ای خوشه : مهناز طالبی تاری
چه خوش است این روزها که نامههای داغ و خوش پخته ی تو ادامه ی صبحانه ی تاریک من میشود.شبام با تو باز میشود و من بر سفره ی رنگین دل تو مینشینم و با چشم هایم، خوراکهای پرزیدنشیال میخورم.
میان اینهمه یلد و یولد، یکی هم با شکوه زاده میشود. شکوه جنّ دل اوست. با اوست. اول و آخر اوست.او را، چنانکه از سایه اش، از آن گریزی نیست.گاهی یک عمر به درازا میکشد که کسی با شکوه نخواستهاش کنار بیاید.ولی از لحظه ی کشف آن، که در کودکی روی میدهد، میدانی که باید با این بار نا مرئی، چنان راه بروی که نسیم در کوهستان.من به چند آدم با شکوهی که در زندگیام دیده ام، خوب و با دقتی ریاضیک نگاه کرده ام. آنها را زیر نظر داشته ام، حتا اگر یکی از آنها، مهمان درونی خودم بوده باشد. من دقیقا در مسخرهترین وضعیت ها، این بار نا مرئی را بر دوشام احساس میکنم و از خودم میپرسم: چرا این بار را بر پشت من گذاشتند؟ خری رهوار تر از من نیافتند؟ چرا من خر عیسی شدم، میان میلیونها خر دیگر؟ یواش یواش یاد گرفتم که شکوه به حمّال اش، تحمل، مسخرگی و فراموشی میآموزد. در هر آدم شکوهمندی، سیرکها از آدمهای دفرمه،حیوانات عجیب و غریب شیرینکار و دلقک ها، شگفت اگیزترین دلقک ها، اسکان مخفی دارند. این آدم با وقار کوهوار را میبینی که لبخندی غیر زمینی بر لب، دارد با بار فرسایندهاش میخرامد و ناگهان جفتک و وارو، پریدن از حلقههای پنهان آتش، نشان دادن جای دوست و دشمن، بند بازی روی سیصد و شصت و پنج تار موی الاهگان، با کرگدنی بر شانهها و فیلی روی آن و هژده هزار عنتر پر جست و خیز بر بالای آن دو...صلوات قهقهههای یک آدم شکوهمند میتواند زیر آوار خود تاریخ تراژدی را دفن کند......یک روز در یکی از ژندههایم خیره شدم به پسر خدا سوار پسر بر حیوان، در حلقه ی ابلهان و شاخههای نخل و غان و هلهله و هللویا، به اورشلیم میرفت، میرفت و در میان عر عر پسر حیوان و هیاهوی خاکیان، به شانههایش نگاه میکردم. فرو خمیده، خسته، تکیده، انگار پیشاپیش خاج را بر دوش داشت. دقیق تر شدم پدر آسمانیاش را سوار خر سوار دیدم. فریادم در آمد: عیسی خرتر است.هر که بارش بیش...پایش بیشتر. گاهی با هشتصد و نود و هشت پای پنهان در دو پایم، چنان میخرامم که انگار به دیدار پروانه میروم. در همین جاهاست که آن وحشی به کوه پناه میبرد، یا بهتر، با کوه تصادم میکند. خودش را خورد و خمیر میکند که از بارشکوه بیاساید.
خواند و نوشت این روزهایم با تو، مرا به این بیراهه کشید. وقتی شعر مینویسم هم، همین بار را بر زمین میگذارم. فیل، هزار کار میکند که دندانهای درازش را بپوشاند. همه چیز میگویم که هیچ چیز نگویم. در عشق و دوستی هم این بار بسیار میل به رونمایی دارد. عشق و دوستی، دقیقا همان بزنگاهی است که در آن، شکوه چون کارگردانی نخوانده وارد صحنه میشود. داراشکوه، دیر یا زود میفهمد که برای هر بزمی ساخته نشده. او روزی به شکوهها و خوشیها و میزهای رنگارنگ اغوا گر پشت میکند.در همه چیز تا حد وسواس چکیده میشود. خمیازههای با مهارت درز گیری شده اش، شمعهای ضیافتها را خاموش میکند. "دوستان بسیار" با نگرانی میگویند: چته فلانی؟ -شلوغ ام! کم کم آنقدر از دیگران فاصله میگیرد، فاصله از درون، آنقدر دور میشود، دور و در میان، آنقدر پرت میشود، پرت از اصل همه ی مطالب، که اگر میان هزار نفر نشسته باشد، یکی از آنها را نمیبیند. او کجاست؟ بهتر است بگویی او دارد به کجا میرود؟ به سوی دژ فراموشی! آنجا که همه ی شکوهمندان روزی خود را در آن گم میکنند، کیکاووس که در کوه اش. منظور من از فراموشی، سیر در جغرافیای محال صد میلیارد سال نوری، پیش و پس از خود است. این بسیار جاه طلبانه است؟ چرا نه؟ اگر کسی بخواهد همه ی دم و باز دمهای زندگیاش را بشمارد و دیوانه یا دچار سرسام نفس تنگی نشود، ممکن است به یک نفس از آن فراموشی دقیق پی ببرد.
دلم میخواهد چهره ی شیرین تو با آن چشمهای اندیشناک، آن دماغ کشیده ی شکوهمند و آن دهان شگفت زده-گیج-آرام خند تو را هنگام خواندن این سطرها تصور کنم و قاه قاه بزنم زیر همه ی سیرکها و باغ وحشهای تمدن از آغاز تا اکنون:ای تنهای زیبا! شکوه همان تنهایی زیباست! برخی با آن به دنیا میآیند. این برخی بسیار نیستند. بیگانگان این سیاره اند. جلوی چشم این تنهایان، همه میخورند و مینوشند و تولید مثل میکنند. ولی تنهایی میل به تولید ندارد.مثل هم ندارد.هر تنهایی شکوه خودویژهاش را دارد. تنهایان تولید مثل هم بکنند تنهایند، تنهایی با تنهایی سنگین تر.
روزی میرسد که میدانی که تنها آشیان تو زبان است. زبانی که روز به روز فاصلهاش از رواج و بازار بیشتر میشود. زبانی بی سکه. زبانی فراموش شونده. در این دژ سرخ به نام و نشان نیاکان هزاران ساله ی خود میرسیم. همزیست بی زمان آنها میشویم. اندک اندک، حتا عشقبازیهای من هم در زبان انجام میشود. روی زبان، با فرست لیدی-نخست-بانوان سرخپوش. بیرون دروغ بزرگی است دوست من. میشود هر روز گشتی در آن زد و باز به کنج سرخ خود برگشت.به اینهمه تنها میتوان از پنجره ی سریع تخیل، نگاهی گذرا انداخت و سر و دستی به خوشدلی تکاند و رفت پی سفر بی قبله.
نامههای تو مرا به گنجهای پنهانام رهنمون میشوند. با خیرگی به تو بیش از پیش خودم را میبینم. با این حرف ها، ما از پشت جامههای مبدل، به یکدیگر لبخندهای آشنا میزنیم.
بی پروا بیا جلو، میخواهم در آغوش تنگ تو همزاد تن تو، خیره به چهره ی کهن-آشنای تو، چنان نگاهت کنم که تاریخ پشت سرت را ببینی و چنان دهانام را غرق دهان ات کنم که از بوسههای ناشناس هم با چهار چشم پر فواره بخندیم و غرق هم شویم...غرق فرهنگ وحش: توحش خیره سر...
فدایت حسین جانم، چه خاطراتی را زنده کردی... میدانی که این نامه را بخصوص دوست دارم... و این جمله در من حک شده:
پاسخحذف"بیرون دروغ بزرگی است دوست من. میشود هر روز گشتی در آن زد و باز به کنج سرخ خود برگشت."
زیبا مهناز، آن خاطرهها خوش بود و همچنان زندگی ما آبستن است. فدای تو با بوسه باران، از جوش!
پاسخحذف