۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

فصلی از کتاب "ژنده خانه" (مستوربیکا)



مانوفست" خود شناسی‌







                                       
    فتبارک الله احسن الجالقین

- سخن تنگ است که درشت می‌‌زاید.

- عورت، آبستن عبارت است.

- خدا نیز از کودکان سخن است.

- همه کودکان یک خاطره اند.

- دقیقا به خاطر دارم که ناگهان همه چیز از یادم رفت.

- واژه‌ای در لغت نامه بودم. فکر می‌‌کردم تنهایم. گم شده ام.

-لغت چیست؟ چیست که لغت نیست؟

- هنوز دودمان من راست توی زبان خودش نگاه نکرده.

- ته زبان؟ هیولا ی حرص : نیاز بی‌ نهایت حیوان به چیرگی بر مرئی، و بیش از آن بر نا مرئی.

- زبان دراز نمی‌‌داند چه بیندیشد. اندیشناک نمی‌‌داند چه بگوید.

- نوشتن: قورت دادن نارنجک ضامن کشیده.

- نون و الذکر و مع یضربون. من غلط زدم تو درست بخوان.

- گران تر از تو زمین بر نتوانست داشت.

- دلیرتر از تو سایه‌ای که به خود تیر می‌‌زند.

- اینجاست که شاهین پر به بال خود می‌‌دوزد. برج درد آج دارد، کوه فقر سنگ.

- کتابی‌ دانه در دام می‌‌نهد. کتابی‌ در هوا تخم می‌‌گذارد. کتابی‌ واژه‌ها ی خودش را می‌‌شمارد.

- قرآن همان غار افلاطون است با آتش زرتشت.

- شعر را کف دست می‌‌شویند.

- من با زدن ترفند به الکتاب می‌‌زنم.

- دست است و دستور بی‌ زبان زدن.

- به درستی‌ که هر که زد، با دست و آلت و اراده ی او زد : ان الله مع الضاربین..... و اما بعد :

- خود ! چه شایعه‌ای ! بزرگ‌ترین شایعه ی زبان !

- قطره در باران دنبال خودش می‌‌گردد. من از خودم فواره می‌‌زنم.

- از غار تا آپارتمان هرگز یک خود نبوده ام. به تعداد پوست‌ها و جامه‌ها ی تا کنون پوشیده ام، خود پاره کرده ام. خود ژنده دور انداخته ام. خودی نو پوشیده ام......خود کودکی، خود جوانی‌، خود ایرانی‌، خود کانادایی- مونترالی، خود شرنگستانی، خود دیروز، خود یک ساعت پیش، اکنون؛ هر بار با خودی نو بازی می‌‌کنم.

- خود، میهمان است : " میهمان گر چه عزیز است به میزان نفس   خفه می‌‌سازد اگر آید و بیرون نرود. ( شیخ اجل )

- همان مهمان-جنتلمن ایوان کارامازوف. همان لکه زاده ی دیوار. همان عنکبوت بزرگ سرخ.همان شیک جلنبر. همان :" اگر من توام پس چرا با من حرف می‌‌زنی‌..."

- روزی در باستان، خود شناس بزرگ آتن، سر چهار راهی‌ ایستاد و شگفت انگیزترین حرف تاریخ را از آستین راست خود در آورد : " خودت را بشناس ! "، بچه‌ها پخی زدند زیر خنده. پیرمرد‌ها همزمان با سبابه‌ها به شقایق اشاره کردند : " گزانتیپ پیرمرد را چیز خور کرده ". جنده‌ها همصدا گفتند : " کدام خود؟ ما دکانی پر از خود داریم، هر شب، چندین خود می‌‌فروشیم." جلقی‌ها با اشاره به دست چپ‌اش گفتند :" خودت خودت را بشناس ! ما روزی چندین خود می‌‌شناسیم. " دیوانه گفت : " من خودم را خورده ام، حالا هم گرسنه ی خدایم. "

- خودت آویزان است؟ آن را بر افراز ! خود راکدت را بریز بیرون ! خودت را تازه کن !

