آی تمدن! آی بربریت! آی بیتربیت! طفلکی
پرزیدنت وحشیان رفت چند تیپای تکنیکال به باسن پت و پهن کاپیتالیسم جهانی بزند
نزده تیر هم خورد. چه خبر استای پرچمهای جمهوری وحشی شرنگستان؟ چرا هیچی نشده
نیمه افراشته شدهاید؟ افراشته! افراشتهتر! این پرزیدنتی که من میشناسم جاناش
با این تیرها پنچر نمیشود! نه! نمیشود که نشود! او این تیرها را خورد که
بنشیند تیپاهای نزدهاش را تکنیکالتر بزند:
من از این
مونترال خداوحشپسند، این مادرشهر، این سرپناه آوارگیهایم از تلویزیونها بسی
جنگها دیدم. بسی انقلابها. بسی پاییزمستانها و بهارها و تابستانهای ایرانی
و عربی و چندین و چندملتی. پا در بسی تظاهرات ساییدم. گلو با بسی شعارها
خراشیدم. در جمعیتهای دهنفری. چنددهنفری. چندصد و چندصدهزارنفری. سالها و
دههها بر من و دوستانام گذشت. ما اینجا در همین تظاهراتها پوستها انداختیم
برای اینکه پوستهایمان کلفت نشود. میتوانم بگویم از شورش هشتاد و هشت به بعد
زندگی من از بیخ و بن دیگر شد. پیش از آن، شخصاً دیگر واپسین امیدهایم را به یک
دیگرگونی بنیادین از دست داده بودم. داشتم کارهای خودم را میکردم. رابطهی من بر
خلاف یکدهه و نیم اول اقامتام در اینجا که به افسردگیهای هولناک و خلبازیهای
جوانی گذشت با مردم اینجا بخشی از مردم اینجا آن بخش اهل شعر و ادبیات تقریبا در
اوج بود که ناگهان "یار دبستانی من،ای ایران، یا حسین میرحسین، مرگ بر
دیکتاتور، مرگ بر خامنه ای...و با سرعت سفر آتش در پنبهزار، زندگی من هم همانند
بسیاران دیگر تمامقد خمید به طرف ایران و تظاهرات پشت تظاهرات پشت تظاهرات. یا
تظاهرات میکردیم یا تماشای تظاهرات. همانروزها من یکدفعه و با کله شیرجه
زده بودم توی دل نت و دنیای مجاز اندر مجازش. یکباره آن دمی که در هرس تکامل از
دست دادم به شکل مونیتور برابرم درخشید و من با همهی سلولهایم دانستم که دیگر
هرگز به آن حسین شرنگ باستانی بازنخواهم گشت. پیش میآمد که مثل بسیاری از شما
دو سه شب نخوابم. خواب و خوراک و رابطه و آب و هوای روانی من چنان دگرگون شد که
از هر انگشتام یک دهان رویید. دهانهایی که با شتاب ماهیانی تازه صیدشده باز و
بسته میشدند تا هزاران سال سکوت را بنویسند.حالا هر چند هنوز سه چهارانگشته
تایپ میکنم، چنان از آداب و خط و خال نوشتن و عشوههای سایهدست دور شدهام که
امامی از نسوان حرم مطهرش. انگشتهای من دخول کردند به زبان و کاویدن ندیدههایش
دخولی عشقانیبی ناموسانه.در آن تظاهراتها میان آن چهرههای بهاری، آن گامهای
شکوفا انگشتهای من همه چیز را میمکیدند تا تبدیل به سخن کنند. چقدر پا کوفتم.
