http://soundcloud.com/hooshan/bezan-sazi-madar-gade-sohtom
در نخستپایتختِ این تمدن فرزانه فرزانه، یعنی جیرفت، که من هم یکی از آثار باستانی آن که توحش پیشه کرده هستم پرندهای هست به نام جیرفتجیرفت که جیرفتیها آن را بسیار دوست دارند و نگفته آن را فرشتهی نگهبان شهرشان میدانند. هر چند اگر آن پرنده را صدا بزنی: آهای! جیرفجیرفت! محل گربه هم به آدم نمیگذارد اما جیرفتیها از روی آوازش او را اینطور مینامند: چیرو! چیرو! یا جیرو! جیرو! آنها باور دارند که اگر این پرنده نبود اسم شهرشان از یادشان میرفت. چنین مردم حافظی هستند این معمارزادگان باستان تمدن. در کامنت بالا میتوانی عکس تندیس این پرنده را که در میدان ورودی جیرفت کار گذاشتهاند ببینی و بگویی: جیرو! جیرو! جیرو! جیرو!
در مورد ترجیعبند این ترانه هم نکتهای فمنیستوحشیپسند بگویم: یکی از خوشترین خاطرههای کودکی و نوجوانی من از رودبار جیرفت، "عیش(=جشن و بزن و بکوب، برای عروسی یا ختنه سوران)های آن بود. این عیشها بیشتر در پایان بهار و یا میانهی تابستان برپا میشد. همراه با ریخت و پاشی از ته دل، و دل تپندهی این عیشها مردم زیبایی به نام "سازی-دهلی" بودند. این سازی-دهلیها کولی بودند. ما به آنها لولی میگفتیم. اینها هم صنعتگر بودند و هم هنرمند. همهی ابزار و آلات کشاورزی و باغبانی در آن منطقهی معروف به هند کوچک ایران، کار دست همین مردم بود. ما آنها را با جان و دل دوست داشتیم( هر چند سنتاً آنها فرودست پنداشته میشدند. آنها پیامبران اولوالعزمِ عیش و عشرت، و منادیان سرخوشی و بی ناموسی بودند. از آنجا که رقص زنان، جز در حلقههای خانوادگی ممنوع بود جوانکی از میان همین سازی-دهلیها به نام "چماکی=رقاص" لباس زنانهی بسیار دبشی میپوشید و با آرایشی لولیوشانه وارد میدان میشد و جمعیت را دیوانه میکرد. در میانهی میدان شبانه یک آتش بسیار به سامان و بزرگ میافروختند و صدها نفر چاپکزنان=کفزنان، گرد آن به تماشای رقص چماکی مینشستند. مردها و پسرها هم پس از او تسخیر میدان میکردند. خوب به یاد دارم که هیچکس به این چماکیها گمان گی-وارگی نمیبرد. آنها به عنوان هنرمند ستوده میشدند. البته همینها در عاشورا زینب یا زینبخوان هم میشدند. حالا چرا ما میگفتیم: بزن سازی مادرگاده سوحتوم؟ تا آنجا که دانش جیروفتولوژیک من قد میدهد مادرگاده در اوج شور و هیجان، هنگام رقصیدن و به عنوان ستایشی بیخودانه مجذوبانه رو به سازی-دهلیها که جهان را با آن موسیقی وحشی و بی همتا گرد سر همه میچرخاندند گفته میشد و هیچکس آن را فحش نمیپنداشت.حالا یک نگاه کجی هم به گاییدن بیندازیم. گاییدن یا گاهیدن یا گاویدن، باید ریشه در گاه=زمان، گی=زندگی و شادی و گاو، باز هم زندگی و گیهان یا همان کیهان داشته باشد. پس گاییدن چیزی ازمقولهی به هستی-آوردن زمان و زندگی و کیهان به شمار میرفته. آسوده کاری به سزا برای شادی و خوشی و انگیختن هستی از اوج بی همتایش و نه ناسزا کاری برای دهن لق ناسزاگویان. من خودم بارها وقتی که کار دلاورانه یا در همان مقیاس کودکانه نوجوانانه سترگی ازم سر میزد میشنیدم که بزرگان، و نه این بزرگوزان معروف امروزین، به من میگفتند: اوهو! مادرگاده! و من همان احساسی را میداشتم که امروزه سایهی نازکی از آن را میتوان در حالت گیرندگان جایزه دید.حتا چند بار پدر یا مادرم مرا به این نیکنام گزیده کاران نامیدند. اینچه اینجا میگویم جنبهی بشاگردولوژیک دارد. این گویش رودباری یا به زبان علمی تر، "بشاگردیِ " ما( که حتما زبانی آلیاژ بوده) از کانهای زبانیِ پهلوی یا پارسی میانه است در منطقهای که زمانی از قلمروهای مهم ساسانی بوده و همچنان ویرانههای آن اینجا و آنجا هست. افسوس که زبان "تهرونی" دارد آن را هم مثل همهی زبانها و گویشهای باستانی ایران تبه میکند.آنطور که اهالی خانواده و دوستانام در ایران میگویند من به دلیل دوری از فساد تهرونیزیشن، امروزه از به یاددارندگان توپ آن آنطور که بوده هستم. من برای اینکه آن را از یاد نبرم ترانههای بسیاری به رودباری نوشتم و خواندم. برگردیم به بحث باقلوایی مادرگاده. این صفت دلپذیر را در مواردی در مورد آدمهای لافزن یا گستاخ هم به کار میبردند. البته حالا همه چیز مفتضح شده و مشتی مادرفاکر، گل به روی انگلیشات، خیال میکنند مادرگادهاند. زهی خیال باطل!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر