دستات را بکن توی دهان این
نهنگ و از شکماش این شیشهنامه را بکش بیرون!
امشب با دوستی به خانهی دو
دوست نزدیکام رفته بودم به زیارت دو دختر شش و دو سالهاش که از گنجهای ج و ش
هستند. آن شش ساله که در دو سالگی از سر و کول من بالا میرفت حالا تبدیل به یک
خانمک مرموز شده. مینشیند پشت چهرهاش و مثل یک فیلسوففیلمبردار خیره میشود
به همه. هیچ چیزی از چشماش نمیلغزد و تقریبا هیچ حرفی نمیزند. حتا لبخندهایش
را هم با مراقبتی قدیسانه کنترل میکند تا از حقیقتی که ضبط میکند منحرف نشود.پدر
و مادرش گفتند وقتی شما میروید تازه او زبان باز میکند و در بارهی همهی
جزئیات شما میپرسد: چرا فلانی در آن لحظه خندید؟ منظورش از حرفی که به من زد
چه بود؟ چرا کم غذا خورد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این بی همتا یلداست. سوفی هم اسم
فرانسوی اوست.یک سخن هم بشنو از آن "ترابلتو"ی رویا نام. او مدتها
تحویلات نمیگیرد. هر چه بگویی میگوید نه:سلام!-نه! بونژور!-نه! های!-نه! ولی
میان اینهمه نه، چهرهاش سراپا آری است. گفتم: میاو! گفت نیاو! حتا به زبان
گربه هم نه گفت! تقریبا با من صدای همهی حیوانات را درآورد و هر لحظه گرمتر شد.
دو ساعت گفتم یک فایو بده! گفت نه! هومان میخواست از ما دو تا عکس بگیرد. همهاش
در میرفت. به محض اینکه وقت خواباش اعلام شد تبدیل شد به یک آریگوی بی قید و
شرط. آنهمه التماس کردم یک بوس بده! نداد. در آن لحظهی آخر که میرفت آمد یک بوس
بخشید که آینهی طاووسهای هند بود. من رفتم توی بالکن که سیگار بکشم. سه بار پدرش
را وادار کرد تا از اتاق خواباش در طبقهی پایین او را بیاورد بالا تا دوباره به
من بوس بدهد. از آنهمه محبت این دو ساله سرخ شدم. یلدا پس از شام برای یک برنامهی
ویژه با ماماناش ایزابل رفت به مدرسهشان. این ایزابل که سویسیایرانی است و
ایران را در همین یکی دو دهه چند بار دیده از ژرمنیکهای برجسته است.هفتهشت
زبان اروپایی میداند فارسی را چنان یاد گرفت که تز دکترایش را ویژهی تراژدی
سیاوش کرد. همسرش هومان و دوست دیرین من، که ریاضی دان است و همان مترجم
کتاب وحشی منتشرشده به فرانسه. ترجمهی این کتاب خود فرانسه زبانها را هم به
ستایش واداشت. حالا اینها با این سطح از فرهنگ، به اصطلاح در یک محلهی دفاووریزه
زندگی میکنند:لیتلایتالی. اینجا به نسبت جاهای دیگر، خانهها ارزانتر هستند
وگرنه هیچ رنگی از محرومیت اینجا نیست. خانهی کهنهای را خریدند و از آن یک خانهی
نو و زیبا ساختند. چرا یلدا و مادرش آن وقت شب به مدرسه رفتند؟ ایزابل گفت تصور
دولتی این است که در این محله فرهنگ کتاب و کتابخوانی رایج نیست.از همین رو آنها به
مدرسه میروند تا آنجا برایشان در فواید کتاب و کتابخوانی سخنرانی بشود. ایزابل
هم به احترام پدر و مادرهای دیگر در آن برنامه شرکت میکند. یلدا
آنجا کتاب تازهای را که نوشته بود میخواند و برنده میشود. یک کتاب هم جایزه
میگیرد. کتاب را البته یلدا نقاشی کرده و ایزابل داستان نقاشی را نوشته بود.
وقتی که شام میخوردیم یکدفعه
دردی مرگبار پیچید میان کمر من. لقمه در دهانام یخ بست.به هیچکس هم چیزی نگفتم.
دیدم یلدا آینهی درد من شده و با چشمهایی حیران زل زده به من. به محض گرهخوردن
نگاهمان به او لبخند زدم و او دوباره رفت توی همان لاک فیلسوفیلمیست خودش. انگار
نه انگار. یکی از دوستان کودکیسویسی ایزابل هم آنجا بود. آن مرد مهربان و
کودکانه که تا حدودی همان راههای آکادمیک ایزابل را هم رفته بود تصورات آنتیسویس
مرا ترمیم کرد. جمهوری وحشی سوگند بی ناموسی خورده که هرگز از سویس خوشاش نیاید.
تا حالا چند بار خواستهام به سویس اعلان جنگ کنم.
دیرتر درد من بر همه آشکار شد و
دو مسکن سنگین بهم دادند و خوابآلود شدم. مرا با ماشین به خانه رساندند. نمیدانم
چرا در آن لحظات خوش یکدفعه حال من اینقدر بد شد. انگار از پشت مرا به آرپی-جی-هفت
بستند. الان این درد موذی پشت قرصهای ادویلاکسترارلیف پنهان شده.
خلاصه امشب خیلی به من خوش
گذشت به رغم آن دردناکی.