مشت به هوا زدم. انگشت در زبان کردم. دویدم نشستم نوشتم نوشتم نوشتم تا باز دو سه
بهار گذشت و بزک مرد و مرد و مرد و آوازش در همهی جهان پیچید. تکرار تراژدیاندرکمدی
هولناک انسانی، انسانهای اللهآلوده. تظاهراتها روز به روز و هفته به هفته بیش
و بیشتر آب رفت و آببرکهای چند اینور و آنور ماند و خاطر را نه معطر که مکّدر
کرد. آن چهرههای بهاری دچار برگریزان شد. بسیار غمانگیز بود ولی خوب شد که چنان
شد. آن جنبش شور داشت بته نداشت. قطار سرسامزدهای بود که بی ریل در سراشیبی میتاخت
و ته دره آشکار شد که لوکوموتیو نداشت. مرقس کاتب کپیتال بیهوده نگفته بود که
انقلاب لوکوموتیو تاریخ است. تاریخ ما انگار هنوز به صنعت انقلاب نرسیده بود چه
رسد به انقلاب صنعتی. این تاریخ همیشه ملا در سر صف، این قطار شیعه راننده
لوکوموتیو نداشت یا داشت و آن را با شترهایی نامرئی تاخت زدند: غنگ! غنگ! غنگ!
من میخواهم بخوابم در خوابام لفلف و دانه دانه پنبه دانه بخورم. انقلاب ما
هنوز در مرحلهی ازریخ است به تای تاریخ نرسیده. شاید از من و نسل من بگذرد با
نسلهای دیگر چه میکنند!
من افسرده
شدم. افعیسرده. گزیده و مسموم. باز به مهیبترین شوخیها پناه بردم. برای ما
تاریخگزیدگان هیچ پادزهری مجربتر از شوخی نیست.آنقدر میگوییم و میخندیم تا
زخمها دوباره سر به هم آورند. شعر و شوخی مرا در آغوش گرفت و نجات داد. مثل
بارهای دیگر. چیزی که هست دیگر از رنگ عکس شهید و تظاهرات و آن یار دبستانی بی
نمک و آن بنرها و شعارها و آن شتابها دچار حالت تنوع شدم به قول لوطیها. نشستم
کنج خودم و هر بار جمعیت دیدم دیگام به غلغل افتاد فشارتوحشام رفت بالا بالا و
بالاتر. واپسین باری که در یک جمع بسیار سیاسی و در یک مناسبت سیاسی شعر خواندم با
یک جرقّهی کوچک منفجر شدم و با فحش و فضیحت آبروی خودم را بردم. این دفعه دیگر
کلّ بیرون، بیرون ایرانی و بیرون غربی را از فضایم بیرون کردم. از دیدار دیگری
تنها به سه چهار چهره چشم افروختم. از سر هفت جدّم زیاد بود....گذشت و گذشت تا
اینکه صدای دانشجویان کبکی شهر را گرفت. کمکم چهرههای خونین جوانان به خواب و
خیالام خیره شدند آنقدر که باز فیلام یاد هند دوستان کرد. آنکس که بر این سیستم
نادوستانه و بیش از پیش دشمنخویانه میشورد دوست توست. یک روز، همین چند روز پیش
دوباره خودم را دوشادوش دیگران دیدم. اینجا بهار است ولی هنوز بهار نیست و تکههایی
از زمستان چسبیده به آب و هوا و خاک و بر اعصاب آدمی سوهان میکشد. مونترالیها
سرخود مودی هستند این هوا کلافه ترشان هم میکند. آن روز، در آن هوای بسیار بد اخمو خاکستری
و نگاهخراش، چنان بهاری در چهرهها موج میزد که همه همسن و سال میشدند. سن و
سال شکوفه. تنها یک تظاهرات، پیش از آن چشم شهر ما را خیره کرد: سال دو هزار و یک،
علیه جنگ در عراق، چند روز پیش از جنگ. در اوج انجماد زمستان، اواخر فوریه. سی و
پنج درجه زیر صفر، با باد، پنجاه درجه. بالای سر دویست و پنجاههزارنفر، بخاری
لوکوموتیووار موج میزد و تنوره میکشید بالا. چند روز بعد عراق را پایمال
کردند و ما آهی دویست و پنجاههزار نفره کشیدیم. گلویی صاف کردیم و تفی انداختیم
به چهرهی همه جا حاضر ماشین جنگ، مرکب رهوار کانیبالیسم کاپیتالیستی.تظاهرات روز
زمین، زمینلرزهای در مدنیّت مونترال بود.مونترال دیگر آن شهری که بود نبود. سیصدهزار
نفر به رفتارهای دیکتاتورمآبانهی جهانسوموار کبک و کانادا نه گفتند. آن روز،
و پس از لاتبازیهای یکی دو روز پیشاش با دانشجویان، پلیس چندان مرئی نبود.
تظاهرات با صلح و صفا به پایان رسید. در تصویری ویدئویی که از هوا گرفته بودند
دیدم که ما سیصدهزارنفره چند خیابان را بی سر و صدا و مصمم پیمودیم با رسیدن به
پارک ژانمانس، تبدیل به یک درخت بسسسسسیار تناور شدیم. درختی با شاخههایی پر از
اسم. درختی پرجمعیت که تنهایی این سیارهی آبی را یاری میکرد. چقدر آن روز از
زندگی خودم میان آنهمه زندگی شاد و سبکبال بودم.
این یک هفتهی
گذشته زندگی من قارهی شناور ملال و پوچی و افسردگی شد. با اینکه چند قرار با
دکترها داشتم و باید سروقت بیدار میشدم همسایهی رواننژند رواننژندکنندهی
دیوار به دیوارم زندگی مرا به دو پولیترین خشم و اضطراب و عصبیتها آلود. هی جیغ
زد و گیتار زد و شبها تا صبح بلندبلند فضولات ذهن و زبان نامفهوماش را به در و
دیوار پاشید.سرایدار پیشین ما از کارش خسته شد و تا آمدن یکی دیگر، این الدنگ بی
قانون بلدینگ ما را روی سر گذاشت. با این دیوارهای پوست سیری افتضاح که اگر آه
بکشی دو آپارتمان آنطرف تر زلزله میشود. چیزی که واقعا جنون میانگیخت این بود
که میان مکثهای صوتآلای این آقا صدای خرناس همسایهی دیوار به آندیوار او را
هم با تفصیل کامل میشنیدم. این آدم اسکیزوفرنیک مرا به جایی کشاند که گفتم اگر
بشریت من یک دشمن خونخوار داشته باشد همانا همین همسایهی من است. مدتها بود که
چنین از کسی بیزار نشده بودم. جان مرا به لب رساند. بارها میان خواب و بیداری
دیدم دارم دنبال فورمولی میگردم که او را تا کوچکترین سلولاش منهدم کنم. این
آدم داشت در من کینهای پوچ میکاشت. پریروز نخوابیده و خسته رفتم دوش بگیرم.آب
شیر پایین را باز کردم آمدم پرده را بکشم که یکباره جاذبه خودش را از زیر پاهایم
کشید بیرون و دیدم از هر طرف بیفتم میشکنم و لخت و عور میمیرم. دو سه
روز آب میریزد و سرانجام میفهمند و میآیند و مرا با اسباب ناموسی آشکار،
مچاله بر کف وان میبینند و توحش منظومه و شمسی خانم، مرد شماره یکاش را برای
همیشه از دست میدهد. یک بار دیگر معجزه روی داد و من با کف دو دست نیم تنام به
بیرون از وان افتاد و نیم دیگرش در وان ولو شد بی آنکه خراشی بردارم. تنها این
یکی دو روز چنان دردی در ماهیچههایم حس میکردم که انگار از نیمه پارهام کرده
باشند.
خلاصه درب و
داغان بودم تا اینکه سرایدار جدید ما آمد و این موجود بی ظرفیت ماستهایش را کیسه
کرد و امروز رفتم تظاهرات و همه چیز دیگر شد: تیر خوردم حالام خوب شد! باورت میشود؟
انگار من این ساچمهها را لازم داشتم. آب روی آتش.این خشنترین تظاهراتی بود که من
در کانادا دیدم.رسما مردم را به گلوله بستند. البته اگر در جهان سوم بودم حالا دور
از جان ات توی سردخانهای جایی انگشتهایم خارش محال نوشتن داشتند. الان که دارم
جریان را مینویسم از اینکه زندهام و میتوانم بنویسم دمام گردون میشکند. .
به من و هفتهشتنفر دیگر از فاصلهی ده پانزده متری شلیک کردند. اول فکر کردم کسی
چند پاره آجر به پهلوی راستام پرت کرد چون چند جا دیدم برخی از بچهها به طرف
پلیس سنگ پرت میکنند. دیدم پهلویم انگار پاره شد. نگاه کردم به کاپشن ام. هیچ
سوراخی در کار نبود. برای چند دقیقهای پاهایم سست شد ولی باید میدویدیم.