- خود، قلمرویی بین دست و آلت جنسی‌ است.

- استمنا،" مانوفست" خود شناسی‌ است.

- در کمر همه آب یک چشمه می‌‌جوشد. در همه یک دست بیدار است. بیدار جاودانه.

- خود را باید از تن بیرون ریخت تا باز تن از خود پر شود...." دوست عزیز بیرون بریز! ( فرانتس.ک )

- "اونان" می‌‌زد تا کفر یهوه سبایوت را در بیاورد. او با زدن طعنه به بساط آفرینش می‌‌زد. او کتاب را با آب کمرش شست. خودش را نوشت. خط زد.

- کوه‌ها آب کمرشان را در شکم دریا خالی‌ می‌‌کنند.

- فروید هم آب کمرش را در روان انسان خالی‌ کرد.

- استمنا، دعا ی باران است. آنقدر می‌‌زنی‌ تا یا ببارد یا کمرت ستون نمک شود.

- بعد از تولد و پیش از مرگ، هیچ می و افیونی مرد افکن تر از استمنا نیست. استمنا، افیون عاشقان است.

- نوشتم در رفتم. در نوشتم رفتم تو. تو رفتم در به در شدم.

- می‌‌نویسم " پرتگاه "، می‌‌پرم تویش، ته‌اش می‌‌نشینم با هشتصد میلیون سلول می‌‌زنم.

- شعله در دست می‌‌دوم به دست دیگری شعله می‌‌دهم دیگری به دست دیگری شعله‌ای که در ماراتونی جاودانه می‌‌دود.

- اژدها؟ اژدها کرم اسپرم من است، یکی‌ از چهار میلیارد.

- کرمی‌ خاک در چشم اژدها می‌‌پاشد.

- با اژدها کشتی‌ می‌‌گیرم. بردم بردم. مردم مردم.

- اژدها مانع من نیست. اژدها در مشت من است.

- تنها، دست بکر می‌‌ماند، دست تنها.

- ساز‌ها همه آلت اند.گر تو بهتر می‌‌زنی‌ برگیر و زن.

- برای پریدن بال بسیار باید زد.

- مباش در پی‌ آزار و هر چه خواهی‌ زن.

- مهندس بزرگ دایره وار می‌‌زند.

- زمین گرد خود گرد می‌‌زند.

- مولانا مثنوی که می‌‌نوشت دو دستی‌ می‌‌زد. غزل که می‌‌سرود بی‌ شمار دست می‌‌زد : هین ! کز کف دستانم مرغان عجب روید.

- " :ما دست زنانیم و نه از دست زنانیم. "

- دو نفری به سبک تک همسران، یا بدتر از آن به سیاق چند همسران، در آینه نگریستن؛ کل ایده ی تماشا را خراب می‌‌کند. باید تنها در آینه نگریست. و نه به خود، به آینه.

- شباهت‌ها ی پنهان و آشکار دو سرباز دشمن، با دو عشقباز در یک رختخواب : جنگ تله پاتیک سنگرها.

- در گهواره تنها می‌‌خوابی‌، در گور تنها خواهی‌ خفت، چرا در رختخواب به تنهایی‌ ات خیانت می‌‌کنی‌؟

- در هر رختخوابی یکی‌ ژنرال صفر، یکی‌ سرباز پنج ستاره است.

- هر بار که می‌‌زنم، ششصد فرشته کف می‌‌زنند، شصت و شش دیو، قهقهه.

- چه خوب ! چه زیبا ! کف و قهقهه. استعاره‌ها ی زدن، قلمرو ذوق تازه.

- ژاک قضا و قدری می‌‌زد و می‌‌گفت : این آن بالا نوشته شده، در کتاب بزرگ. او می‌‌نویسد من می‌‌زنم.

