8 novembre 2010, à 13:04
خیال دو همسایه : عمر هنگامه-یاد اتی ( احترام )
کابوس خانه سوختگی، همسایه ی همه ی مونترالی هاست. هر روز، آژیر ماشینهای آتش نشانی، گوش میخراشد. در بیست دقیقه ی گذشته، دود این کابوس، نفس گیر شد. حیران این بوی پلوش بودم، که شاهدش، زنگ خطر هم در بلدینگ به صدا در آمد. در را باز کردم. کریدور طبقه ی من( چهارم-آخر) معدن دود بود. دویدم پایین، سرایدار را بیدار کردم، نشئه. همسایه ها، همه خواب و مست. آمد درها را زد، هیچکس باز نکرد. دو همسایه هم بیدار شدند. گفتم کلیدها را بیار. همه ی درها را باز کن.یک در. دو در.در سومی را هم باز کرد. روبروی آپارتمان من. طرف مست و پاتیل، در گردبادی از دود، داشت با پارچهای مسخره، رو به در باز بالکن، دود زدایی میکرد .عصبانی هارت و پورت کرد که چرا بی اجازه درش به بازی گرفته شده. هیچ شعلهای پیدا نبود. این سرایدار آمد که برود. گفتم آقا پای جان ما در میان است، از چه میترسی؟ دود ما را میخورد و نامرئی میکرد. این خواب زدگان، دور خود میگشتند و چرند میگفتند. من به درون آن آپارتمان نرفتم. از دم در نگاه میکردم. هنوز که هنوز است نمیدانم چی شده.
آمدم تو. در همین مدت، یکی دو تا نامه با دوستی ردّ و بدل کردم. لینکهایی را با دقت و حوصله، یافتم و برایش فرستادم. با اینکه با پنکه ی تا ته روشن هوای شدید را رو به در باز شلیک میکنم، همچنان نفسام تنگ است.چرا من در آن لحظات خطرناک، نشستم و با دقت آن کارها را کردم؟ نمیدانم! حتا به آن دوست ننوشتم که چه شد و چه نشد.
از تصور این همسایه ی ناشناس، در آنهمه دود با آن دستمال تکان دادن مسخره اش، مبهوت ام. حتا در رو به کریدورش را باز نکرده بود. نیامد بگوید: آتش اینجاست! آتش را امری خصوصی میدانست که در آپارتماناش اتفاق افتاده و ما را مزاحمین آن حریم عصمت و طهارت. من از دیشب همچنان بیدارم. این معرکه آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. داون تاون ما نابهتران، میتواند جای بسیار خطرناکی باشد. من بیست سال است که در این بلدینگ زندگی میکنم. یکی دو بار، تا آستانه ی دوزخ رفته ام. مستانی که سیگارشان را میاندازند روی موکت راهرو و میروند پی کارشان. آشپزیهای نشئه خوران آخر شب( خودم یکی از سابقین این بی هوش و گوشی مستانه ام، و یکی دو بار نزدیک بود با اجاق گازم همه را دوزخی کنم. زود جنبیدم و خاموش کردم.)، و هزار ناگهان دیگر. همسایههایی که زود زود جایگزین یکدیگر میشوند. برزخ آیند و روند آنکه ندانی کیست. یک وقتی اینجا چند دوست-همسایه داشتم. حالا اسم بیشتر این نو آمدگان را نمیدانم.
الان، دود راهرو گم شده، ولی هنوز بویش هست. بوی آن کابوس همشهری، همسایه. هیچ چیزی غم انگیزتر از آدمهای انگشت به دندانی که خیره به خروارها دیوار آتش و فوارههای شلنگهای کلفت آتش نشانی، عزیزان و دار و ندار خود را خوراک ویرانی میبیننند، نیست. اگر خانه را از چنگ آتش بربایند، تازه آب است که همه چیز را غرق خود کرده. هر سال در این شهر دهها جان، بیشتر جان کودکان، بازیچه ی آتش غفلت میشود. به ویژه در زمستان.
یادم هست نخستین همسایه-قربانی آتش این شهر را. زنی بود به نام احترام( اتی) اتی مهربان و محترم،که با همخانه ی جوان ترش به نام هنگامه در آپارتمان بغلی من زندگی میکردند. چند ماهی در گتو مکگیل، همسایه ی من بودند. . تازه آمده بودند. هر روز، موزیک شش و هشت ایرانی و رقص و اندوه. یکی دو بار که مرا دعوت کردند، از تماشای رقص غمگین هنگامه و دست زدن دلتنگانه ی اتی، دلام به درد آمد. قهقهههایشان هم غمگین بود. این اتی، بیمار هم بود. رنگ و رو پریده و شکننده، با اینهمه همیشه لبخندی شیرین بر لب داشت. یک روز آمدند خدا حافظی و ماچ و بوسه : داریم میرویم به یک خانه ی جدید. حلالمان کن! و از این حرفهای غم انگیز-دلنشین. مدتی بعد، خبر یک آتشسوزی بزرگ را در شهر شنیدم. خودم هم از آن بلدینگ رفته بودم. مدتها پس از آن خبر، یک روز، هنگامه را توی خیابان دیدم. تا آمدم بگویم اتی؟ گفت اتی در همان اتشسوزی بزرگ، سوخت و دل مرا هم سوخت. دل من هم سوخت.
خطر نزدیک امروز، مرا یاد آن سوخته و آن دل سوخته انداخت.
چقدر همه چیز به اندازه ی شعلههای یک آتش ناگهانی، به هم مربوط است!
که زبان بی رحم آتش، زندگی هیچکسی را نلیسد!
یک خاطره از آن دو همسایه : یک روز هنگامه با چهرهای سرخ و خندان و ترسیده آمد که :ای خلایق! چه نشسته اید که یک یارویی در ایستگاه مترو مرا زوربوس کرد و در رفت! من و اتی، حیران رفتیم توی بحرش. -خوب! بعدش؟ - هیچی! صورت مرا گرفت و به زور یک ماچ چسبان گذاشت روی لبانام و د برو که رفتی!- پلیسی، کسی را صدا نزدی؟ - نه! یکی دو نفر دیدند و خندیدند یا سر تکان دادند. همین! انگار یارو این کار را با نقشه و مهارت به انجام رسانده بود. بعد یک چیزی گفت که من و اتی از خنده روده بر شدیم : خوب! این مردیکه ی احمق میتوانست بپرسد آیا من هم دلم میخواهد یا نه؟ اجازه ای، چیزی؟ اتی گفت : حالا اگر پرسیده بود، تو هم با مهربانی بوسه هه را میدادی؟ خوش تیپ موش تیپ هم بود یا نه؟ گفت : چه میدانم والا! شاید میدادم، شاید نمیدادم. وقت نشد تیپاش را هم ببینم. کاش خوشتیپ بوده باشد! و ما دقیقهها خندیدیم.
عجب! یک خرمن دود، ره به کجاها که نمیبرد!
پرزیدنت حسین شرنگ
نمی گذارند این کابوس زنده زنده سوختن دست از سر ما طفلکیهای حاشیه ی زمین بردارد. الان دوباره دودی غلیظ و بدبو بلدینگ ما را تیره و تار کرده. سینه و گردنام از نشت دود منقبض شده. دوباره آژیر گوش خرش، دویدن دنبال چشمه ی آتش. یافتم سرایدر نشئه، پیدا کردن آپارتمان محل عطش. در زدن. در باز نشدن. پریدن سریدار از بالکن و گشودن در، دیدن یک همنوع آفریقایی که میان خرمنی از دود شبح وار ایستاده و یادش رفته چه میگذرد. چطور این آدم خفه نشده بود! چرا در را باز نمیکرد؟ به چه فکر میکرد؟ اصلا فکر میکرد؟همین نگاه شوم غافل را در ساکن آپارتمان سوزن قبلی هم دیدم. آتش مهار شده، ولی دود به هشتصد میلیون سلول هر کدام از همسایهها تجاوز کرده. و میکند کردنی نگفتنی. فوکوشیما دم دست است.غیر اتمی و اتمی ندارد، وقتی قرار است با حرص و غفلت وخبط و خطای دیگران بمیری. به یاد این نوشته افتادم که چند ماه پیش، در چنین حالتی نوشتم. لعنت به مخترع داون تاون و بلدینگهای قوطی کبریتی بدریخت اش! جان آدمی! چه بنجل مفت ارزانی! حتا اینجا! نزدیک است انصافام هم بسوزد. طفلکی آن زندانیهای محکوم قزل حصار که میان دیوارها سوراخ شدند.
پاسخحذف