تظاهرات را از چند جا تکه پاره کردند و دهها هزار آدم را پراکنده. خانه که آمدم
دیدم دور و بر کلیه و زیر قلبام پنج ساچمه خورده. جایشان به اندازهی دانهی نخود
سرخ بود بی آنکه سوراخ شده باشد. اینها دارند هار میشوند. هیچ فکر نمیکردم در
تظاهرات صلحجویانهی اول ماه می با مردم اینطوری رفتار شود. دهها گاز اشکآور
شلیک کردند و از این گلولهها هم بسیار و بی شمار.( من سر صف بودم جاهای
دیگر نمیدانم چه گذشت.)تا حالا مونترل را اینقدر و با این صراحت و خشم، ضّد
کاپیتالیسم ندیده بودم. بیشترینهی شعارها بر ضّد کاپیتالیسم و برای دموکراسی
سرراست و بی واسطه بود. ما تازه چند خیابان را پشت سر گذاشته بودیم. مردم فقط
شعار میدادند. البته ترقهها یا بمبهای صوتی بسیار نیرومندی منفجر میشد. میان
و از طرف جمعیت که بیشتر شورانگیز بود تا خطرناک، که پلیسها، مینیبوس، مینیبوس
از همه سو هجوم آوردند و تظاهرات را از چند جا شکستند. ما داشتیم میرفتیم که
دوباره به هم وصل شویم که جمعیت شکافته شد و میان صدای بی پایان گازهای اشکآور
به ما شلیک کردند. در مدتی به شدت کوتاه تظاهرات تکه پاره شد و پیاده روها پر. کم
پیش آمده بود که اینهمه پلیس ببینم. به خانه کهآمدم از دیدن جای ساچمهها شاخ در
آوردم. مهم نیست که چه شلیک کرده اند اما نفس شلیک از روبرو به شهروندان کانادایی
در یک تظاهرات برایم تکان دهنده بود. یاد آنهمه کشتهی گمنام خیابانهای جهان سوم
افتادم و دانستم که سدهای جهانی این سیستم درحال ترکخوردن است. جهان ما دارد
به سرعت پوست میاندازد بنا بر این ای جان من بیا جلو تا خم شوم تو را محکم
ببوسم.
چه حیف که این تجمع: شور دوباره مردم و هاری پلیس را از دست دادم. من هم حس مشابهی دارم حسین جان: که جوشش دانشجویان بیش از پیش از مرز درخواست برای تسهیلات تحصیلی گذشته و شاید سر آغازی بوده برای آنچه دیروز آفریدید و شاهدش بودید. زخم خونینت اگر به نشود به باشد :)؛
پاسخحذفدم ات گرم بوته جان، جهان برابر چشم ما دارد پوست میاندازد. فاصلهی جهانهای اول، دوم و سوم، هم در شیوههای تظاهراتها و هم در شدت سرکوب، کمابیش دارد رنگ میبازد. این یعنی اینکه در برابر درنده خوئی گلوبالیسم نئو لیبرال، یک جنبش جهانی هم پا گرفته و قصد از پا افتادن هم ندارد.
پاسخحذفحس و حال (اگر چشم بپوشید بر ناپارسی بودن ریشه واژگانش) عجیبی بود، از فردی که روزگار سپری شده و حال جهانی را، دقیق تر بگویم شهری را، دیده و می بیند. کنار عم می نهد و پازلی می آفریند از حس...
پاسخحذفسرزنده باشید. دنیا به سرزندگانش بالیده است. نه به خاطر بالیدنش، که به خاطر بالاندنش... دست کم نخوت این هوای گه مرغی مونترال را، به شیطنت نهفته ی این گفتار، دمی فراموش می کنم...
ناخودآگاه یاد تبلیغ فیلم اعتراض افتادم پشت اتوبوس های تهران... اعتراض؛ خشونت نیست... اعتراض به خشونت است... و به قول و قرار تمام پارتیزان هایی که سودای آرمانشهرهای دست نیافتنی را دست یافتنی تر کردند: زنده باد شورشی
سپاسگزارم همشهری عزیز(این هم که ناپارسی شد؛). زنده باشید!
پاسخحذف