- نه گنج زر و فرزند یهودیت، نه دزد خوب مصلوب مسیحیت، نه دزد دو دست بریده ی اسلام. ما خود شناسان، خود پرومته را هم دزدیدیم. ما به دست‌ها ی خود نیاز داریم. به آتش دست‌ها ی خود.

- آهنگساز " غروب بتان "، چند روز پیش از غروب اش، با دهانی پر از شکلات " وان هوتن " سر خواهر و مادرش داد می‌‌کشید : اگه نذارین پیانو بزنم، اونانیست کلیسا میشم ." آن دردانه ی زنجیری " آرین! آرین! " گویان در کلیسا می‌‌زد و غریو ارگ در اروپا ولوله می‌‌انداخت. همسایگان روسپی شاد می‌‌شدند. و اپراها ی واگنر، از ترس غش می‌‌کردند.

- " اویدا دلارس " با کشیدن " لو گران مستورباتور "، وجود مرا پیش بینی‌ کرد....هنگام زدن، عربی‌ حرف می‌‌زد. فکر می‌‌کرد " سید حامد بن انجلی " نویسنده ی "اصلی‌ " دون کیشوت است. او پس از توبه از جلق و ازدواج با " گالا "، در زندگی‌ بعدی گوسفند شد. نخستین گوسفندی که انسان آفرید... فا عتبرو !

- پهلوان افسرده سیما، حماسی می‌‌زد، و مهتر نامدارش، ضرب المثلین.

- روزی در باغ وحشی از شمپانزه‌ای متفکر پرسیدم :‌ای استاد! منظور کائنات از این بازی چیست؟ نگاهی‌ ملامتی به من کرد و دو دستی‌ مشغول زدن شد. شمپانزه‌ها ی دیگر هم تشیع کردند.

- انما الضاربون اخوه.

- فیلسوف " تاریخ سکس " و " تاریخ جنون "، می‌‌گفت : "جامعه‌ای که در آن، سکوت و جلق و اندیشه ی خود کشی‌ نباشد، از بیخ و بن بی‌ فرهنگ است." آن با فرهنگ، اگر این فرهنگ را در دو سفر معروف‌اش به ایران در آستانه و انقلابی‌، به آن چند آیه الله و مهندس انقلاب دزد می‌‌آموخت، امروزه دست‌ها ی مزدور ایمان، کاری بهتر از سنگسار زنان و بریدن دست و دار زدن بر جرثقیل برای خود پیدا می‌‌کردند.

- ژنده خانه ( مستوربیکا) دایره المضارب است. استمنا چنانچون دین، دانش، هنر، ورزش.

- کار من سرپیچی است. سرپیچی از وجدان رایج، دانش رایج، هنر رایج، ورزش رایج.

- من همان ابر دست مو عودم : دوست زن و نجاتبخش مرد از فتنه ی تصاحب و حسادت.

- با هر بار زدن، کمی‌ از باروت انبار فالوکراسی را نمناک می‌‌کنم. و خشتی از دژش را لق.

- من از طریق یک انقلاب مستورباتیک، می‌‌توانم جمعیت هفت میلیارد نفری این خانواده ی کارامازوف، بر زمین را ، در مدتی‌ کمتر از یک قرن، به نصف آن کاهش بدهم.

- کم بزن، همیشه بزن! نه چون نئاندرتال‌ها و دایناسور ها.

- همزیستی‌ مسالمت آمیز خدایان و اسپرم ها.

- ابر آری. آذرخش آری. رگبار آری.

- مراد از این سفر غباری بر چهره بود.

- باغ پنهانی‌ است باید با سراب آبیاری کرد.

- دست گرد، غضروف آخته، چند نفس تند و دیگر هیچ.................




پرزیدنت حسین شرنگ

جمهوری وحشی شرنگستان




هر چند نهضت ادامه دارد. نوشتن هم نهضت خودش را دارد. خودش نهضتی است.

