Arash Joudaki حسین جان، بحث و حرف زیر این لینک کم نبوده گویا. اول یک چیز کلی که رشک من است را بگویم. نمیدانم ظرفیت خود زبان فرانسه است یا نتیجه مرده ریگ نویسندگان و اندیشمندانش و شاید محصول هردو که در پولمیک sans merci هم یک politesse متعالی در کار میکنند. نمونهاش را در فارسی کم دیده ام اما دو نمونه در ذهن دارم که در آنها نویسنده انگار روح زبان فرانسه را در فارسی دمیده است. یکی در نامهی بیمخاطب، اما خطاب به مصدق، فروغی. و از آن مهمتر و پیچیدهتر و کاملتر همان نامه نیما به طبری که مثال زدی و به جز اینکه مهمترین نوشته فلسفی نیما ست، ظرفیتی به فارسی داده که پیش از آن نداشته است: ناسزاگویی در جامه فاخر. آن دقت، پیوستگی، پیگیری، چابکی و شوری که در نثر دوستدار گفتی و من هم دوست دارم، بیگمان هم از عناصر اندیشه او هستند و هم مشخصه حساسیت زبانیاش. اما در متن کوتاه مثل نامه،گاهی بر آن اندیشه سایه میاندازند و خوارداشت فرهنگی که آماج اوست پشت خوارداشت شخصی که هدف گرفته پنهان میماند. و حیف است که خوانندگانی که کارهای او را نخوانده اند از دم دستی نوشتههایی از این دست آن نخواندههای خواندنی را خوانده بگیرند و از جزء به اشتباه کل را متصور شوند.
به احترام
آرامش دوستدار
از آگورا
در زبان فرانسوی، فرهنگ یک قارهی آگورایی میتپد. قارهای که برای زمانی دراز، دل هر شهرش، یا دست کم شهرهای غربیاش میدان دموکراسی مستقیم بوده و بخش مهمی از باشندگاناش همچنان خاطرهای الهامبخش از آگورای دورهای بی همتا در دولتشهری بی همتا، مادرشهر تمدن خود آتن در سر دارند. تو بهتر میدانی که زبان فرانسوی و فرهنگ پشت آن، چند قرن است که دیگر یک دریاچهی بستهی ملی نیست. شاخهای، اگرچه بسیار مهم، از زبانرودها و فرهنگهای آسایشخیز چندین کشور است که در کنار آمریکای شمالی و استرالیا یک مجمعالجزایر بی همانند رفاه و پیشرفتگی بی پیشینه را در سیارهی دوزخی ما تشکیل میدهند. در آگورای این مجمعالجزایر، همین "فغانس و لانگ فغانسه و کولتوغ" اروتیکاش از زمانی نه چندان دور و دراز، چیزی بوده و هست که ما در تاریخ فرهنگمان رنگاش را هم ندیده ایم یا تا خواسته ایم ببینیم رنگ آفتاب فردا را دیگر ندیده ایم. آن چیز، یک ژست توخالی از جانب دولتمردان خوشوعده و وعید نبوده. بسیاری از دولتهای امروز غرب، در دغلپیشگی چیزی از همانندان خود در جهان سوم کم نمیآورند. سارکوزی( که در سال اول ریاستاش بر جمهوری فرانسه که در آن رئیس جمهور، از منظر تشریفات، شکوهی نیمه شاهانه دارد چندین بار پیش آمد که به مخالفاناش بد و بیراه گفت و حتا یک بار نزدیک بود کتاش را در بیاورد تا با یکی از `بدخواهان" بجنگد. آنگاه بود که فرانسوی دانست چه گفی داده با برگزیدن این "راکای".) و برلوسکونی دو نمونه از احمدی نژادیسم بالقوهی اروپایی بودند. چیزی که فرانسه و تا حدودی همردههای غربی و شبه غربیاش را از بقیهی زمین، آن اقیانوسهای جهل و فساد و استبداد ممتاز میکند قدرت مردم متشکل در احزاب، سندیکاها و دیگر گروهها و دستههای طبقاتی-غیر دولتی بی شماری ست که میدانند که اگر نتوانند سرنوشت