۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه
یک نامه یک پاسخ : زمین، یک زن است.
هاها هاها هاها ها ها....ای آرش مهربان،
چقدر دلام برایت تنگ شده بود.
در غیبت کوتاه تو، رویا هم چهره در کتاب زنده کرد.
تازگیها دیدهام گاهی سرکی به فیسبوک میکشد. حتا به یکی دو تا کامنت پاسخ هم میدهد.
نامه ی تو هنوز، در زهدان زبان است.
می خواستم یک نگفته ی بزرگ، یک تجربه ی به شدت ترسناک-میستیک را از یک شب در نو جوانی، برخوردم با کولی ها، و قاطی شدن خیال محض و واقعیت با هم را خطاب به تو، در زبانی که هنوز برایم ناشناس است، بنویسم. اسم آن آزمون بزرگ، مردوزمار=مردآزما است. آنطور که از آن کاروان کولیها شنیدم، برای هر کسی روی نمیدهد. برای کسی که خدا کوچکترین خرافه ی اوست، روی داد.
دیدهای که من نامه را یک ژانر هنری بسیار جدی میگیرم. در آن میتوانم با هر بال زدن، بر بالهایم بیافزایم.
در این هیر و ویر، اندکاندکناگهان ( دقیقا به همین شگفتی) با هشتصد میلیون سلول، عاشق شدم. عاشق یک عاشق-معشوق در عشق شکسته.
تا حالا چندین بار این تجربه برای من زیباتکرار شده. یکی از وظایف پرزیدنشیال من، پرستاری از احوال عشقانی الاهگان است، و چندین تن از آنان، مرا سنگ صبور خود میدانند. حضوری، از طریق نامه، اسکایپ،اووو، و حتا در برخی از کامنت ها.
من از آغاز بنیانگذاری جوش، الاهه نوازی را در صدر برنامههای کاری خود قرار دادم. از آنجا که هر زنی الاهه نیست، بیشتر خودم برمی گزینم از کی پرستاری کنم.
این الاههها قاطی این خروسهای سه پطرسه میشوند و آن نابکاران، این بازیدوستان را بازی میدهند، و آنها چون توپی از اشک و آه و نالهٔ ی زیبا، سرو راه پرزیدنت میشوند.
اگر نزدیک باشند من از آنها در خانهام کندو، پذیرایی میکنم. چایی یا شراب جلویشان میگذارم. برایشان غذاهای خفن میپزم. اشکها و دماغهای خوشگلشان را با دستمالی آغشته به عرق روح افلاطون، پاک میکنم و میگیرم، و در آن هنگامههای شمسی-پسند پذیرایی و همدردی، احساس میکنم که دارم بهترین شعر کیهان را مینویسم.شاعری، پرستاری از الاهگان کیهانی است. هر شاعری، چنین بویی نمیبرد.
سالها پیش، در یکی از این آزمون ها، دقیقا به یاد دارم که چطور عاشق یکی از این "بیماران"ام شدم. آن سالها من بسیار مینوشیدم. یک نهنگ سراپا سوراخ بودم.در بد-هندرد-میترز محله ام، در دو دپانور( بقالیهایی که بیشتر شراب و آبجو میفروشند.) و دو میخانه، کردیت داشتم. گاهی کارهای شاق فیزیکی هم میکردم.در رستوران ها، کارخانجات و مزرعه ها. قرض میکردم و مییا نمیپرداختم.من در دیوان حافظ زندگی میکردم. در غزلهایی مست و خراب، اما در یک فضای غربی.بنگ فراوانی هم میکشیدم. شبهایی بود که صدای چهچهه ی من، در این بد-هندردمیترز سن لوران میپیچید.من به هر چه خندیدم همان را ورزیدم.به موسیقی سنتی خندیدم، غزلخوان شدم. به غزل خندیدم، غزلسرا شدم. به عاشقان شکست خورده خندیدم، عاشق عاشقان شکست خورده شدم.به اهل رمز و راز خندیدم، مولانا هیچعلیشاه شدم...... یک خفندختی با انبانی بی انتها از جوکهای شدیدا جنسی از شمال تهران پا شد آمد در همسایگی من در مونترال،لنگر انداخت.در کمال ندانم کاری، عاشق یکی از دوستان تا مغز استخوان کنسرواتیو من شد.یک آدم نازنین زبر و زرنگ رفیقباز ریزندهپاشنده، ولی در عشق و عاشقی ببو و بی تصمیم و اراده و در یک کلام، بی عرضه و لیاقت.با یکی دیگر، یک لاو کمپانی راه انداخته بود. بیزینس و آیندهای سرشار از کیف سامسونت و هژده کارت اعتباری. این طفلکی هم همه را گذاشت و راست دلاش را به تنور سرد آن طفلک چسباند.آن روح پنهان در دستکش و پالتو و شال گردن و چکمه شد مظهر عشق انفجاری این نو نهال.من منگ و مستانه مسائل را زیر نظر داشتم. شب به شب از جوکهای آن دلربا کاسته و بر گلایههایش از دنیا و مافیها افزوده میشد. وقتی یک زن، کلی گویی میکند باید بدانی که او میخواهد دقایقی تولستوی وار( آنکه میگفت، همه چیز، دقیقا همه چیز را باید نوشت.) به تو بگوید. گفت و من تمام استعدادهای دراماتیکام را به کار گرفتم تا نان این شوریده زن را در تنور سرد آن دوست بپزانم. شد و نشد و باز هم نشد و در میان این تلاشها او بیشتر آمد و با من نشست و برخاست و یک روز، تنگ غروب، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه و بیست و نه ثانیه، عطر اوبسشن این هوسناک گریان، پیچید در در و دشت خیال من، و من دیدم که نگاهام پررنگ شد. آذرخشی شد. اگر به شیشه نگاه میکردم، با صدای تندر میشکست.چشمهای من با صدای پاواروتی اوپراهای مرموز میخواندند.من روی صندلی نشسته بودم و مینوشیدم. این زن رفت دستشویی برگشت، از پشت مرا بغل کرد و لباناش را فشرد بر گونه ی چپ من. چهره ی من هار شد، بی آنکه وقار دکترالاش را از دست بدهد.( در آن لحظات در اوج هجراندرمانی آن بیمار زیبا بودم.) به زودی،یخ میان ما آب شد، بی آنکه سیلی راه بیفتد.من در عرض یک هفته پنجاه غزل نوشتم. همه جا مینوشتم. میان جمع دوستان ام. در کافه و میخانه.بنگی-باده ای-عارف مسلک، الکی خوشهای زیادی به خانه ی من، که آنوقتها اسماش غار بود، میآمدند و دود و دم و غزل و قهقهه-اشکهای شرنگین، منظومه ی شمسی را به عطسه میانگیخت.من واقعا در دم زندگی میکردم. فردا توی تقویمام نبود، هنوز هم نیست.در خلوتهای بی اتفاقمان، این از او میگفت و من از خودش....پایانها دلپذیر نیستند.
من دنبال این نیستم که به جایی برسم. آنجا که همه میدوند که زودتر موفق شوند و بمیرند، من سوپرانو میرقصم.گرد خودم میچرخم. کله معلق میزنم. شامورتی بازی در میآورم.نوعی هنرمند هست که موتورش عشق است. آسمانی و زمینیاش هیچ فرقی ندارد. او بی زمزمه با یک مظهر، با یک نشانه ی شدید، نمیتواند کاری ببافد. این کاربافک دنبال صید نیست. گرفتار بازی مقدس است. برای علافان و ولگردان روحانی، هیچ نسخهای بهتر از عشق بازیگر، نمیتوان پیچید.عشق، به زندگی در این سیاره، یک وجه درامتیک دلپذیر میدهد. صحنه را از تمدن میزداید. امکان بازی و فراروی و غلطیدن در فراز و نشیب میآفریند.زیبایی میانگیزد. خون را داغ و تندگرد نگه میدارد، و به فرد توان میدهد تا بر ملال زیستن در میان مشتی مورچه-زنبور کارگر-سرباز غلبه کند.عشق-هنر-انقلاب اعصاب و دیگر، تقریبا هیچ......
همیشه (زن و) شوهران( یاد داستایفسکی شاد!) هستند و عاشقان، و موجودات بی مثالی مثل پرزیدنت، عاشق همیشه عاشقان.اینها را کسی میگوید که پس از یک انقلاب مستورباتیک چند ساله وقتی فصلی از مستوربیکایش در مستورباتوریوم چاپ شد، سردبیر آن شماره ی ویژه، بر او نام حکیم جلق نهاد: ساژ دو لا مستورباسیون. عشق و جلق، دختر-پسرخالگان معرفتی یکدیگرند. عقدشان در آسمانها بسته شده است....وصال، خوش چیزی است!
