبرم.آدمی در کسی که دوست دارد، خنگیهای خود را بهتر حلاجی میکند.
فیلسوفان، دوستان جبار انسان اند.
فاک فیلاسوفرز.لانگ لیو لاورز.
بوس و اقدامات اولیه برای بچه دار کردن ........
- y a 6 heures · · 1 personne
-
Hossein Sharang
ای علی نازنین، تا وقتی که تو چیزی میورزی، همیشه کسی هست که ورزش تو را ارزیابی کند.این یعنی اینکه کار تو توجه انگیز است. هر ورزشی، ضدّ ارزش های(چقدر از این واژه ی ارزش ناخوشام میآید!) خودش را هم میآفریند.خشم و خروش که فرو نشیند، میتوان از تلخگوترین منتقدین هم چیزی آموخت.چیزی که هست، ما از انتقاد و سنجش، خاطره ی زبانی سرشاری نداریم.این رسم و راه، هنوز و همچنان برای ما تازگی دارد.ما در آن ورزش باستانی و جدید چندانی نداشته ایم.آنچه بوده بیشتر پند و اندرز و توپ و تشر بوده. تاریخ سخن کلامی، خطبه ای، وعظی، عرفانی ما پر از فحش و فضیحت است. عنوان برخی از کارهای امام غزالی مثلاً، پر از تهافت و فضاحت و چرک و ریم است.اگر به فلسفه بپردازد باید به فیلسوفان دشنام بدهد. این تیپ، همیشه بشیر و نذیر است.خودی نواز و دیگری ترسان است.یک عالم کامل است که مشتی نادان ناقص را به خطاب و عتاب میگیرد.وقتی به این سنت، کمونیسم روسی و ادبیات ضدّ آن را هم بیافزایی،به جراح آخوند زاده-روشنفکر-گاد فادری چون آل احمد میرسی. من یک وقت نشستم چهار پنج جلد از کارها و نامههای کمتر آشنایش را خواندم. شاخ در آوردم. یک چیز ترسناکی در او بود. کولاژی از بزن بهادر طیّب وار، آخوند، ملحد،روشنفکر، آچار فرانسه،نابغه، کودن،معلم،ضدّ تعلیم،خمینی دوست، ژید پرست؛ خلاصه معجونی از ناسازه. آن آدم به شدت هوش و انگیزه مند، همه ی عوارض روشنفکری معاصر-ایرانی را یکجا در خود داشت.مریدهای این آدم هم عین هیتمنهای مافیا عمل میکرده اند. گویا جایی در یک مهمانی، اسلام کاظمیه به فروغ فرخزاد حمله ور میشود که مارک بلوز آمریکائیاش را بکند. او تقریبا فروغ را مجروح میکند و اشک آن زن را در میآورد. من مدتی پیش از خود کشیاش در پاریس، در یک جشن نوروزی، تصادفا او را دیدم. خیلی شیک بود و با اطمینان یک جهان دیده حرف میزد. من با اسلامپور و چند دوست دیگر بودم. حشیش توپی کشیده بودم و میان حرفهایش پرانتز ناز میکردم. میخواستم مارک حرفهایش را پاره کنم.بحث در باره ی مصدق و تألمّات او بود، و من به کیفیت این تنها نان قحط الرجال، ایراد میگرفتم. چند نفر پخی زدند زیر خنده، ولی آن آدم، خونسردانه به بحث ادامه داد. من از خودم خجالت کشیدم. دیدم دارم مارک پاپیون(سخن)اش را پاره میکنم.پاپیون زده بود و پیپ میکشید.یک دفعه مهرم به او جنبید و دست از بازی برداشتم و با او روبوسی کردم..وقتی یکی دو سال بعد، خبر خود کشی فجیعاش را شنیدم،با اندوه بسیار دانستم که نوعی از روشنفکر، چون آخرین موهیکن، انقراض ناگزیرش را پذیرفته.
سخن انتقادی ما نمیتواند دیگر آن جامههای ناساز را بپوشد. آن ساز و برگها را از خود بیاویزد.اندیشه ورزشی خندان و خنده انگیز است است.پیغمبرانه و اخمو نیست. نمیتواند باشد.بشیر و نذیر هولناکی چون خمینی، برابر چشم ما خدعه کرد و هنوز ببوهایی میخواهند ما را به عصر طلایی او بر گردانند.این واقعا یک جوک تاریک است.ما ناگزیریم که با زبانی دیگر به مصیبتهای کهن خود بنگریم.آنچه بر ما میگذرد، مساله و مشغله ی فیلسوفان مرده ی اروپایی نبوده. زندههایش هم زنده به گوری فکری-فرهنگی ما را درک نمیکنند. " الویس فرهنگی عصر ما=ژیژک"( کسی که چنین عنوان مسخرهای را جلوی رویش بهش میدهند و او آن را چون مدالی از سینه میآویزد)، ته سخن سیاسیاش موسوی چی از آب در میآید.زهرا رهنورد و چند سبز دیگر را فارین پولیسی، از مهمترین روشنفکران منظومه ی شمسی میپندارد. غرب قادر بی وجدان، دکان خودش را میگرداند. برای فیلسوفان خودش هم تره خورد نمیکند.ما مجبوریم به طور خود بنیاد شروع به اندیشیدن کنیم.حدس من این است که میان آدمهایی چون تو و آقای ...، میتواند گفتگوهایی چکیده در گیرد. چنین گفتگوهایی برای ما از هفتاد من نقل قول، ارجمند تر است.من ممکن است یکدفعه اسم هژده هزار معروف گردن کلفت را توی یک نوشته بیاورم، ولی از گردنهایشان زنگوله ی خودم را بیاویزم.
