بیش از پیش به این نتیجه ی درخشان میرسم که عشقهای ازدواج-آلوده، یا اقامتهای دراز مدت در یک عشق مرفه یا ایمانی، با یک عاشق متعهد یا کیا بیا دار=دست و پا گیر که میخواهد همه ی معشوق را تصرف عشقانی کرده و بر کیهان اش سایه اندازد، مسکینترین چیزی است که میتواند بهره ی یک الهه شود. دختران منظومه ی شمسی خانم، گنگ-رفتارند، آرام و سنگین گذر از برون، تند و پر چرخاب از درون. آنها از ستیغها به درهها شیرجه میزنند، تندپیچها را در مینوردند، چهرههای بی شمار سنگ و خاک و گیاه و جانور را در آینه ی خود میگوارند و تا در مسیر خود قرار گیرند، آب ناب میشوند که برهمنان در آن چشم میشویند و خدایان در آن به خود میآیند و پرزیدنت در آن جمهوری وحشی اش را تعمید میدهد. چنین رودی را میشود آیا در تنگی تنگ ریخت و گذاشت بر رف داشتن و پز دادن و جرعه جرعه مزمزه کردن؟ چه کفری!
هر گاه الههای را در کنار یکی از این میرا مردان زمین میبینم که با او چون جامی کهن-گرانسنگ آویخته از گردن برهای از نژاد مسیح رفتار میشود، دلم میخواهد تکنیکیترین اردنگیام را نثار نشیمنگاه شوهریت غاصب جهان کرده، شمشیر دون کیشوتیام را بکشم به آسیابهای بادی هر چه نه بدتر دیوهای تصرف و تکرار و ملال و فلسفه ی ما اینیم چون بهترین اش را داریم.
هرگز نمیتوان صاحب یک الهه بود. این بدترین توهین به ابر و باد و مه و خورشید و فلک است. آیا میتوان مالک عناصر طبیعت بود؟ شوهر باد و باران بود؟ آتش را گوهر بستر کرد؟ با خاک بچه دار شد؟
در گستره ی زمین هرگز هیچ ملکی را گران تر از زن زیبای هنرمند( همان کنیزک هزار و یک شبی، همان شهرزاد قصه گو) خرید و فروش و احتکار نکرده اند. زر و سنگ گران و زمین و باغ و کشتزارها همه زیوری بیش نیستند، برای ربودن تن و جان برترین گوهر: زن. نوعی از اسطوره و شعر وادبیات هم در این بازار کنیزکان کم دلالی نکرده است: جنده سازی از نام " جهی" زنخدای خاور میانه ای، عفریته خوانی آفریدت، مادر جنگ و فتنه خواندن هلن، از زبان کتابهای مقدس هم همچنان خون زن میچکد.
زن هست و باشندهای چون الهه=زنخدا-خدا دخت: کسی که میداند کی بوده و چرا دیگر نیست یا هر چشم ناشناسی نمیداند کیست. کسی که میخواهد جای گمشده ی خودش را در منظومه ی شمسی باز یابد.
بیشتر زنان همدستان مردان اند. از میان همینها هم هستند کسانی که برای برابری جنسی میکوشند. مساله ی الاهگان برابری جنسی یا برتری جنسی نیست. باز گرداندن چیزی به جای نخست خویش است: راندن نره خدایان از ذهن و ضمیر شوهرکان، عاشقکان، برادرکان، پسرکان. پرستاری از جانهایی که بازی خوردند و جان آزار شدند.
عشق هست و بازی عشق و سخن عشق. نخستین، داستانی است که مشتی سایه ی جهان ندیده دور آتش غار به هم بافتند و مشتی دزد بی دست و پای زبان، باور کردند. دومین ورزش جنسی است که برای جان وتندرستی و شادابی و آسودگی خیال و همینطور پیشگیری از انقراض نوع، بایستی با چابکی و چستی و خوشی انجام داد... میماند سخن عشق. فروید آب کمرش را در روان انسان خالی کرد و چشم بر آینه ی سینه اش بست. در آن آینه الههای چشمک زنان به او گفت :ای زیگموند، همانا اورگاسم الهه، تاج سخن عشق است. از این اورگاسمهای پر آخ و اوخ میتوان با هر کس و ناکسی و به ویژه با خود داشت، ولی الاهگان بهترین پرستاران و دوستان شعر اند. به آرشیو مساجری آنها یک نگاهی بیانداز. آنجا پر از نامههای عشق-تنانه است.محراب پرستش الهه آنجاست. نامههایی که گوهر بستر گوته را آب میکند. زهره ی مردانگی و مردانگی فروشی را میترکاند.
دقت کردهام که نره خدایان، به ویژه یهوه صبایوت و الله، با امر به خوار داشت زن، از قومهای خود میخواهند که خود آنها را آماج پرستش یا عبادت کنند. آنها ناشیانه میخواهند از فر پرستش انگیز الاهگان تقلید کنند، دلبر و دلربا و صنم باشند، ولی زوزهها و تیغهای آخته شان، زمختی و زورگویی آنها را آشکار میسازد. عبادت ترسوها کجا و سرود ستایش الهه پرستان کجا! بیهوده نیست که از آینه میترسند، ذهنی و لم یلد و لم یولدند.
از میان زنان ایرانی این عصر، طلوع الاهگانی را میبینم که شرق و غرب و شمال و جنوب نمیشناسند. الاهگانی غربتی، سوزمانی، قرشمال، رقاص و دستک زن( فروزههایی منظومه ی شمسی خانمانه: آن کولی بزرگ) "غربیل"ساز که آمده اند تا جهان واژگون را سر جای خودش بنشانند.
جمهوری وحشی شرنگستان، سرسپرده ی چنین طرح سترگی است.
پرزیدنت حسین شرنگ
همین که سرسپرده هستی یعنی خودت نمی دانی چه می گویی
پاسخحذفعبادت ترسوها کجا و سرود ستایش الهه پرستان کجا!
پاسخحذفاز زبان کتابهای مقدس هم همچنان خون زن میچکد.
دلم میخواهد تکنیکیترین اردنگیام را نثار نشیمنگاه شوهریت غاصب جهان کرده، شمشیر دون کیشوتیام را بکشم
شوقِ آن دارم که سخنگاهِ وحشی ات را ارغوانی کنم.
هاها هاها ها....فدای نازنین زیبا! دم ات گرم!
پاسخحذف