این ژنده خانه را من از پایان قرن نیستم، سلانه سلانه می‌‌نویسم. از آن، همین فصل با کمی‌ تغییر، دو ماه پیش، در مجله ی ادبی‌ " موبیوس" ( فرانسوی زبان، مونترال") ویژه نامه ی " مستورباتوریوم"، به چاپ رسید. و این نخستین بار است که به فارسی‌ منتشر می‌‌شود. 




 ۲۰ نوامبر ۲۰۰۹



۵ نظر:

  1. و جلقو و جلقو الله والله خیرو الجالقین

    از پایان قرن نیستم

    پاسخحذف
  2. ها‌ها ها‌ها ها ها.....ان الله مع الجالقین، جالق السماوات و الارض و ما بینهم!

    تو توپ‌ ترین خواننده ی این مستوربیکایی‌ای سرورم!

    پاسخحذف
  3. ای علی‌ نازنین، تا وقتی‌ که تو چیزی می‌‌ورزی، همیشه کسی‌ هست که ورزش تو را ارزیابی کند.این یعنی‌ اینکه کار تو توجه انگیز است. هر ورزشی، ضدّ ارزش های(چقدر از این واژه ی ارزش ناخوش‌ام می‌‌آید!) خودش را هم می‌‌آفریند.خشم و خروش که فرو نشیند، می‌‌توان از تلخگو‌ترین منتقدین هم چیزی آموخت.چیزی که هست، ما از انتقاد و سنجش، خاطره ی زبانی سرشاری نداریم.( کارهای دو فیلسوف ارجمند، دوستدار و نیکفر به کنار)این رسم و راه، هنوز و همچنان برای ما تازگی دارد.ما در آن ورزش باستانی و جدید چندانی نداشته ایم.آنچه بوده بیشتر پند و اندرز و توپ و تشر بوده. تاریخ سخن کلامی‌، خطبه ای، وعظی، عرفانی ما پر از فحش و فضیحت است. عنوان برخی‌ از کارهای امام غزالی‌ مثلاً، پر از تهافت و فضاحت و چرک و ریم است.اگر به فلسفه بپردازد باید به فیلسوفان دشنام بدهد. این تیپ، همیشه بشیر و نذیر است.خودی نواز و دیگری ترسان است.یک عآلم کامل است که مشتی نادان ناقض را به خطاب و عتاب می‌‌گیرد.وقتی‌ به این سنت، کمونیسم روسی و ادبیات ضدّ آن را هم بیافزایی،به جراح آخوند زاده-روشنفکر-گاد فادری چون آل احمد می‌‌رسی‌. من یک وقت نشستم چهار پنج جلد از کارها و نامه‌های کمتر آشنایش را خواندم. شاخ در آوردم. یک چیز ترسناکی در او بود. کولاژی از بزن بهادر طیّب وار، آخوند، ملحد،روشنفکر، آچار فرانسه،نابغه، کودن،معلم،ضدّ تعلیم،خمینی دوست، ژید پرست؛ خلاصه معجونی‌ از ناسازه. آن آدم به شدت هوش و انگیزه مند، همه ی عوارض روشنفکری معاصر-ایرانی‌ را یکجا در خود داشت.مرید‌های این آدم هم عین هیتمن‌های مافیا عمل می‌‌کرده اند. گویا جایی‌ در یک مهمانی، اسلام کاظمیه به فروغ فرخزاد حمله ور می‌‌شود که مارک بلوز آمریکائی‌اش را بکند. او تقریبا فروغ را مجروح می‌‌کند و اشک آن زن را در می‌‌آورد. من مدتی‌ پیش از خود کشی‌‌اش در پاریس، در یک جشن نوروزی، تصادفا او را دیدم. خیلی‌ شیک بود و با اطمینان یک جهان دیده حرف می‌‌زد. من با اسلامپور و چند دوست دیگر بودم. حشیش توپی‌ کشیده بودم و میان حرف‌هایش پرانتز ناز می‌‌کردم. می‌‌خواستم مارک حرف‌هایش را پاره کنم.بحث در باره ی مصدق و تألمّات او بود، و من به کیفیت این تنها نان قحط الرجال، ایراد می‌‌گرفتم. چند نفر پخی زدند زیر خنده، ولی‌ آن آدم، خونسردانه به بحث ادامه داد. من از خودم خجالت کشیدم. دیدم دارم مارک پاپیون(سخن)‌اش را پاره می‌‌کنم.پاپیون زده بود و پیپ می‌‌کشید.یک دفعه مهرم به او جنبید و دست از بازی برداشتم و با او روبوسی کردم..وقتی‌ یکی‌ دو سال بعد، خبر خود کشی‌ فجیع‌اش را شنیدم،با اندوه بسیار دانستم که نوعی از روشنفکر، چون آخرین موهیکن، انقراض ناگزیرش را پذیرفته.