برای من بسیار مهم است که یک الاهه ی شکست خورده به غایت زیبا+شگفت انگیز باشد. آنی داشته باشد. شهری آشوبیده باشد.اینها مینالند و میزارند و حتا در اوج مستی ملانکولیک، فحشهای نیمه چارواداری، حواله ی یاران بی وفا میکنند و من باز اشک پاک میکنم و آن دماغهای ظریف سرخ شده از عرفان لیبیدو را میگیرم و با وقار یک ابرروانشناس با طرف، تخیلشان را میخارانم تا بهتر روان خود را سبک کنند. هنرهای انترتینمنتالام را در کمال به کار میگیرم تا آنها را پس از کاتارسیس، به قاه قاه و شور و حال آورم. بعد چه میشود؟ همان چیزی که سکاندار نگین منظومه ی شمسی خانم را برای آن آفریده اند: استحاله و رستاخیز! افزودن سیارهای دیگر به مدار توحش زیبا! عشق! بله دوست من! عشق! اندکاندکناگهان پرزیدنت وحشیان، در کمال افسارگسیختگی، عاشق بیمار زیبای خود میشود. داکتر وایزلاو، سوگند افلاطونی خود را زیر پا نهاده، واله و شیدا میشود. بیمار زیبا هم در کمال معصومیت، از این فسق و فجور، استقبال مشروط میکند. مشروط: تو خیلی خوبی! خیلی دوست داشتنی هستی، من دوست ات دارم، ولی عاشق من نشو! من هنوز دلام آنجاست! پیش آن نامرد همه ی عالم! راستی چرا او با من این رفتار را کرد؟ با من که آنهمه بیهوده دوستاش داشتم.... پیش آمده که پرزیدنت، معشوق بیمار زیبا را به باد فحشهای متمدنانه گرفته( آن بی صفتها را هم دوست دارم)، بگوید خانم! طاعون محبوب بی وفای تو را بسپوزد.حالا نوبت توست که اشکهای داکتر وایزلاو را پاک کنی! یک قوم و خویشی معنوی-مرموزی میان این داکتر وایزلاو و داکتر کریزیلاو نمیبینی؟ او به نام صلح، جنگ میافروزد، این برای غلبه بر کینه ی جهانی عاشق میشود.عاشق عاشقان کشتی نشسته..
من از دوست داشتن پنیر یخزده خسته ام. زن اینجایی، غربی، داستان دیگری دارد.مدت هاست که دیگر مرا نمیگیرد. برقاش کم است.ماده ی بلوند، در آستانه ی سی و نهمین روز هستی زیست شناسیک خود است.یک آینده روز ژنتیک دیگر، روان جنسی دستکاری شدهاش به گوشت مرفه و موفق خوش تراش-آراسته و مغناطیسزدوده تبدیل خواهد شد.موسی از کوه که پایین آمد با ده فرمان خدای حسابگرش، تا چهل روز، هاله ی نور لن ترانی شنیدهاش را دور سر داشت، که روز به روز کم رنگ تر، و در روز چهلم ناپدید شد.اینها تا پیش از سی سالگی، آنارشیست، بنگی-باده ای، حقوق بشری-حیوانی، و دوستدار هنر و ادبیات آوانگارد و وود استاکی اند، از آن پس، هاله میپرد و شیرجه میزنند توی آغوش سرد و مطمئن سیستم.
انقلاب حقیقی، در سر زنان ایرانی پس از انقلاب زاده است.اینها متوجه کلک بزرگ همه ی تاریخ شده اند.اینها تشنه ی آینده اند. دیوانه ی زیر و زبر کردن وضع موجودند.عاشق شکستن و ریختن و پاشیدن اند. اما پاشنه ی آشیلشان عشق است.دوست داشتن مردانی که اگر زن آزار نباشند، عادت به مزایای مردانگی در یک رژیم مردانه کرده اند.از فیلسوفاش گرفته تا شاعر و تکنوکرات موفق-قرن بیستمی اش، آلوده ی تبعیض و بنداز است. سینیک و هرهری-فالوس و لوس و نسناس است.تکنیکال تریناردنگی پرزیدنتلازم است. گل سرسبد بوستان ستم است.این زن، عاشق این مرد است و این مرد عشق نداند که چیست. وقت عشق ندارد. دنیا را آب ببرد او باید به کارییرش برسد. بارش را ببندد و به ریش همه بخندد.