سیاسیاجتماعیخود را در حرف و عمل در دست گیرند فاشیسم و نازیسم و هزار کوفت و زهر ماریسم دیگر دیروز نزدیک این قاره پشت در است با درندگاناش با "لوپن`ها و دیگرلومپنهای عطر و اودوکولنکراواتزدهی در فکر و عمل هیتلر-موسولینیزاده اش. این مردم همواره آمادهی برداشتن خیز بزرگ اند. با تظاهرات، اعتصابات، با انباشتن آگوراهای شهرهای خود از حضور حسابرس، شفافیتخواه و بی مماشات خود. در این دو سه دههی حضور خود در غرب، چشم ما ایرانیان به این صحنههای پیوستهی این دموکراسی مستقیم عادت کرده است. آنچه امروزه در جنبش دانشجویی کبک، که یکی از گهوارههای اصلی جنبشهای سوسیالدموکراتیک و سوسیالیستی در آمریکای شمالی است، میگذرد دقیقا در ادامه و احیای همان چیزی ست که پس از فروپاشی شوروی، دچار رخوت ناسیونالیستی و تنگنظریهای احزاب مبتلا به آن شد: خیزش مردم برای نگهداری از حقوق قانونی و در خطرافتادهی خود. ایستادگی در برابر دولتهای نئولیبرال که دیگر نقشی جز دلالی برای کورپوریشنها برای خود قایل نیستند. چیزی که در این جنبش جوان دموکراسی خواهی مستقیم، درنگانگیز است بی پروایی زبانی و تنی آن است. آنها در میدان شهر و در راهپیماییهای خیابانی، و در ستیز با درندهخوئیهای کاپیتالیسم تمامیتخواه زبان و تن-زبانی را به کار میبرند که هیچ ربطی به زبان شسته رفته اتوکشیده، زبان نزاکتهای کولژدو فرانسی، زبان پشت میزنشینها و به اصطلاح یقه سفیدها ندارد. آنجا که بایسته است دشنامهای آبدار هم میدهند. انگشت بزرگ هم نشان میدهند و از ته دل ریشخند هم میکنند.( روی پلاکارد یکی از دانشجویان، نوشته شده بود: ژو باند ا گوش: به چپ راست میکنم! هاها ها... بفرما!) وقتی که دولت ژانشاره پس از یک لجبازی طولانی به خواست آنها برای مذاکره تن نداد گفتند مشکلی نیست. از فردا لخت میآییم توی خیابانها، و آمدند. چه آمدنی! دختر و پسر، با پستانهای عریان و کونهای هواپوش، فردای آن روز دولت حاضر به مذاکره شد. در این جنبش خبری از ترس و لرزهای مرگبار نیست. این جوانان باتوم و گلولههای پلاستیکی هم میخورند. به آنها گاز اشکآور هم شلیک میشود. دستگیر هم میشوند.پیه همهی این چیزها را به تن مالیده اند ولی یک چیز را هم میدانند. یک چیز بزرگ را: این دولت است که نوکر آنهاست و نه بر عکس، برای همین هم میدانند که این نوکر پایش را تنها تا حدودی میتواند از گلیم خودش درازتر کند. آنها به خاطر شرکت در تظاهرات و شورش حقطلبانه اعدام و شکنجه نمیشوند. با بطری نوشابه سر و کار ندارند. گم و گور نمیشوند. به آنها تجاوز نمیشود. فرهنگی پشت این جوامع هست که با جانفشانی نسلهای پیشین چنین رفتار سفاکانهای را هم عملا ناممکن کرده. اینجا آزادی بیان هست. اندیشه بی بیان وجود ندارد. فیلسوف و شاعر این جامعه مجبور به تعهدهای ژانپلسارتریجهان سومپسند قرن نیستمی نیست. تافتهی جدابافته نیست. کنار مردماش به خیابان و میدان هم میآید. لازم باشد کون خودش را هم لخت میکند ولی سخنگوی بسیاران نیست. کار خودش را میکند. به همین دلیل، در سخناش میتواند آسوده و آهسته باشد. آرامگو و آراماندیش باشد. همهی بار تاریخ و فرهنگ بر شانههای او نیست. اینجاست که "پولمیک سانمرسی"اش هم اتیکت خود را دارد. او دهان همه نیست. همه دهان دارند. هر دهانی حرف خودش را دارد. به خاطر یک حرف ساده توی دهان کسی نمیزنند. در دهان کسی سرب داغ نمیریزند. البته همهی دهانها کالیبر یکسانی ندارند. دهانهای ورزیدهتر هم هستند. دهانها و دستهایی که گفت و نوشت هستهی اندیشههنرمند غرب را جهانی کردند. همهی آنها هم آبکشیده نبودند. آزرا پاوند میتوانست میان یک بحث تئوریک بگوید : بولشیت". تن از زبان، در این فرهنگ غایب نیست. تن در این فرهنگ تنومند و تناور است. فرانسه "ژانژنه"-هایش را هم داشته. از او آرگوگوتر-قلملقترهایش را هم هنوز دارد. جایی که رمان هست. تئاتر هست. سینما هست. پورنو هست. ژورنالیسم مو از ماستکش هست، و مهمتر از هر چیزی وزارت ارشاد نیست( این وزارت هم اسماش را از آن حسینیهی معروف وام گرفت.) زبان امکان رنگارنگی و گشایش و گسترش دارد. اینجا سخن فضای دارندگی و برازندگی است، و در جایگاه خود به قول تو رشکانگیز. البته این رشکانگیز، ولحرفیها و زیاده گوییهای خودش را هم داشته و دارد. ( خودت بهتر میدانی که سرآمدان همین فرهنگ هم وقت متلکپرانی به "اغیار"، مثلا فلوبر به مصریها( که آرامش دوستدار، از لج ادوارد سعید، از آن چندان بدش هم نمیآید.) یا سنژونپرس به ایتالیاییها یا گاهی-ولتر و دیگران به "سوواژ"ها یا یا یا...می توانستند اسباب نزاکت خود را نیز تیز کنند و زخمهای کاری هم بزنند.) میشل دو مونتنی، آن پیشاهنگ توحش زیبا در اروپا، در وقت خود حساب این با پنبه سربران تمدن عصر خود را هم رسید. ممکن است همین الان بگویم که بسیاری از وقتها "پولیتس" فرانسوی مرا یاد نزاکت و رفتار تودلبرو آریستوهای رومن به هنگام پایینآوردن انگشت شصت به عنوان جواز "کودوگراس" گلادیاتوری بر گلادیاتور دیگر هم میاندازد. چقدر نیچه همین نزاکت اروپایی را مسخره میکرد. شاید چون آن را ماسکی برای مناسکی دلبه همزن میدیده. در بریتانیا هم که ادب و فربهغبغبی سخن لردها و ارلهای کلاهگیس به سر و پودرزدهاش نیاز به یادآوری ندارد. حرف " فاکینگآمریکا" را که دیگر اصلا مزن! آلمان هم که جای جاهای خود را دارد. هر وقت در خیال، قیافهی دلکوهوار هایدگر را هنگام نوشتن چغلینامهای علیه استادش هوسرل یا همکارانی چون یاسپرس و نحوهی پشت میز ریاست دانشگاهنشستن، ورق زدن و یادداشتبرداشتن، و حتا فنجانقهوه برداشتن و با آن دهان و دستها و چشمهای زیر و زبرکننده و توانا گپ و گفتاش را با ستاره به دوشان تاریکی آلای یکی از سیاهترین دورههای این تمدن دوپا تصور میکنم مو به تنام شاخ میشود.در هایدگری که در آن چند فیلم کوتاه به جا مانده از او میبینیم ده درصد شکوه، بی پروایی و از آب و آتش جهانگذشتگی چهره و تن-زبان ستیغآسای نیچه به چشم نمیآید همزمان اما چنان وقار قارهیکهنوار، چنان کشیدگیچکیدگی قیراط-چکّه مانندی در سخن و حضور او هست که اگر قرار بود موجودات اهل گفتگویی سنگین از فضا به زمین بیایند میشایست که او را و در کنارش کارلساگان جوان را به نمایندگی از دوپای فرمانفرمای زمین، به دیدار آنها فرستاد.