    سخن انتقادی ما نمی‌‌تواند دیگر آن جامه‌های ناساز را بپوشد. آن ساز و برگ‌ها را از خود بیاویزد.اندیشه ورزشی خندان و خنده انگیز است است.پیغمبرانه و اخمو نیست. نمی‌‌تواند باشد.بشیر و نذیر هولناکی چون خمینی، برابر چشم ما خدعه کرد و هنوز ببو‌هایی‌ می‌‌خواهند ما را به عصر طلایی‌ او بر گردانند.این واقعا یک جوک تاریک است.ما ناگزیریم که با زبانی دیگر به مصیبت‌های کهن خود بنگریم.آنچه بر ما می‌‌گذرد، مساله و مشغله ی فیلسوفان مرده ی اروپایی نبوده. زنده‌هایش هم زنده به گوری فکری-فرهنگی‌ ما را درک نمی‌‌کنند. " الویس فرهنگی‌ عصر ما=ژیژک"( کسی‌ که چنین عنوان مسخره‌ای را جلوی رویش بهش می‌‌دهند و او آن را چون مدالی از سینه می‌‌آویزد)، ته سخن سیاسی‌اش موسوی چی‌ از آب در می‌‌آید.زهرا رهنورد و چند سبز دیگر را فارین پولیسی، از مهم‌ترین روشنفکران منظومه ی شمسی‌ می‌‌پندارد. غرب قادر بی‌ وجدان، دکان خودش را می‌‌گرداند. برای فیلسوفان خودش هم تره خورد نمی‌‌کند.ما مجبوریم به طور خود بنیاد شروع به اندیشیدن کنیم.حدس من این است که میان آدم‌هایی‌ چون تو و آقای منصفی، می‌‌تواند گفتگو‌هایی‌ چکیده در گیرد. چنین گفتگوهایی برای ما از هفتاد من نقل قول، ارجمند تر است.من ممکن است یکدفعه اسم هژده هزار معروف گردن کلفت را توی یک نوشته بیاورم، ولی‌ از گردن‌هایشان زنگوله ی خودم را بیاویزم.یک نمونه( این یک کلک تبلیغاتی برای "جوش" است):

    پاسخحذف
  4. "- روزی در باستان، خود شناس بزرگ آتن، سر چهار راهی‌ ایستاد و شگفت انگیزترین حرف تاریخ را از آستین راست خود در آورد : " خودت را بشناس ! "، بچه‌ها پخی زدند زیر خنده. پیرمرد‌ها همزمان با سبابه‌ها به شقایق اشاره کردند : " گزانتیپ پیرمرد را چیز خور کرده ". جنده‌ها همصدا گفتند : " کدام خود؟ ما دکانی پر از خود داریم، هر شب، چندین خود می‌‌فروشیم." جلقی‌ها با اشاره به دست چپ‌اش گفتند :" خودت خودت را بشناس ! ما روزی چندین خود می‌‌شناسیم. " دیوانه گفت : " من خودم را خورده ام، حالا هم گرسنه ی خدایم. ""
    مرسی ، فوقعاده بود...

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...