۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

آینه‌ی بغبغو















مگر الینا آذری کافه‌ای به هم بریزد


ای که به حیرت
گرفته‌ای سر خون‌چکان مرا در دست و
به آسمان خیابان می‌‌نگری
بالای آن ابر که شکل معطل پرواز است
تن‌ تکه پاره‌ی من در شکم یک شاهین
دارد پریده می‌‌شود

چه غمگین!
ظهر بلوغ
خطوط دست من و این سکوت بلند 
آینه‌ی بغبغو 

۶ نظر:

  1. من همش میام اینجا
    می‌خونم
    و می‌گن که مگر این که خودم یه کاری کنم.

    پاسخ دادنحذف
  2. سلام !
    استفاده نموديم .
    به اميد ِ بهره هاي بيشتر .

    پاسخ دادنحذف
  3. قربونت برم دلم برات تنگ شده
    دیگه چیزی نمونده پام برسه به محدوده‌ای وسط مرزی که شما داری توش زیست می‌کنی پرزیدنت جانم.

    پاسخ دادنحذف
  4. به‌به! الینا‌ی خوشگل من! سال نو‌ات خوش و خجسته! چه خبر خوشی‌! به امید دیدارت! هر وقت رسیدی پیامی بفرست تا همدیگر را ببینیم! بوسه‌ها!

    پاسخ دادنحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...