من برای برخی از خریدها
به یک مینیسوپرمارکت پرتغالی(بیست و هفتسال است که در محلهی پرتغالیها زندگی
میکنم. البته حالا دیگر این محله خیلی گسترده و یونیورسال شده) میروم. آنجا
چند دختر دلربا هم کار میکنند. اوپس! من به خاطر همانها هم هست که میروم. در
هر کدام از این فروشگاهها یک نظرکردهی شمسی خانم هست. شمسی خانم مرا به آن
جاها هدایت میکند. من خوش و بشی میکنم و از بار دوم و سوم دیگر پرتغالی میشوم.
سلام و سپاسجات را هم به پرتغالی میگویم. محض دلبری. آنجا ماههاست که یکی از
لعبتهای ایبریایی چشم چپ مرا افسون کرده. گاهی زبان هزار و یک شبی این زن دقیق
کار میکند ولی دوباره آن زبان از یادش میرود. بسیار ناز و سرزنده است ولی فرهنگ
عشقی-بی ناموسی استواری ندارد.
زمانی، پانزدهبیست سال پیش، در یک فروشگاه مواد غذایی اورگانیک کار میکردم آنجا با یک آناماریای آتشپاره که اسماش در شعر اسمکهای زندگی، در آخر کتاب وحشی هم هست دچار کیمیای عشقانیبی ناموسی شدم. این زن شوهر هم داشت ولی در آن زمان من زنای محصنه را هم در صورت عشق از واجبات میدانستم. من هشتماه دور و بر او جیکجیک کردم. بغبغو کردم. میومیو کردم. طاقچه بالا گذاشت. یک شب در اوج افسوس و هجران در میخانهای نشسته بودم که یک الاههی بیستساله آمد روبرویم نشست. پانزده دقیقه بعد هر دو کنار هم نشسته بودیم. آخر آن شب تابستانی هم زدیم به کوهجنگل بالای شهر. فردا این دختر آمد دنبال من سرِ کار. آناماریا دستهایش را زد به کمر، نگاهی به او، نگاهی به من. سری به معنیِ خواهیم دید جنباند. سه بار از پشت کش رفت ته مغازه و برگشت. من و این دختر هم در کمال معصومیت، حرفهای مرموزی در بارهی کوه و جنگل و صداهای شب میزدیم. مشتری چندانی در کار نبود. کار من، پر کردنِ خالی شدهها بود. از سریال گرفته تا آردهای گوناگون و عسل و مربا و خرما و کشمش و همهی آن خوراکهایی که خرده فروشی میشد.یکدفعه آناماریا از پشت مغازه صدا زد: گاسترو! من با سوشیالنامبر دوست نقاشام خسرو کار میکردم و با همین اسم هم عاشق یا بهتر است بگویم بی ناموس شدم هاها ها ها....زبان از دقت عیب نمیکند. گفت: گاسترو! بیا اینجا! به این الی گفتمای جگر، شب همدیگر را میبینیم. رفتم گفت: گاسترو! باید جایزهی بهترین عاشق را به تو بدهند. تو حرف نداری! گفتم جریان چیست؟ گفت: آن دختربچه کی بود؟ حالا آن الی چنان قد و بالا و تن پرنشیب و فرازی داشت که دختربچهها با دیدناش میتوانستند بگویند: این است ایستگاه شکوه ما! گفتم آن دختربچه را همین دیشب باش آشنا شدم. دوستیم. دیشب هم با هم بودیم. گفت مبارک است! همیشه با هم باشید! گفتم تو که شوهر و خانه و زندگی ات را داری.به جیکجیک و بغبغوهای من هم که محل قوقولیقوقوانگیزی نمیگذاری. گفت آن شوهری که تو میگویی نوکر من هم نیست.آیا هنوز هم واقعا مرا دوست داری؟ گفتم از ته دل! گفت پس امشب به این خانم بگو که من عاشق آن خانمام! گفتم دیشب هم بهش همین را گفتم. آمده بود تو را زیارت کند. او با این ماجرا راحت است. آهِ پرتقالسوزی کشید و رفت که یک مشتری را سرو کند. من سی و دو سه ساله بودم. آناماریا هم بیست و ششهفتساله. زیبا(تر از خودت نتواند باشد) بود و شوخ و ستمگر. یک استبداد سکسی و شهرآشوبانهای، چیزی از افسانهی آمازونها با خود داشت.یک روز من با نردبان بالای قفسهها ایستاده بودم و داشتم یک سطل عسل گرانقیمت را میریختم توی بشکهی ویژهاش. ما به هم نگاه میکردیم و حرفهای هزار و یک شبی میزدیم: چرا اینجوری نگاهام میکنی؟- چون زیبایی! تو چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟-چون....یکدفعه شوهر محترم از راه رسید. دست من خیس و لیچ شده بود. چشمام افتاد به پایین دیدم جویباری از عسل راه افتاده بر کف مغازه کم مانده ماهیانی از جنس گلوکز هم در آن جست و خیز کنند. رفتم سطل آب و دستمال آوردم به عسلزدایی. این دو هم با هم حرف میزدند: چرا آن جوری به آن آقا نگاه میکردی؟- میخواستی چه جوری نگاه کنم!-آن نگاه معنی داشت.-برای تو همه چیز معنی دارد. خلاصه یک یکی به دوی زن و شوهرانه. آشکار بود که آن شوهر، نوکر این آفرودیتدخت هم نبود. یک روز هم که باران شدیدی میبارید. من با چتر او را تا دم خانهی عمهاش بدرقه کردم. ما دست در کمر همدیگر داشتیم و خانم و آقاشرنگانه و بی شتاب زیر باران راه میرفتیم. درست دم در ما را دید. یکدفعه چهرهاش پر از معنی شد. آناماریا اصلا از جا در نرفت. گفت همکارم مرا آورده رسانده. کجای این کار کفر است! گفت مگر همهی همکارها دست به کمر راه میروند. اینها را بعدا برای من خلاصه و تلطیف و ترجمه میکرد. رفتار او با زندگی رمانسک بود. او توی رمان خودش زندگی میکرد. فرهنگ درست کتابیای نداشت ولی اوتانتیک بود. فرهنگ، پیش از کتاب هم بوده و شاید بارها هم نیرومندتر از نوع کتابی اش.
زمانی، پانزدهبیست سال پیش، در یک فروشگاه مواد غذایی اورگانیک کار میکردم آنجا با یک آناماریای آتشپاره که اسماش در شعر اسمکهای زندگی، در آخر کتاب وحشی هم هست دچار کیمیای عشقانیبی ناموسی شدم. این زن شوهر هم داشت ولی در آن زمان من زنای محصنه را هم در صورت عشق از واجبات میدانستم. من هشتماه دور و بر او جیکجیک کردم. بغبغو کردم. میومیو کردم. طاقچه بالا گذاشت. یک شب در اوج افسوس و هجران در میخانهای نشسته بودم که یک الاههی بیستساله آمد روبرویم نشست. پانزده دقیقه بعد هر دو کنار هم نشسته بودیم. آخر آن شب تابستانی هم زدیم به کوهجنگل بالای شهر. فردا این دختر آمد دنبال من سرِ کار. آناماریا دستهایش را زد به کمر، نگاهی به او، نگاهی به من. سری به معنیِ خواهیم دید جنباند. سه بار از پشت کش رفت ته مغازه و برگشت. من و این دختر هم در کمال معصومیت، حرفهای مرموزی در بارهی کوه و جنگل و صداهای شب میزدیم. مشتری چندانی در کار نبود. کار من، پر کردنِ خالی شدهها بود. از سریال گرفته تا آردهای گوناگون و عسل و مربا و خرما و کشمش و همهی آن خوراکهایی که خرده فروشی میشد.یکدفعه آناماریا از پشت مغازه صدا زد: گاسترو! من با سوشیالنامبر دوست نقاشام خسرو کار میکردم و با همین اسم هم عاشق یا بهتر است بگویم بی ناموس شدم هاها ها ها....زبان از دقت عیب نمیکند. گفت: گاسترو! بیا اینجا! به این الی گفتمای جگر، شب همدیگر را میبینیم. رفتم گفت: گاسترو! باید جایزهی بهترین عاشق را به تو بدهند. تو حرف نداری! گفتم جریان چیست؟ گفت: آن دختربچه کی بود؟ حالا آن الی چنان قد و بالا و تن پرنشیب و فرازی داشت که دختربچهها با دیدناش میتوانستند بگویند: این است ایستگاه شکوه ما! گفتم آن دختربچه را همین دیشب باش آشنا شدم. دوستیم. دیشب هم با هم بودیم. گفت مبارک است! همیشه با هم باشید! گفتم تو که شوهر و خانه و زندگی ات را داری.به جیکجیک و بغبغوهای من هم که محل قوقولیقوقوانگیزی نمیگذاری. گفت آن شوهری که تو میگویی نوکر من هم نیست.آیا هنوز هم واقعا مرا دوست داری؟ گفتم از ته دل! گفت پس امشب به این خانم بگو که من عاشق آن خانمام! گفتم دیشب هم بهش همین را گفتم. آمده بود تو را زیارت کند. او با این ماجرا راحت است. آهِ پرتقالسوزی کشید و رفت که یک مشتری را سرو کند. من سی و دو سه ساله بودم. آناماریا هم بیست و ششهفتساله. زیبا(تر از خودت نتواند باشد) بود و شوخ و ستمگر. یک استبداد سکسی و شهرآشوبانهای، چیزی از افسانهی آمازونها با خود داشت.یک روز من با نردبان بالای قفسهها ایستاده بودم و داشتم یک سطل عسل گرانقیمت را میریختم توی بشکهی ویژهاش. ما به هم نگاه میکردیم و حرفهای هزار و یک شبی میزدیم: چرا اینجوری نگاهام میکنی؟- چون زیبایی! تو چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟-چون....یکدفعه شوهر محترم از راه رسید. دست من خیس و لیچ شده بود. چشمام افتاد به پایین دیدم جویباری از عسل راه افتاده بر کف مغازه کم مانده ماهیانی از جنس گلوکز هم در آن جست و خیز کنند. رفتم سطل آب و دستمال آوردم به عسلزدایی. این دو هم با هم حرف میزدند: چرا آن جوری به آن آقا نگاه میکردی؟- میخواستی چه جوری نگاه کنم!-آن نگاه معنی داشت.-برای تو همه چیز معنی دارد. خلاصه یک یکی به دوی زن و شوهرانه. آشکار بود که آن شوهر، نوکر این آفرودیتدخت هم نبود. یک روز هم که باران شدیدی میبارید. من با چتر او را تا دم خانهی عمهاش بدرقه کردم. ما دست در کمر همدیگر داشتیم و خانم و آقاشرنگانه و بی شتاب زیر باران راه میرفتیم. درست دم در ما را دید. یکدفعه چهرهاش پر از معنی شد. آناماریا اصلا از جا در نرفت. گفت همکارم مرا آورده رسانده. کجای این کار کفر است! گفت مگر همهی همکارها دست به کمر راه میروند. اینها را بعدا برای من خلاصه و تلطیف و ترجمه میکرد. رفتار او با زندگی رمانسک بود. او توی رمان خودش زندگی میکرد. فرهنگ درست کتابیای نداشت ولی اوتانتیک بود. فرهنگ، پیش از کتاب هم بوده و شاید بارها هم نیرومندتر از نوع کتابی اش.
آن شب با این الی هدونیست
آسانگیر، خاک یک رستوران و دو سه بار را توتیا کردیم تا چند روز دیگر هم بی آنکه
دیگر به فروشگاه بیاید با هم داد از خوشیهای زندگی ستاندیم. بهش گفتم دستور
آمده که من دیگر با تو نپرم.قاهقاه خندید. جامهایمان را به هم زدیم. گفت امر امر
آناماریا ست. خیلی خوش گذشت این چند روزه. خودش هم داشت میرفت لوکزامبورگ.
همانجا هم با کسی ازدواج کرد و سالها بعد با بچهای در بغل و یکی هم به دنبالاش
در یک پارک مرا دید و تند به طرف هم رفتیم و مرا مثل همان روزها بوسید. بچههای
زیبایش را بوسیدم.گفت پاترونسآناماریایت چه شد. گفتم رفته بچهها را از
کودکستان بیاورد. باورش شد: پس سولمیت تو بود و نمیدانستی. گفتم خالی میبندم.
ما پس از هشت روز از هم جدا شدیم و او با مدیر آن فروشگاه روی هم ریخت. هشت ماه
انتظار. هشت روز وصال. میارزید.
یک روز این آناماریا آمد و در
فروشگاه ما استخدام شد. من در آن نخستین نگاه دلآگاه شدم که من و این زن یک درامی
با هم خواهیم داشت. یکی از همکاران دیگرم که یک زن مهربان به همین سن و سال حالای
خودم بود این نگاه مرا دید. این سوزانای زبل، زمزمهی خاموش نگاه مرا شنید انگار.
به من گفت نمیدانم چرا یکدفعه این چشمهای تو خوشحال شدند گاسترو! دو سه روز بعد
سر ناهار جلو خودم به آناماریا گفت بعضی از خانمهای خوشبخت غافلاند که این دور
و برها یک سیکرتادمایررهایی هم دارند. این پشت چشمی نازک کرد و به آهنگ ریختن
عسل از کندوی لبریز گفت خوش به حال آن غافلها.
من رستاخیز لبو شدم. اتفاقها
اینطوری میافتند. فتیلهی بهمن شعلهور شده بود.چند روز پس از آن روزی هم که فرمان یا
من یا او را صادر کرد من خسته در ناهارخوری نشسته بودم و داشتم
سیگاری میکشیدم. این سوزانا آمد و گفت گاسترو! چرا ملولی! گفتم هنگآور دیشب است
لابد. گفت نه جانام من امور را زیر نظر دارم. آن دختره را از دست دادی آناماریا
هم برگشته به همان پلهی اول، یک گام پایین یک گام بالا. من شک نداشتم که سرنوشت
دارد گره هشت ماهه را به دست این زن باز میکند. گفتم من به فکر این ماجراها
نیستم. بشریت مشکلات بزرگتری هم دارد. گفت مشکل اصلی بشریت همین ماجراهاست
گاسترو! بشریت که از مریخ نیامده! من رفتم خانه. ساعتی بعد تلفن زنگ زد:
الو!گاسترو! من آناماریا هستم! ما هرگز به هم شماره نداده بودیم. شمارهی مرا از
توی دفتر کش رفته بود و میگفت من نگران تو هستم عزیزم! -چرا عزیزم؟- گفت خودت را
به آن راه نزن! سوزانا همه چیز را به من گفته!-چی گفته؟ تو الان قصد خودکشی داری؟
به خاطر من؟ من سنگدل؟- نه جانام! این حرفها چیست؟ آدم عاشق که خودکشی نمیکند.-فردا
ناهار مهمان منی!-به به!
فردا ظهر در تابلوترین وضعیت
احساسی ممکن من و آناماریا آبجو و فیله مینیون سفارش دادهایم. همه چیز برابر ما
داغ شده و یخ کرده و ما دو دست در دو دست یک بوس میگیریم دو بوس میگیریم سه
بوس چهارصد بوس...ناگهان آن مظهر عشوه و استبداد چنان داغ و دلدار و دلبند و
سراپا بوس و آغوش شده بود که انگار در من فرزند گمشدهی خود را پیدا کرده. اینجا یک بیسترو(باررستوی) پرتغالی بود مثل همهی بیزینسهای دور و بر و هر لحظه امکان
داشت شوهرش از راه برسد یا کسی از آن فرهنگ کاتولیک دسته گلی به آب آیندهی
نزدیک بدهد.او عین خیالاش نبود. گفتم همین الان شوهرت از گرد راه برسد. گفت برسد.
من لبام را از روی لب تو بر نمیدارم. مدتی ست که دنبال کار طلاق هستم. این
ماجرا هیچ ربطی به تو هم ندارد. زمانی این مرد خدای کوچک من بود. حالا لنگ کفشام
هم نیست. او مرا سوراخی متعلق به خودش میداند. من میخواهم با کسی که دوست
دارم زندگی کنم. با عشق. با احترام. دیدم نسیم شوهرانهای از بالای سرم
گذشت.نگاهی از ته چاه پندارم به او کردم و گفتم آخ! شوهر شدم! یعنی من، حسین
شرنگ، در حالِ شوهر آناماریا شدنام؟ گفت چته؟ گفتم برای چند لحظه حس کردم که
دارم شوهر تو میشوم. قهقههی زمینآرایی زد و گفت آدم دو بار توی یک چاه نمیافتد.
