دون کارلوس
فوئنتس هم از مرز گذشت. از مرزی که روزی همه خواهیم گذشت. به کجا یا بی کجایش
اهمیتی ندارد. اصل این است که بدانیم که آنکه از مرز زایش گذشت به ناگزیر مرز مرگ
را نیز درمینویسد و این خوش است و طبیعی است و هیجان و تخیلانگیز. هفتهشتسال
پیش که به عنوان مهمان اصلی فستیوال متروپولیس بلو به مونترال آمده بود برای
دومین بار او را دیدم و شنیدم. به اسپانیایی، انگلیسی و فرانسوی، فصل کوتاهی از
یکی از رمانهایش را خواند. وقتی که جلد و چابک میخواست برود یا بهتر است
بگویم بدود روی سن، پایش به پلهی آخر گیر کرد و تمامقد فرش زمین شد. خم به ابرو
نیاورد. تن هفتادو چند سالهاش را تر و فرز جمع کرد و با لبخند و متلکی به خودش رفت
پشت میکروفون. وقتی که میخواند به ویژه به اسپانیایی که نمیدانستم در یک لحظه
آن موجلرزه ی حضور ناب و بی همانند هنر را در مهرههای پشتام حس کردم و جانام
از خوشی به هوش و جوش آمد. دونکارلوس، آن قصّهگوی زبانآور، بسیار آراسته و گرم
و گیرا بود. دیپلماتزادهیی که تشخص شهری، سادگی سختیاب هنرمندانه و اشرافیت
لامانچایی را یکجا با خود داشت. بی دلیل نبود که او در آن شب هزارحضور، در آن
سالن بزرگ هتل هایت، مونترال را به نونام "منطقهی لامانچا" تعمید داد
و هورای ستایش و سپاس دوستداراناش را برانگیخت. سخن شدیدا موثر و متخیلاش
کلافی از رگ و ریشههای اروپایی، به ویژه سروانتسی بود و جدیتهای فجیع و شوخ و
شنگیهای آمریکاها، آمریکای دژمهوش دارندگان و آمریکای جادوپرور غارتشدگان.
سخنی چند قاره و از همین رو بسانسانی. من آن شب با دوست نقاشام خسرو برهمندی به
آنجا رفتم و در آنجا هم دوستی را یافتم که زمانی، بیست و اندی سال پیش که به جان
خودم حمله ور شده خودم را ترور کرده بودم و مجروح، پس از درمان جراحت جسمی، این
دوست: دکتر سروانتس، اهل اسپانیا ( میبینی!) به مدت هفتهشتهفته روانپزشکام
بود.(نگفتم من زنجیری هم بوده ام!). آن زمان وقتی که در نخستین سشن، خودش را
معرفی کرد قاهقاه خندیدم: پس من هم دونکیشوتام جناب دکتر! هفتهیی یک بار میرفتم
کلینیک اش. من با تمجمج و اعوجاج انگلیشفغانسه گیجکنندهیی میگفتم و او خونسرد
و خیره میشنید. همین! من در آن یکماه بستر و چند ماه دیدار با این دکتر، دقیقا
در یک رمان زندگی میکردم. رمانی که نویسندهاش زندگی بود. همان امّ الکاتبین
که میزاید و بر خلاف الله بی پدر و مادر"اقرا"مدار، به زادگان
زایندهاش میگوید: اکتب=بنویس! من در آن دوران و با زنی در آن دوران بود که
معصومیت فجیعام چون پردهی بکارتی پوچ پاره شد و چشمام به چهرهجهانهای پشت این
جهاننقاب گشوده. خون آن پارگی را بر چهره مالیدم و سوگند خوردم که گند بخورم ولی
دیگر چلمن نباشم. چه جای پشیمانی! ...وقتی که فوئنتس، شهر ما را منطقهی لامانچا
بازنامید من و او نگاه غرورانگیزی به یکدیگر کردیم و پخی زدیم زیر خنده. در پایان
برنامه دکتر و مجنون پیشیناش هم در صف امضا ایستادند. وقتی به او رسیدیم سروانتس
اول شوخی سرنوشتی ما را به اسپانیایی به فوئنتس گفت و قاهقاه خندیدیم. در آن
لحظات کوتاه یک رفاقت کهنی میان ضلعهای این مثلث مقدّر تازه شد. من نسخهی
فرانسوی کتابام "کوههای فراری" را که برایش امضا کرده بودم به نویسندهی
مرگ آرتمیو کروز و آئورا هدیه کردم. چه دلنشین بود سپاس و شادی نوجوانوارش: این
را برای من امضا کرده یی! گراسیاس! گراسیاس سینیور! در هواپیما میخوانم اش. در
سخناش حتا هنگام انگلیسی-فرانسویحرفزدن، این نمک اسپانیول، چه در لهجه و چه در
اصطلاحات سینه ذوق و شوقافزا بود. بار نخست هم که در سالهایی بسی دور، پای سخناش
نشستم همین ذوق و شوق را حس کردم. آن بار به دعوت دانشگاه مکگیل در بارهی هنر
باروک حرف میزد. نیم ساعت پیش که خبر آخرش را شنیدم عجیب دلام گرفت. سینهام پر
از افسوس شد. افسوسی بزرگ. تصادفا ویدئویی از او را در یوتیوب دیدم که در بارهی
مرگ حرف میزد. باز هم به اسپانیایی، میان آن حرفهای پیرانه جوانسرش بارها
طبیعی و طبیعت و واقعیت و جادو و تخیل و ادبیات را فهمیدم. او را میشایست که از
مرگ هم چون نویسندهیی بزرگ سخن بگوید. در این یکی دو سال گذشته خواندن قصارها و
ماکسیمهای بینمک از مارکز، آن بیمار بزرگ دیگر در فیسبوک مرا پاک از او ناامید
کرد. حرفهایی "کیمیاگر"نویسوار، پاپمیستیکپسند، از اینقبیل: آی
انسانها، چه چیزها که از شما آموختم! "می بشقین"! پس میخواستی از
موجودات فضایی بیاموزی؟ یا از "روح بزرگ"؟ این بدیهی است که
انسان از انسان میآموزد. یا: مهم این نیست که به نک قله برسیم مهم این است
که...یعنی حرفهای آدمی که مرگ نزدیک، سایههایش را جفت کرده طوری که تربیت و
تردید و شنگی و گستاخی نویسندگانه روشنفکرانه از یادش رفته و در آرزوی چنگزدن به
حبل متین میسوزد. نویسندهی صدسال تنهایی، در رمان، درخشان بود ولی نشان داد
که اهل اندیشه و بی پرواییهای آن نیست. بیشتر به درد همبزمی با فیدل، آن چریکدیکتاتور
پیر پرحرف و دیهگوی عصببافتهی خدادست میخورد. آدمهایی شبیه شخصیتهای
غریب رمانهایش. پس از بورخس و پاز، فوئنتس از آن نویسندگان کمهمتایی بود که با
آنکه قارهاش را دوست داشت و میشناخت و از آن مینوشت تکقاره یی نمیاندیشید.
اندیشه و تخیلی تا فرجام، زمینی داشت. با همهی نیرویش در هنر میاندیشید. به
هنر میاندیشید. با خردی متخیل به امکانات پایانناپذیر انسان، چنانچونهنرمند میاندیشید.
یاد آن نبیرهی خوشتیپخوشپوش و خوشاندیش سروانتس بزرگ شاد! به خودم به تو به
دکترسروانتس و به باشندگان منطقهی لامانچا تسلیت میگویم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر