ای الاههها و
پانشرنگیستهای غیور منظومهی شمسی خانم و ای همفیسهای فراوان بوکلند!
چه نشستهاید
که فراوردهای دیگر، ساختِ جمهوری وحشی شرنگستان، غرشکنان و سمکوبان به بازار
کتاب یورش آورد تا آن را اشغال عشقانی کند!
سرانجام پس از
ماهها چشم به راهی، چاپ دوم کتاب وحشی با طرح و جلد و صفحه بندی و افزودههایی که
حجم کتاب را دو برابر کرده به همت انتشارت شهروند تورنتو منتشر شد. این کتاب و
خاطرههایم از چاپ نخستاش آنقدر برای من عزیز بود که رونمایی کتاب شمسی را که در
سپتامبر گذشته در نشر باران سوئد منتشر شد به خاطر آن به تعویق انداختم تا روهای
هر دو را با هم بنمایم.
طرفهای ما
پیش از اینکه خشکسالی فرهنگ کهن باغداری و زندگی باغداران را به خاک سیاه بنشاند
مردم به کاشتهها و داشتههای خودشان دسترنج میگفتند. همه جا رنگ دست آدمی داشت.
دسترنج نام این رنگ بود که رنگ بر رنگ بر خوشی و خوشبویی میافزود و زندگی را
فرصت میان شکوفه و میوه میکرد. نخلهای بلندی بودند که از کودکی میدانستیم
آنها را پدرمادربزرگهای ما کاشتهاند. دسترنج آنها بودند.آنها نبودند اما
دسترنجشان بود. والا و استوار با شاخهها و خوشههای خوشرنگ رقصان. دستهای بسیار
از چند نسل به هم میرسیدند تا باغِ دسترنجشان برای مردم خدایی و مادری کند. در
آن باغهای شیرین نخل و لیمو و پرتقال و نارنج و حتا اینجا و آنجا عنبه و موزهای
ریز، زنان و مردان با پوششهای نازک در گرمای مغزجوشان و خرماپزان(نام یکی از
بادها) دوش به دوش هم کار میکردند و میگفتند و میخندیدند. فصل
"خومین"=خرماتکانی که میشد مردم بسیاری از ژرفای رودبار جیرفت به سیدآباد
ما و روستاهای اطراف میآمدند و در باغها کار میکردند. تا آنجا که به یاد دارم
کمتر پول ردوبدل میشد. بده بستانها همه پایاپای بود.همه چیز با خرما و لیمو
پرداخت میشد. زنهای این کارگران فصلی آشهای بسیار خوشمزهای هم میپختند و در
روستاها میگرداندند و با خرما و لیمو تاخت میزدند. دیگرانی از دل کوههایی
که همهی آفاق را بلند میکرد با خرهایی پربار میوههای سردسیری میآمدند و
بوی زردآلو و هلو و گیلاس با میوههای گرمسیری و بوی برشتن نان در تنورها میآمیخت
و ظهر روستا را دیوانه میکرد. چه گلشیفتهها و ارمیاها که زیر سایههای شیرین
به کودکان پستانبه دهنگرفتن میآموختند بی آنکه کسی هار شود و صفحههای تجاوز
گروهی راه بیاندازد و زندگیها را با کامنتهای صدخروار یک غاز ملول و تیره کند.
پستانهای این مادران جوان و میانسال نوجوانی ما را سفید و مواج و داغ میکرد
ولی پستان مادر هم مثل خوشهها و شاخههای درختان عزیز و خودمانی بود. با اینهمه
فضا فضایی به شدت اروتیک بود. حرفها و شوخیها رو به بی پروایی داشت در همان
حال که هر کس حد و مرزهای نانگاشته را هم میشناخت. اینها را از سر رمانتیکمنشی
و رمانتیزه کردن روستاهای گذشته (آنهم در این عصر قمانتیکشدن شهرهای ایران)
نمینویسم. در آن تمدن سرسبز چیزی بود که ریشه در دست و رنج داشت. به آثار دست
آدمی ارج گذشته میشد. کشتن آدمی و بریدن درخت میوهای و چارپایان شیرده و
باربردار از کردارهای شوم بود. افتادن چنین اتفاقاتی برف تموز بود. در آن منطقه
تنها یک بار برف بارید. من چهارده سالام بود. آن سال را در زبان به سال برفی
تعمید دادند. هنوز که هنوز است میگویند: آن سال برفی. جاهایی را به خاطر دارم
که به "فلانکشته" معروف بودند. از جمله جایی را میان سیدآباد خودمان،
در باغ یکی از خالههایم که به آنجا "مهدی کشته" میگفتیم. آنجا برای
کودکی ما جایی بسیار مرموز بود که یا نمیرفتیم یا اگر میرفتیم با یک ترس
ناشناخته بود. مهدی نام یکی از داییهای من بود از یکی از سه همسر پدربزرگام
که هر کدام با بچههایشان در سه سوی باغ خانه داشتند. ما در مرکز باغ بودیم. این
مهدی هجده ساله لابد در روزی تابستانی داشته در باغ برای خودش کار میکرده رطب میخورده
آواز میخوانده که ناگهان به تیر غیبی از پا درمی آید. کسانی از دو طایفهی
دیوانه از روستاهای دیگر در جنگ و گریز با هم وارد باغهای سیدآباد میشوند و
به هم تیراندازی میکنند. یکی از آن تیرها نقطهی پایان بر زندگی دایی مهدی
جوان ما میگذارد.خوب به یاد دارم که مردم جاهای خشک و کوهستانی به خشونت معروف
بودند. هر چه از قنات و باغ و میوه دورتر به آنها نزدیکتر میشدی. اینجا در آب
تن میشستی مار آبی مستانه از کنارت میلغزید با ترس سبکی که مسموم نمیکرد.
بیرون باغ در گززارها افعی بر زمین مزامیر هول مینگاشت. خط عبورش زهرهات را
میترکاند.
وقتی توی باغی
نمیدانی که توی باغی. حالا که توی باغ نیستم و باغ را توی خودم مینویسم میدانم
که آنجا در کمترین سن و سال چیزهایی را میدانستم که دیگر در هیچ کتابی نخواندم
مگر به اشاره. چه خوب این اشارههای زمینی به باغ گمشده، پردیس، بهشت را درک میکنم.
وقتی دیگر توی باغ نباشی باغ را خاطرهی باغ را توی خودت میبری. عمری گذشت تا
بدانم که کوشش من در نوشتن جستجوی باغ بوده. تنها هنگام نوشتن است که آن تمدن
همواره کهنتازه آن فرهنگ خدایانی که نمیدانند خدایند و در دسترنجهایشان به
آینهی بزرگ نگاه میکنند و بزرگ میشوند را درک میکنم و نفس گرم نسلهایی که
استخوانهایشان خاک شد تا گیاه میرا بروید و بمیرد و خاطرهی رویش، مرگ را درنوردد
و فراموش کند. خوب به یاد دارم که در آن فرهنگ باغی کسی توجه چندانی به گور و
گورستان نداشت. بیشتر آن کسانی که آن زمینها و باغها را به مرده ریگ میگذاشتند
سنگ گور و نشان چشمگیری نداشتند. پدربزرگهای خود من در حاشیهی باغهای روستایی
دیگر به خاک سپرده شده بودند. یک روز در باغ با مادر و مادربزرگام قدم میزدیم.
اینجا و آنجا رطبهای بلبلخورده ریخته بودند. این رطبهای نیمخوردهی پرندگان بر
زمین میافتادند و خشک میشدند و وقتی که آنها را میخوردی دهانات پر از جیکجیک
و چهچهه میشد. بس که خوشمزه بودند.من چندین تا از آنها را برداشتم و به مادر و
مادربزرگ هم دادم. دیدم دهانهای آنها به جنبش اوراد افتاده. داشتند فاتحه میخواندند.
گفتم جریان چیست. با غمی آرام و احترامی عمیق گفتند اینجا فلانیها دفن شدهاند و
داستان آن مردهها را برایم تعریف کردند. مردهها بیشتر در زبان حاضر و حتا زنده
بودند. هر روز به روح آنها سوگند میخوردیم. یا خاطرهای از آنها تعریف میشد یا
با اسمهای ما حضورشان تداعی میشد.حالا کنار آن باغهای خشکیده آن نخلهای بی
سر و به خاکافتاده و آن مرکبات از ترکیبتکیده چنان قبرستان بزرگی ساختهاند که
از روستاهای اطراف هم مردهها به آن هجوم میآورند. لابد اسماش را هم بهشت فلان
گذاشتهاند. جمعهها و نوروزها آنجا غلغله است.برخی از عزیزترین نامهای زندگیام
آنجا خفتهاند. نامهای باغی کنار باغی که دیگر قبرستان باغ است. هنوز اگر اینجا
و آنجا باغی مانده باشد با آن رفتارهایی میکنند که مغز استخوان آدمی میسوزد.
چندی پیش شنیدم که یک آفتی به باغهای معروف پرتقال جیرفت و اطراف میزند و
همهنگام کشف میشود که زغال پرتقال الماس بزم افیون است. به ناگاه درختان بسیاری
شهید میشوند تا با دود تریاک خاکستر شوند. دور نیست که آن آفت مهندسی شده بوده
بوده باشد. یا یکی خشمگین میشود تبر بر میدارد میافتد به جان باغ همسایه.
زنده یاد خسرو اسلامپور، شاید از قول برادرش میگفت: خداوند درخت بسیار بی گناهی
است.
اگر به من
بگویی اینجا چه میکنی؟ میگویم منظورت از اینجا زمین است؟ آنگاه پردیسنامه مینویسم.
نوشته در کتاب
باغ میکند. اینجا میشود گوشهای از دسترنج نویسنده را یکجا دید. آنچه کتاب
وحشی و شمسی را در چشم من گرم میکند اثر دست چند دوست است. این کتابها
دسترنج مشترک من و آن دوستان است. دلام میخواست در ستایش همت و والایی این
دوستان بنویسم. با نوشتن از باغ از آن باغداران زبان و زندگی ستایش کردم. آنها آن
فرهنگ و تمدن را به نیکی میشناسند. از همین روست که بی دریغ و چشمداشت کار میکنند
و خرج میکنند تا شکوفهای نازک میوه شود. این میوهها گرمای دست این دوستان را
دارد:
-کتاب
وحشی(چاپ اول و دوم:)
حسن زرهی و
نسرین الماسی( انتشارت شهروند، که افزون بر خرج چاپها و زحمت انتشار، کتابها را
هم به خود من هدیه کردهاند تا به شما بفروشم و به اهالی جمهوریام کمک کنم)
صمصام کشفی(
صفحه بند و طراح روی جلد)
خسرو برهمندی(
نقاش روی جلد)
بابک سالاری و
حسین آریان و هومان ذوالفقاری( عکاسها. چقدر عکاس!)
-کتاب شمسی-ژندهخانه:
فرهت حسینی
نژاد که با دعوتکردن من به سوئد به کتاب شدن کتاب شمسی انگیزه داد
و مسعود مافان
( نشر باران) که از من چند شعر برای فصلنامهی باران خواست گفتم دارم میآیم سوئد
و کتاب شمسی را برایش فرستادم و وقتی که به آنجا رسیدم کتاب را با خرج و زحمت
بسیار برای نخستین رونمایی در استکهلم آماده کرده بود.
رونمایی دوم و
سوم این دو کتاب در مونترال و تورنتو خواهد بود.
کتاب وحشی هم
چون کتاب شمسی لبریز از نام دوستان دور و نزدیک است. در بخش افزودهها نامهای
دوستان جدیدی را هم در این کتاب افزودهام که آن نامها را زیر همین لینک در بخش
کامنتها هایلایت خواهم کرد. دوستانی که بخواهند میتوانند این کتاب و کتاب شمسی
را با فرستادن آدرس خود سفارش بدهند و پس از دریافت کتابها بها و پول پست آن را
بپردازند.
سپاس وحشیانهی
شمسی خانمپسند.
حسین شرنگ عزیز . تبریک و شادی فراوان برا ی چاپ این کتاب خوب که پیشاپیش مشتاق باز خواندن این شعرهای سرزنده و شگفت در یک مجموعه بودیم
پاسخحذفسپاس از لطف شما آزیتا قهرمان عزیز! کتاب شمسی هم سپتامبر گذشته در کشور شما(نشر باران) منتشر شد.امیدوارم به دستتان برسد.
پاسخحذفبد بخت نام کتابت باید آداب وحشی می بود نه کتاب وحشی!
پاسخحذف