بدو برویم سر کار دیر شد! عصر، کار تمام شد. صدایم زد. گفت یکراست میروی خانه.
اگر من تا پنج دقیقهی دیگر زنگ در را زدم با همایم اگر نزدم دیگر همه چیز میان
ما تمام است. گفتم موافقام. خانهی من در خیابان موازی بود. رفتم خانه. فکر کنم
آغاز ماه ژوئن بود و هوا در اوج بی ناموسی. داغ و دبش. هنوز دست و رویم را نشسته
بودم که دیدم رسید. با هیجان گلهای آهو که پس از جست و خیز و گریزی کشدار از چند
شیر شرزه لب چشمهای در کنج بیشه رسیده باشند. گفتم میخواهی دوشی بگیری. پرید
تو بغلام گفت تو میخواهی؟ گفتم مگر بیکارم. ما در آن مدت تابستان را هشتبرابر
کردیم. تابستان از گرمای ما خیس عرق شده بود و له له میزد. آن عصر را هنوز به
روشنی همین امروز عصر به خاطر دارم. از آن عصرهایی که در زندگی برجسته میشوند
و حتا در زندگی قرون، مثل عصر روشنگری.عصر آناماریا.
فردا او تعطیل بود و من باید
کار میکردم. وقتی سوزانا را دیدم چنان بوسیدماش که چشمکی زد و گفت حیف نبود
جوانی مثل تو خودش را بکشد! گفتم این الان روان من است که روبروی تو ایستاده. ساعت
ده نشده بود که آناماریا آمد. چه آمدنی! انگار همهی زنانگی زمین آمد. شیک و
آراستهتر از طوطیهای دمدراز آمازون. در آن مغازه یک اتاقکی داشتیم که ویژهی
ادویهها بود. یک عطاری کامل با بوهای ریشهها و برگها و ساقههای ناب زمین.
آنجا کسی نبود و هر لحظه میتوانست باشد. ما در آن اتاقک چنان هوشمندانه
دلاورانه همدیگر را میبوسیدیم که اگر باد هم میآمد میتوانستیم وانمود کنیم
که داریم ادویه میجوییم. دستهای ما مست تاریخ قارهای بود که به اشتباه هند
ادویهها پنداشته شده بوده بود. در هفت روز آینده ما بارها در زیرزمین، آنجا که
انبار فروشگاه بود به بهانههای گوناگون همدیگر را یافتیم و دهانهای ما از بوسه
ورمناک بود. آن چند روزه من که کارم را با وسواس نوشتن شعر انجام میدادم چندین
بار اشتباهات فجیع کردم. آرد گندم را ریختم توی بشکهی آرد جو یا آرد نخود یا آرد
ذرت. مربا را خالی کردم توی ظرف سیروپ. خرما را ریختم توی ظرف کشمش. آن مغازه دو
صاحب داشت یکی آلمانی و دیگری خواهرزن لبنانیاش. اولی احساسات شاعرانهی نیمه
نازیستی داشت. هیتلر را احمق میپنداشت ولی فکر میکرد که فاتحان تاریخ را دروغ
نوشتهاند. این آدم در چند شهر خاورمیانهای اثر دست داشت.از مهندسهای مهم راه و
ساختمان بوده با انبوهی تجربه و دانایی از و در بارهی آن منطقه و به رغم افکار
عجیباش انسان بسیار محترم و نازنینی بود. هرگز ندیدم در بارهی نژادهای دیگر حرف
ناپسندی بزند. به چند مغازهی دور و برمان که صاحبهای یهودی داشتند سر میزد ولی
از به قول خودش شلختگی آنها ایراد میگرفت: بهترین اسموکدمیت جهان را در این
"شوارتز" بغلی خودمان میفروشند. نخستوزیر و وزیر-وکیلهای مملکت، بی
دنگ و فنگ و راهبندن میآیند آنجا غذا میخورند ولی پایت را میگذاری توی آن
محیط تنگ نمناک بدبو با آن میزهای همیشه تر و چرب و آن گوشتبرهای عرقریز، به
آغل میلاد عیسی ناصری میماند. واقعا خجالت دارد!
این شوارتز مونترال را میتوانی
گوگلسرچ کنی تا بدانی چه میگویم. سراسر دیوارهای آن پوشیده از عکس سران جهان
و سوپراستارهای هالیوود و ورزش است.هر بار از جلو آن رد شوی دو طرفاش صف محشر
کبراست. این رستوران از آغاز قرن بیستم آنجاست بی آنکه یک میلیمتر به آن افزوده
یا از آن کاسته باشند. از توریستاترکشنهای درجه یک مونترال است و همه مثل خودم
که الان، ناخودآگاه مشغول تبلیغ آن خوشمزهترین معدن کلوسترولاند. سال پیش، شوهر
مافیاییقمارباز سلیندیون آن را خرید. به او هم اجازه ندادند که دست به ترکیب آن
بزند.
آناماریا میگفت: راسیست هم
راینهارد! باکلاستر از این راسیست، خدا نیافریده! آدم را تشویق به راسیسم میکند.
این راینهارد سه دشمن داشت و باور که بی آنها زمین بهشت برین میشد: آمریکا و بریتانیا با همهی زائدههای آنگلساکسوناش و اسرائیل.
این راینهارد سه دشمن داشت و باور که بی آنها زمین بهشت برین میشد: آمریکا و بریتانیا با همهی زائدههای آنگلساکسوناش و اسرائیل.