چندی پیش، در
ویدئویی گفتگوی میشلفوکو و آلن بدیو را در بارهی دو چیزی که هر دو در آن زبانآور
بودند دیدم. میان دیدن متوجه شدم که تنها چیزی که در این گفتگو اهمیت ندارد نتیجه
گیری و غایات پوچ برد و باخت اتیتود است. آنها به گفتگو رنگ یک بازی ناب و به
تکرارنیالوده میدادند. آنها در گفتگو انسانیت آرامسبکبال و همزمان چند سو پر
انسان را بر میافراشتند. مخالفت و موافقت ویژهای در کار نبود. آنچه بود به هم
ریختن و ساختن و دغدغهی همدلانه و بی عقده و تعارف و غرور و فروتنی چیزی بود که
این دو را پرپرسش میکرد. اینها پرسشکاوی میکردند و از میان هر پاسخی پرسشی
دیگر بیرون میکشیدند. دیدن آن ویدئو به اندازهی خواندن یک رمان بی همتا و دیدن
یک فیلم فیلمستان مرا شگفت زده و گرم و ستاینده بر جای گذاشت.آنجا عملا دانستم که
هنر دیالوگ یعنی چه. آنها هنرمندان گفت و شنید بودند. این مرا به فکر انداخت. چه
سابقهای پشت این رفتار نرماستوار بی پرخاش و تسلیم هست؟ فرهنگ جامعهای که
دانستهتوانسته در آگورای خودش حق تعیین سرنوشت خودش را بی ترس و لرز از اعدام و
شکنجه و زندان به دست آورد. از آتش و خون و آهن بسیار گذشته تا به تحقق این حق
ساده ظاهر سختیاب برسد. این فرهنگ، سنگلاخهای زمانفرسای وجدان چهلتکه شدهی
خودش را پشت سر دارد. پیش رو هم میتواند داشته باشد اما پیوسته بر آن نگران
است(یا بوده) آن را زیر نظر دارد. سارکوزیلوپنهای خودش را نهایتا در کنترل دارد
یا اسباب کنترل آنها را کماکان در دست دارد. افزون بر آن، این فرهنگ بهای وحشتناک
ساپینسساپینس خودش را با تسخیر و تحقیر زمین و حاشیه نشینان زمین، با فاشیسم و
نازیسم و بی رقیبی در ابزار و تجهیزات ویرانگر، پرداخته و همچنان میپردازد.این
فرهنگ خودش را در کورههای تودرتو فرژه کرده. ظرفیت بالایی برای پیشرفت و فاجعههای
ناگزیرش داشته و همچنان دارد. این فرهنگ داستان ابرجنایتکار بسیار هوشمندی ست که
در جبرگاه خودش به درک دیوانه کنندهی جنایت بزرگ و امکان پیوستهی بروزهای
ناگزیر آن رسیده. این فرهنگ، انتخاب کرده که از ناشناختگیها و سیاهچالههای خودش
نترسد. با اندیشیدن به و گفتن از آنها انسانیت خودش را گسترش دهد. آیا اگر آنچه
غرب قدرت کرد نمیکرد به آنچه غرب فلسفههنرادبیات ورزید میرسید؟ این پرسش را
نیمه واژگون هم میتوان کرد. غرب گام به گام دانا و داناتر شد و توانا و تواناتر
تا توانست محیطی بیافریند که در آن داناییهای خودش را و مهمتر از آن،
نادانیهای خودش را گسترش دهد. این یعنی داناتوانایی. جوانی پیوسته. گستاخی و
فزونخواهی بی حد و مرز. عاقبتمحمود باد این پدیدهی برانگیزندهی حشری کنندهی
پوستانداز! این زبانفرهنگ مارخیز!
...تا عاشورا
حالا برگرد به خطهی عاشورا. خطهی عاقبتمحموداحمدینژادی خودمان. خطهی خط بطالت خوردهی خودمان. خطهی رودخانهها پند و اندرز و قول و غزل و آیه و سایه و دریغ از یک چکّه حرف شفاف. قلمرو قلمها و دارا قلمهای مشهور به خبگی-مثله شدگی-آویختگیسربریدگیقهوهی قجریخوردگی-شکنجهتحقیرتبعیدشدگی، جغرافیای جان ارزان و زبان و ادبیاتی سراسر حجاب و لعاب و خضاب و خوناب و قشنگی و مشنگی و ملنگی و دبنگی و گوشه و کنایه و استعاره و تمثیل و تفصیل و بحر طویل و قصار و کبر و کبریا و خواری و زمینگیری و در یک کلام، اعتیاد به خوددیگرخنگ و خرفتکنندگی پیچ در پوچ پیوسته خستهجوانپیر. خطهی کبرسن واگیردار. جایی که نوزاداناش ریشسفید و کدخدامنش و عالم به علم لدنی و متعارف الجاهل به دنیا میآیند ولی تا دهان باز میکنند زبان از آن بخار میشود: من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر. بر دروازههایش به خط زر نبشته اند:....یار...سر دار...جرم...اسرار...هویدا. این است که همه چیز همیشه مرموز میماند. مکتوم میماند.مظلوم میماند. معدوم میماند. معمول و مجهول میماند و معلوم است که علمایی هستند که همه چیز یکبار برای همیشه به آنان تلقین شده و آنان مارهای نگهبان این گنج شایگان اند و آمادهی گزیدن آنکه دهن به گفتن حرف مفت باز کند. در کشور ما پیدایش آدمی مثل آرامش دوستدار، به روییدن انبه و موز و نارگیل در آلاسکا میماند به قدم زدن خرس سفید قطبی در آدیسآبابا. به فوران نفس نهنگ در حوض علی. یک لحظه به چهرهی عکس دوستدار نگاه کن. در خطوط چهرهی هر کسی، و نه هر ناکسی، گل به رویت، کتابها گویایی هست. چهرهی دوستدار به کسی میماند که پس از تلاشی جانفرسا در سقف دوزخ نقب زده و از آن سر از زمین امن و آرام در آورده. این سر، زمین را باور نمیکند. او دهشتهای زیرزمینی را دیده. زبان و نگاه چنین کسی شعلهور است. مقالهایمقولاتیخونسرد-ردنکتپوشمآب- پودرزدهکلاهگیسبه سر نمیتواند باشد. او در یک وضعیت جنگی-فلسفی به سر میبرد در سرزمینی که فکر و فلسفه نجس و ملعون بوده. در سرزمینی که روشنفکرش هم باجی به ملایش یا مولایش نمیدهد. در سرزمینی که باشندگاناش سراغ هر فکر و متفکری از هر جای جهان بروند از او پیشنمازی شایستهی پسنماز گوزویی که خودشان باشند میسازند. اینجا اوتانتیکبودن کفر اعظم است. آنکس که در این وادی به زبان کولژ دو فرانس حرف میزند یا آنطور که هابرماس از زرشکپلوخوری ایرانبرگشته گفت، هیدگری یا پوپری است، همان کسی نیست که در اثر یک رویداد نابیوسان، آرامش دوستدار شده باشد. به اسم پردیسی این فیلسوف نگاه کن! هاها هاها ها ها......چه آرامشی! چه دوستی! چه داری! برای آن ابو آلنها آن جفریخانهای از فرنگبرگشته یا آن "سوما" خوردگان غرب منتشر ریخته پاشیدهی وارداتی فرقی میان آگورای مردم و عاشورای حسینی نیست. در فرهنگچهی عاشورایی همانقدر با رنگ خورشت قیمه و شله زرد خوش اند که با بوی فلسفهی قاره. تنهایی دوستدار زبان خود را دارد. این تابوی بهشت شداد شیعه اگر سر و سامانی در غرب نداشت معلوم نبود الان در کدام لعنتآباد استخوان میپوساند. او نمیتواند مثل آشوری و نیکفر عزیز و محترم، یا حتا فروغی و نیما حرف بزند. نیمای امروز(اگر بود)، نمیتوانست مثل نیمای دیروز حرف بزند. نیمای دیروز هم میدانست و میتوانست به جا و گاه لازم بشورد و درشتی کند. به قول خودش : " امروز شاعر کارد کشید." در سرزمینی که همه به ویژه روشنفکراناش یکجور حرف میزنند. یک برند مصرف میکنند. و هر کدامشان چه مؤمن چه ملحد به قطبی، چه غربی، چه شرقی ارادت میورزند و به ضریح مطهرش دخیل میبندند کسی که بیشتر عمراش را روی ایدهای، تزی، سخن کشیده چکیدهای خم شده نمیتواند به زبان رایج، به ویژه زبان زبان به زبانشدهی رایج جهانگیر، زبان مصرفکنندگان خوشذوق و سلیقهی آپتودیت سیارهی طبقهی متوسط، داد سخن بدهد و شکر بشکند. او زمانی دراز به مغاک خود خیره شده آنقدر که به شکل آن مغاک در آمده. زبان او زبان آن مغاک است.
این محاله را در کاوندگی در کامنت دوست عزیزم، آرش جودکی،و کامنتهای چند دوست دیگر زیر لینک نامهی آرامش دوستدار: در پاسخ به یک ردیه نویس، نوشتم. لینک فیسبوکی آن را در همین جا میگذارم. سپاس از همهی آن دوستان.
درود حسین جان. خوشم آمد و بسیار خوشم آمد و بسیار خوشم آمد از این شلنگ تختهاندازی های نویسندگانگی و هنرمندانه ات. که البته شگفتی نداشت. خسته نباشی. همیشه باشی.
پاسخحذفدرود بهرام جان، از اینکه مهربانی کردی و خواندی بسیارتر سپاسگزارم. درست در همان لحظاتی که میخواهم هیچ کار نکنم زبان مرا میگذارد سر کار و میگوید بنویس. من هم خودم را میاندازم توی گرداب تندگرد. فدای تو!
پاسخحذفبا سلام و احترام .مطلب بالا راخواندم و لذت وافی بردم. با اجازه در گوگل پلاس به اشتراک گذاشتم . و کلامی چند از مطلب شما را در ارتباط با مطلبی دیگر استفاده کردم با حفظ قانون کپی رایت . فقط در نقدی که به چند دوست داشتم در بحثی در باره فوکو که متاسفانه در نهایت به هتّاکی و.............کشید . من کلامی را که از متن شما استفاده کردم اجبارا جاهایی برای نیل به مقصود , فعل ها را به زمان حاضر تغییر دادم . امیدوارم از نظر شما اشکالی نداشته باشد , چرا که روایت خودم رادر زیرمتن اصلی آورده ام .
پاسخحذفو اما : این ویدئو فوکو و آلن بدیو را من از کجا میتونم به دست بیارم ؟
من چند دقیقه پیش برایتان مطلبی نوشتم و فرستادم . ولی متاسفانه اخلالی هست که نمیتونم از این جا خارج شوم . در عین حال هم نمیدانم متن من ارسال شد یا نه ؟ چنانچه چیزی از سوی من به دست شما نرسیده که حاوی اجازه ای از طرف من باشد به من اطلاع دهید تا دوباره عرض کنم . باتشکر
پاسخحذفپریرخ هاشمی
باور کنید من خسته شدم . چند بار نوشتم ولی مدام صفحه خالی تکرار میشه و باز از من کامنت میخاد !!چنانچه متنی از من دریافت نکرده اید به من اطلاع دهید , تا خواسته ام را دوباره عرض کنم
پاسخحذفparia.hashemi@gmail.com
پریا خانم، من همین الان کامنتهای شما را دیدم و منتشر کردم. از لطف شما در پخش این نوشته سپاسگزارم. اما در مورد تغییر متن، ترجیح من آن است که در زمان آن دست نبریم و اگر میبریم اصل آن را هم منتشر کنیم. شاد و تندرست باشید.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفپریرخ خانم( ببخشید از اینکه اسم شما را درست نخواندم.) الان با بازخواندن کامنت اصلی شما متوجه شدم که برداشت من اشتباه بوده و در نهایت لطف روایت خودتان را از آن پارهی نقلشده از من، جداگانه نوشته اید. معذرت میخواهم. اصل، محبت شماست. گاهی من چقدر کند میشوم.ویدئوها را هم برایتان فرستادم.
پاسخحذفخیلی محبت کردید .
پاسخحذفخواهش میکنم دوست عزیز.
پاسخحذف