۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

در ایستگاه آخر



قطار‌ها که می‌‌گذرند برای آن مسافران بی‌ مقصد دستی‌ تکان بده: شهلا پارسایی



با سری پراز جرینگ زنجیریان ابله
در طول و عرض  خودم راه می‌‌روم
سایه‌های درونی‌ ام
لبالب از پچپچه ی تنهای ایوان 
با شیطان همراه
دعای آلیوشا
در تعفن نعش قدّیس
نعره ی دمیتری
در آینده ی سپید منجمد
هذیان اسمردیاکف
در خون مست پدر
ای پرنس بی‌ کس
از این رمان بیا بیرون
قطار دیگری به رمانی دیگر می‌‌رود
در ایستگاه آخرش
دیگری از رمان‌اش می‌‌رسد
و زنجیریان به ایستگاه متروک زمستان می‌‌روند
بیا با همه برای همیشه خدا‌حافظی کن
و برگرد به آسمان آبی ات
بالای کوه‌های سپید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...