مدیر ما ژوزهی پرتغالی بود. به
اندازهی خود ما زحمت میکشید . سفر که میرفت امکان نداشت برای هر کدام از ما
هدیهای نیاورد. آمد گفت گاسترو! تو همکار خوبی هستی.من به هوش و حواس و دقت تو
احترام میگذارم ولی این روزها پدر این صاحبمغازهها را درآوردهای( من گافهایم
را از او پنهان نکرده بودم و تا آنجا که میتوانستم آن خوراکیهای بیچاره را از
التقاط عشقانی نجات میدادم.گفت آقا تو عاشق شدهای انگار! راینهارد به کنار ولی
این مونیک( یکی از لبنانیزنان مسیحیای که هجده حزبالله و حماس را میگذاشت
توی جیباش) من و تو و اجدادمان را بیرون میکند.خلاصه حواسات باشد! یک هفته
بعد، آناماریا، دقیقا بی هیچ علتی، جواب سلام عاشقانهی مرا نداد. رفت توی دفتر
ژوزه و با او ریخت روی هم، روی همریختنی تاریخ-ِ آمریکاپسندانهتر از عربستان
سعودی. ژوزه آمد گفت تو میدانی این آناماریا چهاش است؟ گفتم مگر چیزیش شده؟
گفت نه، آمده میگوید دچار افسردگی شده. فردا صدای قهقههها و زمزمههای بی
ناموسانهی آن دو نفر ادویهها و آردها و عسلمرباها و خرما کشمشها و آجیلها و
سریالها را دچار گیجمان هویتی کرد. همه چیز چنان قاطی-پاتی شده بود که با هیچ
کمباینی نمیشد آنها را از هم سوا کرد. حالا این ژوزه بود که نبوغ اشتباهکاریاش
را به اوج میرساند. یادش میرفت شیر یا ماست یا این یا آن آیتم دیگر را اوردر
بدهد. گفتم ژوزه! ژوزه!ژوزه! عشق معدن اشتباهات است. ببین من چطور دقیق کار میکنم!
دوباره ساعت سویسی شدهام. این ژوزه زن و بچه داشت.یک آدم واقعا نازنین بود. یکی
از آن انبوه انسانهای آرام و سر به زیری که هر روزه چرخ زمین را میگردانند.به
هفته نکشید که ژوزه را هم دامپ کرد. طفلکی انگار او را از بالای امپایراستیت
انداخته بودند. سیگارپشت سیگار. دیگر خبری از آن گرمی و مشغولیت زاهدانه در او
نبود. میگفتی سلام ژوزه! میگفت نه هنوز نرسیده. -چی! کامیون شیر و ماست.
مدتی بعد این مونیک، یکی از دوستان مرا که مست و پاتیل از براندی یوگسلاویایی
آمد سر کار، بیرون کرد.این دوست ایرانی بود و من و او و خسرو همبزم همیشگی همدیگر
بودیم. ترکیبی بود از آنارشیست و هیپی و پانک و کمونیست و صوفی و داشمشتی. فکر
کنم از نخستین پستمدرنهای مونترال هم بود. آنوقتها هنوز این ویروس واگیردار
نشده بود.خورهی ادبیات انگلیسی و مدهای روز روشنفکری. سالهاست که رفته ایران،
شف رستوران یک هتل شده زن گرفته عرق میخورد بنگ میکشد و ترجمه هم میکند. او
الان از دوستان فیسبوکی من است و گاهی اینجا نعرهی خموشی میکشد و باز میرود
مینوشد و میکشد و خوراک آراسته تحویل بشریت میدهد. . این کامران که من
او را افسونعلی شاه مینامیدم چون جوینتهای علف و حشیش بزمهای ما را هم او میپیچید.
پدیدهای بود خلاصه. این مست مست بود و کار میکرد. ما:من و او و خسرو، هر چه درمی آوردیم
خرج بنگ و باده و بارپیمایی و ریخت و پاشهای مطلقاً تمدنچزانه میشد. گفتم
کامران برو من به جایت میایستم کار میکنم.گفت نه، جان تو، من عشقام کشیده کار
کنم. یک گام بر میدارد سه بار میافتد. مونیک گفت یا من یا تو! اینجا برای من و
مست دیوانهای مثل تو جا نیست. برو کامران! حالا کامران تازه فهمیده که چقدر مونیک
را دوست داشته و هی دارد دلبری میکند. این بچهای که به رغم ظاهر لاابالیاش
محض آزرم و تربیت بود. با دهنی که از لقی الکل میافتاد: مونیک، من تو را دوست دارم.
من میخواهم آنقدر برای تو کار کنم که بمیرم. من میخواهم شهید
"فرنکو"( اسم آن فروشگاه) بشوم. من میخواهم. من میخواهم. او را بردم
خانهاش. میخواهم برگردم. بشین حسین. عرق بخوریم. آواز بخوانیم. برقصیم. زنگ
بزنیم به بچهها. بیا برایم شعر بخوان. جنّ همهی میخانهها در این آدم حلول کرده
بود. گفتم بگیر بخوابای شیعهی علی!
فردا مونیک با کسرهی خ گفت
خسرو! اینجا در این مغازه یک خبرهایی هست! همه رفته بودند و من مغازه را ماپ میکشیدم.
این زن، خشک بود. یک چوبِ عشق پول. بسیار زحمتکش. اصلا آدم بی انصافی نبود ولی هیچکس
دوستاش نداشت. هیچکس را دوست نداشت. یک شعار معروفی داشت که همیشه به انگلیسی یا
فرانسه میگفت: آدم باید سه چیز داشته باشد: اینجا اینجا اینجا( به سر و جیب و
میان پاهایش اشاره میکرد.) شنونده میتوانست از خنده رودهبر شود. او میگفت
بخند ولی من خیلی در این مورد جدیام. این زن عبوس، که گاهی که میتوانست بخندد
برای لحظاتی چهرهاش کودکانه میشد پیله کرد به من که سر از همهی اسرار فرنکو درآورد.
هر چه میگفتم کدام اسرار! این حرفها چیست. ماپ را از من گرفته تقریبا مرا بغل
کرده بگو! بگو! ژوزه چهاش است؟ آناماریا را چه میشود؟ چرا کامران اینجوری شده.
گفتم تابستان است هوا گرم شده روی مغزها اثر گذاشته. حس کردم میخواهد به من
تجاوز کند. رفتم در نقش یوسفوش گرفتار در چنگ زن زلیخاخو. دیدم نه، فقط زده به
سرش. یک دوست پسر پکر داشت از این ژیگولوهای بیروتی. برایش هوندای هزار میخرید.
جیپ میخرید.می بردش این جزیره ی کاراییب آن بندر اروپا. هر چه جزید و وزید یک
کلمه از دهن من نشنید. چند روز بعد آناماریا را هم اخراج کرد. بعد هم لابد نوبت
من بود و ژوزه و همهی بشریتی که دو شیفته آنجا کار میکرد. آن زن مرتب با این
راینهارد سختکوش سرشاخ میشد. و آن پیرشازدهی خوابآشفتهی نژاد آریایی میگفت
عرب اگر بتّه داشت یهودی سرگردان سوارش نمیشد.من میروم شوارتز یک اسموکدمیت
کثیف بخورم. این دنیا را گند برداشته.
رفتار آناماریا را هرگز درک
نکردم. ژوزهی بیچاره را تقریبا مدتی زمینگیر کرد.من یکی دو سال پیش از آن، بزرگترین
سونامی عشقی را از سر گذرانده بودم و این اتفاق برایم در حد گردبادی بود که
درخت را خم میکند ولی نمیشکند. من خم شدم و شروع کردم به نوشتن. یک روز هم که
مونیک دچار آن بحرانهای بهانه گیری شد رفتم لیست بلندبالایی از آنچهها که باید
پر میشد برداشتم و دادم دستاش و گفتم مونیک! بفرما اینها را خودت پر کن! تو
"فایرد" هستی! طفلکی دهناش باز ماند. مگر دیوانهای؟ گفتم بعله! و رفتم
که رفتم. هر روز که از جلو آن فرنکو که حالا صاحبهایی دیگر دارد رد میشوم یا
میروم آنجا که مغز گردو بخرم دچار حال همان سی و یکی دو سالهای میشوم که
ایستاده بر نردبان، سطل عسل لبریز را خمانده بر بشکهی بزرگ و چشم در چشم آناماریا
کف موزاییکپوش فرنکو را غرق عسل بیولوژیک میکند.
آناماریا به آهنگ ریختن عسل:-چرا
نگاهام میکنی؟ چونکه زیبایی! چونکه جشن تماشایی! چونک آنایی! چونکه ماریایی!
چونکه چونکه چونکه...آخ! شوهرجانات آمد.
سالها بعد یک روز در میخانهای
نشسته بودم. یکی از ژوئنهای جام جهانی بود. این آناماریای عسل و آرد و مربا و
خرما کشمشهای درهم و برهم، این حلوای جگر کیهان، این پریموس تابستانها از پشت
چشمهایم را گرفت آمد نشست کنارم در پیشخوان آن بار پرتغالی معروف سنلوران.مرا
دوستانه بغل کرد. روبوسی کردیم.در رفتارش یک سر سوزن پشیمانی و احساس گناه و از
این حرفها نبود. انگار پنج دقیقه پیش از کنار من رفته چیزی بخرد و حالا برگشته
نشسته. آن آقای بارمن که با او صمیمی هم بود شروع کرد به پیمودن ودکا. از آن تیپهایی
که مهمان میکند که مهمان میکنی. کارش را خوب انجام میدهد تیپ خوب میسازد
و با مشتریها گرم و نرم است. او یک وشگون سختی از بازوی آناماریا گرفت که من
دردم آمد. چرا من از این هنرنماییها نکردم با این مستبد زیبا! گفتم آناماریا
یادت هست؟ یادت هست؟ یادت هست؟ همهی آن خاطرات هزار و یک شبی را از بالا تا
زیرزمین فروشگاه و خانه و بار و رستوران به او میگفتم. آهسته میان خودم و خودش.
میخندید و میگفت من هیچکدام از این چیزهایی را که تو میگویی به یاد نمیآورم.
حافظهی من خیلی بد است. واقعا این اتفاقات افتاده؟ شما مردها همهاش سر به سر
ما زنهای ساده دل میگذارید. یک نیشگون پنبهایای از بازویش گرفتم و از بازویم
گرفت و دو آخ کوچک گفتیم. من همانوقتها بارها به او گفتم که اسمام حسین است و
نه گاسترو! و او بارها گفت تو برای من گاسترو بوده هستی و میمانی! شمارهام
را گرفت. هفتهی بعد زنگ زد:گاسترو! از تو خواهش میکنم که بیایی و این دوستپسر
احمق کبکی مرا یک کتک مفصل بزنی! به خاطر عشقمان! آن عشق قدیمی! تو باید او را
به خاطر من بزنی! گفتم آناماریا! آناماریا! آناماریا! زنگ بزن به پلیس یا
مافیا یا یکی از آن عاشقان گردنکلفتات! حالا مگر این یارو با تو چکار
کرده؟-چکار میخواستی بکند! به من بد و بیراه گفته رفته دنبال یک دگوری کبکی! بیا
بزناش جان من! میدانم که میتوانی! گفتم در آناماریا معنایی هست معناهایی هست
که من هرگز نخواهم دانست. گفت بعدا زنگ میزنم دارند در میزنند.او رفت که در را
باز کند.
پریروز از در این سوپرمارکت
وارد شدم نفس کولر چهرهام را قلقلک داد. کاندیدلبر زیبای من با آن سر و روی خدنگ
عطسهی عشقانگیز داشت پشت کش انگشت میدوانید. نزدیک در، او انگار بوی مرا میشناسد.
گاهی هم که یک اودوکلن دیگر میزنم بر میگردد یک نگاه ایبریاییای به من
میکند نگاهی از ساحل و موج و بند رختهای خوشبوی آویزان برابر خانههای سپید و
سایهی درختهای انبوه سبز و تپههایی که از پشتشان کوکوی فاخته میآید. سلام.
چطوری. خوبام. درس و مشق چگونه میگذرد.کلاس فرانسه میرود. امتحان دارم.
ندارم. خیلی خستهام. درس و ساعتهای طولانی کار.
گاهی سرزنده گاهی خیلی خسته
ولی همچنان خوشرو. خوشرویی مردمی که یک فرهنگ درونجوش دارند. میتوانند در میان
شلوغپلوغیهای کار و دیدارهای گذرای مشتریهای بسیار، همانجاهایی که وقت
بسیاری برای ظرافتهای انسانی نیست به تو نگاه کنند تو را ببینند و دیده شوند.
بگویی بشنوی. آنها شیرینی خورهای قهاری هستند. قنادیهای پرتغالی همیشه پر از
شیرینی خورهای حرفهای است. یک روز یک کتاب نقاشیشعر فرانسوی، که بخشی از آن هم
از آن خودم هست به او دادم. کنج صفحهی آن بخش را خواباندم تا خودش چیزهایی حدس
بزند. با او جوری رفتار میکنم که انگار مهمترین کار این جهان برای من آمدن و
خریدن یک شیشه عسل، یک بطری آب یک ران مرغ دو ران مرغ سه ران مرغ هر روز یک
ران مرغ است دقیقا همان وقتهایی که او کار میکند و این مناسک را همان سلام و
احوالپرسی ساده و شیرین با او به اجر عظیم میرساند. فریزر من پر از ران مرغ
است. مرغ آنجا دانه خوار و بسیار خوشمزه است. از زمانی که او را قبله کردهام
هزار ران مرغ از آنجا خریدهام. میتوانم به خانههای همسایه ران مرغ صادر کنم.
سلام. سلام. چطوری.خیلی وقت
است که همدیگر را ندیدهایم(همین دیروز).
حالا تو اسم مرا میدانی اسم
خودت چیست؟-آنا! -می دانستم! -اه!-آره!
شک ندارم که او اسم مرا نمیداند.
وقت نکرده لای آن کتاب را هم باز کند. اسم مرا بداند که چه بشود! میشود تا
قیامت آمد اینجا و به او سلام کرد و رفت یک ران مرغ یا یک شیشه عسل یا یک بطری آب
از قفسه یا یخچال برداشت آمد پول را پرداخت و گفت تا فردا آنا! -تا فردا! برخی روزها
بی هیچ کوششی مرا چنان خوشحال میکند که به جای راهرفتن خیابانها را میرقصم.
او زیباست. او آناست. او گیج است و شاید فقط مرا وقتی به یاد میآورد که میبیند:
نکند این سپیدهدمسر عاشق من شده است!
عاشق بودم. عاشقاش شدهام. سه
روز از این شهر رفتم بیرون دیدم آخ! آنجا قارهای زنده چشمبه راه کبوتری ست که
سودای کشف هند داشت. پیلی با باری از ادویه در من گم شده نعره میکشد: آهای! یکی
بیاید دو پاشه نمکفلفل و زردچوبه و کاری و غبار دارچین بریزد روی این خرطوم جلزولزین!
روزی یک کیلومترنامه عاشقانه
مینویسم و تنهایی بزرگ نگاهام میکند. با همان دقت و سماجتی که اسبها در
اصطبل نیمروز زیرچشمی سایهشان را میپایند.
حالا میدانی که چقدر دوستات
دارم! چه هنری! من هنرمندم چون عاشق توام. عاشق توام و عاشق آن یکی آن یکی
آن یکیهای دیگر توام تویی که بزرگترین قطرهی ممکن، اقیانوس زنانگی هستی.
آنقدر نوشتم که سرخپوستهای نیمهزاره
به انگشتهایم گفتند: حالا!
بینهایت لذت بردم. مرا برد با خودش و گم شدم...
پاسخحذفدمات گرمای رضاجان! خوشحالام که خواندی!
پاسخحذفشما بی نظیرید موسیو لُ پرزیدنت !
پاسخحذفوه.. که چه مستانه روزهای داغ تابستان و تب عشق را به قلم آوردید ..
دست مریزاد
زنده باد عشق ُ بی بندی
هاها هاها ها ها....بی نظیرتر شمایید ای شغمادامهستی! خوشحالام که این داکیودرام عشق و بی ناموسی را خواندید!
پاسخحذفتووووپ
پاسخحذفسال نوت تووپ بادای همین گل! امیدوارم همچنان خوب و خوش باشی!
پاسخحذف