ممنون برای این نوشته که گر چه طنز است اما واقعیت تلخ پشت ان جای خندیدن زیاد نمیگذارد. دید نسبیگرای ان در مقابل اینهمه تقدس گرایی که حتا در فضای مجازی فیسبوک هم به وفور یافت میشود بسیار به دلم نشست. اما اگر گوش شنوایی باشد.ما که هنوز به ردیف می ایستیم که دست ببوسیم و تقدس کلام، حالا از هر کسی میخواهد باشد، از بینمان نرفته، چه طور میتوانیم به جامعه ای دموکراتیک بدون کنترل پدر ها و ریس قبیله هابرسیم نمیدانم!
پاسخحذفاز لطف ات سپاسگزارم ناشناس عزیز، انگار ما ماهی را هر گاه از آب میگیریم مرده است. با اینهمه ناچاریم که دست از ماهیگیری بر نداریم. شاید روزگاری تکهای از آنچه حق ما از این زندگی لغزان است، به چنگ آمد. اصل این است که از انبوهی اینهمه عادت روان فرسا، اینهمه سرعت در درجا زدن و نشخوار سخن رایج، ناامید نشویم. باید تا مغز استخوان ضدّ عفونی بشویم. دردناک است. چارهای نیست. فدای تو دوست ارجمند!
پاسخحذفkasi shoma ra be tavahhom e pedarxandegie alame bashariat nandaxte ehyanan?
پاسخحذفfecr kardi ba char xat ar ar o loqoz xani poshte sar e andishmandan e bi hamtaye tarix ab barikeye masxareyetan ra mitavanid be darya tabdil konid? tarafdarane in adabiate por az ax o tof e bimaye o sar sari, chanta mu felfelie motevahhem mesle xodetan bishtar nistand.
behtar ast axare omri yek fecri be hale delhore ye ta'sir paziri tan az alam o adam bokonid. Aqaye Aziz Ensan hast ta ta'sir pazirad, va be nodrat ham momken ast tasir bogzarad, ke in dovomi shamele hale shoma nemishavad,
pas bixod jush nazanid va say konid baqimandeye omretan behtar tasir bepazirid.
ejalatan, hamin o bas.
پرزیدنت تو خدایی. حرفهات نقص نداشت کوچکترین انتقادی بهش وارد نیست. تو بالاترین و کاملترین فیلسوفی هستی که من به عمرم دیده ام.تو تجسّد فلسفه در عصر حاضر هستی.
پاسخحذفهاها هاها هاها هاها هاها ها ها........ای ادریس، از متلک ات نخیلی خوشام آمد! ولی به رغم فرمایش پر شائبه ی تو، من خودم را به تخمام هم نمیگیرم! برو این دام بر مرغی دگر نه! اتفاقاً سیبل تسخر من در سخن همین صفاتی( در برخی از افراد) است که به من میبندی، و به من نمیچسبد. من شعر میگویم و در دیگر نوشتههایم هم به آنچه در فرهنگ، قلمبه و یبوست انگیز مییابم میخندم. همین! دم ات گرم!
پاسخحذفاز این که عقیده خودتان را برعقیده دیگران بنا نمیکنید حالم خوب میشه یجور احساس آزادی میکنم نه اینکه چون همه رانفی میکنید خوشم بیادا نه ،چون بعضی اخلاقشونه با کوبوندن بقیه اعتبار بهم میزنن اما حرف شما یه فرق داره ،یه منظر تازه است برای اینکه دور همه بچرخیم واز همه طرف طرفمونو ورانداز کنیم خودشو با عقایدشو ،این خوبه خوشم میاد
پاسخحذفسپاسگزارم وحید جان، البته اگر کسی همه را نفی کند، خود را هم به طریق اولی نفی کرده است. همانطور که حدس زده اید، من با تهی کردن خود برای انباشتن آن با دیگری، آن دیگری میتواند مهمترین متفکر همه ی دورانها باشد، ناسازگارم، وگرنه ما همه از یکدیگر تاثیر میپذیریم. اصل سخن من، خود بنیادی در اندیشه است. اگر آنچه میخوانیم ما را به اندیشیدن برنیانگیزد، تکرار همان قال فقال مزمن اجدادی است. هیچ فرقی میان کسی که از جعفر صادق نقل میکند با کسی که از یک اندیشمند مدرن، نیست.چیرگی نقل بر عقل، ذهنها و دهانهای استاندارد به وجود میآورد.اگر کسی گنده تر از این دهان استانداردی حرف زد، ممکن است او را نبخشند.به او متلک بگویند: کامنت بالا، یا از او زهر چشم بگیرند: کامنت بالاتر.البته من یاد گرفتهام که نترسم. شفاف باشم. این، دست کم به دیگری کمک میکند که نارساییهایم را هم ببیند.به امید روزگاری انسانی تر برای همه مان. باز هم سپاسگزارم وحید عزیز!
پاسخحذف