هوشمندترین زنان را میبینم که پای عشق که به میان میآید، انگشت به دندان میشوند. کشف بزرگ من این است که هدف زن، کس دادن نیست.خواست اصلی او پیونداندن است. او در یک جامعه ی به هم پیوسته ی در و همسایه شناس، بهتر نفس میکشد. من در روستاها و شهرهای کوچک کودکیام تاثیر نگاه چنین زنانی را بر احوال زندگی دیده ام.
داکتر وایزلاو با گوش جان خود زمزمه ی زن را شنیده که میگوید : یک زن برای همه ی
زمین، یک زن است.زنی سرگردان و سرگرداننده. شکست از عشقهای بزرگ خود خورده.
باران چشم و شفق دماغ.
اینجاست که پرزیدنت وارد میدان میشود.
سینه ی من پر از دل است. دلهایی با ظرفیتهای گوناگون. الان، عاشق جدی چهار الاهه ام. با مدارج گوناگون. دور و نزدیک. حضرت و غیبتام به هم آمیخته.
باید به زودی، زبان ترکمنی با لهجه ی تهرانی یاد بگیرم. دلبر من تهرانیترکمن است. ترک من است.از بوف کور روی رف نیاکانی پریده بیرون تا به من رموز خندیدن به ریش خنزرپنزری دهر را بیاموزد.
امشب، جوش را دشنام باران میکنند. به دشنام هم عادت میکنم، اگر اندکی هنرمندانه باشد. اینها هی میگویند مزخرفات، خزعبلات، کس شعر مینویسی.یا فحشهای چاروادری میدهند. کرسیشعرتخمیشان بیش از این داغ نمیکند.افسوس! زهی خوشبختی!
هرگز زندگی زیبا خفن تر از این روزها نبوده.
همچنان باداباد!
ای آرش! دیدی برایت یک نامه نوشتم! عاشقان، عاشق گستردن سفره ی دل اند. این خوان باید یغما شود.
فدای تو دوست والامهربان!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...
نانی کلفت و
پاسخحذفلثه ای
بی دندان!
" حیف که مردان کوته بین اند و زنان یکدیگر را دوست ندارند."
دشنام ها را بگذارید به پای عقده ی نداشتن دندان! (penis envy)
هاها هاها ها ها...گذاشتمای مورتل، دم ات توپ!
پاسخحذفبه هر چه خندیدن، همان را ورزیدن
پاسخحذفیک زن برای همۀ زمین بس است...
پاسخحذفسالاری
:-x
هاها هاها ها ها....دم ات گرمای محسن جان! نقل کفر، کفر نیست. اگر اشتباه نکنم، دیروز زادروز تو بود. در نظر داشتم تبریک بگویم. ببخش که یادم رفت. همینجا میگویم: دیروزادروزت خجستهای دوست عزیز!
پاسخحذفپرزیدنت عزیز من! اینکه میگویی هر زن غلاف تازهایست برای نی که محزونتر بنوازد، یعنی به دستگاه شور ؛ خوب میآورد آدم را. اما در خیال میآورد و آدم دلش میخواهد آن خیال را بگسترد ولی آنچه میشود در دنیاییست که با این دنیا مناسبت ندارد. پس آدم تنها میماند و آن خیال را در خیال دیگری قاب میگیرد یعنی هر زن، زمینیست که آدم را به سکونت سرگردان میکند و راه فرارش میشود آدم پریدن از این زمین به زمین دیگر و مدام پریدن. تو که مینویسی، فکر کردم در فاصلهی پریدنهاست که هم پیلهایست برای امتداد خیال آدم. (اینجاست که پرزیدنت وارد میدان میشود)
پاسخحذففدا
هر زن، زمینیست که آدم را به سکونت سرگردان میکند و راه فرارش میشود آدم پریدن از این زمین به زمین دیگر و مدام پریدن.....
پاسخحذفای امیر مهربان ام، تو همان نگفته ی این متن را گفتی. حافظ هم که میگفت: آدمی دیگر بباید ساخت وز نو عالمی، هم منظورش در خیال، ساختن آدم و عالم بود. واقعیت همیشه دل ما را میشکند تا با خیال آن را بازسازی کنیم. فدای تو. چشم به راه بودم باز هم گواه-نامههای روسی ات را بنویسی و منتشر کنی.