دیگر از مایعاتِ افتخارِ هرمسیاش این که کس ندانستی و دانستننتوانستی که خود آیا آن جناب آفتابِ زمانه بود یا آفتابهِ زمان!
۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه
دیگر از
دیگر از مایعاتِ افتخارِ هرمسیاش این که کس ندانستی و دانستننتوانستی که خود آیا آن جناب آفتابِ زمانه بود یا آفتابهِ زمان!
۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه
ای م
ای م نازنینام که اینقدر دغدغهِ نگهبانی از نیکی و درستی و مهربانی داری! هر چقدر انسانیت درکناپذیرتر و سردتر و کندتر و رباتمنشتر و به رغمِ جمعیتِ ترسناک هفت میلیاردیاش تنهاکنندهتر میشود کسانی یافت میشوند که انگار آمدهاند تا جبرانِ خسرانِ نوعِ خود باشند!
انسانهایی که اگر نبودند! آخ! اگر نبودند!
این انسانیتِ ویدیوگیموارِ رایجِ شایعِ هالیوودساختهپرداختهِ قرنِ بیست و یکمی تنها مایهِ یک لنگهکفشیِ بیابان است! بیابان را میبینم که لیلیکنان برای این انسان سرودهای سپاس میخواند:آن یکی پای برهنهام به فدایت! چه لنگه کفشی! احساس میکنم که سیندرلای کیهانام!
دو سه روز است که دو سطرِ چرکین کرموار در سرِ من وول میخورند و هر چه فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چرا خانمِ محترمی که مثلِ نود و سه درصدِ ایرانیانِ امروز، ظاهراً شاعر به ویژه شاعرِ فرهیخته هم هست چنان چیزهایی را سرِ کیبورد میرود! چرا بر سردرِ خود مینویسد: جنگلهای وحشی بلوط میدانند...در سترونترین خاک هم جوانه خواهم زد(وااای! چه قشنگگگگ!)...و به دیگران که میرسد تنها کپک و اسقاطی و قراضه میبیند!
در چنین مواردی من امکان ندارد که مردم را به داوری بخوانم! مردم داورانی به خفنیِ همین خانم هستند! هرهریحالت! "شاعرمسلک"! گویندهِ حرفهای چرب و چیلی(قشنگگگگ)و کنندهِ رفتارهایی که هیچ منطقی در پشتاش نیست! الان با تو میخندد دقیقهای بعد تو را به مامورِ نظارت بر خندههای بی معنی لو میدهد!
چنین مردمی را من با کمالِ میل دراز میکنم و با همان ابزارِ از پشمِ شتربافتهای که عیسی ناصری صرافها را از هیکلِ خدا بیرون راند از خودشان بیرون میرانم! بسیار پیش آمده که حس کنم کسی جّنِ خود است یعنی اشغال شده! یک روز مسیح(امروز خیلی اناجیلیام!)دیوِ یکی از این آدمها را از او بیرون راند! آن دیو هر دیوی نبود لجئون بود! دیوِ بسیار: " نامِ من لجئون است زیرا که بسیاریم!" او را به گلهای خوک اندر آورد که خوکها سوار هم به رودخانه ریختند و غرق شدند!
من خودم یک انسانِ اشغالشدهام ولی میتوانم اشغال و اشغالگرم را تبدیل به شعر و ادبیات کنم! برای من همه چیز از زبان و در زبان است!
همهِ این حرفهای بیربط را نوشتم که چنین بخوانی: چقدر آزرم و نزاکت و نازکی و مدارا و مراقبت و مهربانیات مرا میگیرد و انسانیتِ ویرانام را ترمیم میکند!
اندکاندک، نه! تندتندک، فحش و فضیحتناکی و سفاکی و آدمکشی دارد آسانتر از دوستداشتن میشود! مردم از عشق میترسند ولی با کمالِ "دلاوری" تیشه به ریشهِ هم میزنند! آن "چیز"ها فقط به دردِ کتابها میخورد! ولی این غنچههای ذوق که همه اهلِ کتاباند یا دارند اهلِ کتاب میشوند! جریان چیست؟
بله! مرثا! با همهِ ناشیگریام قدرِ انسانیتِ بخشایندهِ مهربانِ تو را میدانم!
دقیقا هر بار که کامنتی از تو خواندهام به نوشتن برانگیخته شدهام!
دوستا! جوانزنا! خداوحش نگهدارِ خودت همسرت خانوادهات و همهِ کسانی که دوستات دارند و دوستشان داری باشد!
بینگو!
حالام خوب شد!
۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه
ای شینکِ جان
ای شینکِ جان،
روزی چندین بار دلام به یادت میگرید!
یک سال و سه ماه از آخرین نامهات میگذرد!
این آمدن و رفتنِ تو مرا یادِ آمد و رفتِ آدمی به زندگی میاندازد! چیستانی که خیامها را دیوانه کرد!
اگر حدس نمیزدم که چه تکانی تو را از جا کنده است بسیار دلام از تو چرکین میشد!
بیایی و در زندگیِ ذهن و زبان کسی به بایستگی آب و هوا و خاک و آتش شوی و بعد بروی و پشتِ سرت را هم نگاه نکنی! انگار نه انگار!
من تابستانِ گذشته تا نیمهِ پاییز، در سوگِ یگانه عمویم که در نود و سه سالگی، پس از دو ماه زجر، به دلخراشترینِ مرگها مرد از فیسبوک کناره گرفتم! باز هم تو پیدایت نشد!
هر روزِ خدا به ویژه هنگامِ قدمزدن و آشپزی و نوشتنِ آخرین سطرِ یک شعر، به یادم میآیی! در روز چندین بار و چشمهایم خیس میشوند از تصور رنجِ فراوانی که میکشی و بی کسیِ بزرگات به خاطرِ آن روحیهِ تودار و آن منشِ بی اعتماد به دیگران!
تنهایی تو تنهاترم میکند!
مگر میشود کسی اینهمه به یادت بیاید و به یادِ تو نباشد!
کجای خودی؟
امشب واپسین شبِ سال است! سی و پنجمین سالِ تنهایی و دربدری من از میهن و مردم و خانوادهام!
تو برای من همهِ اینها بودی و با رفتنات اینهمه فراق دو برابر شد!
صد بار آمدم برایت بنویسم گفتم تو که نخواهی خواند! این را نوشتم! دستِ کم هنگامِ نوشتناش آن چشمهای درشتِ غمناکات لحظاتی از پشتِ شانههایم طلوع کرد!
فایدهِ این زندگی چیست!
من روزبرز بیمارتر و تنهاتر میشوم و نبودنِ تو برایم پر رمز و رازتر میشود!
تو در چنین تنگیهایی همیشه میتوانستی مرا از خاک برداری!
کاش حالات خوب باشد حتا اگر دیگر هیچوقت به هیچکس فکر نکنی!
من که باشم!
چه حسینی! چه کشکی!
۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه
به تندی ابری
به تندی ابری که واپسین چکههاش را
می بارد
روزهام را میشمارم میبا
رم شمارههام را
"راشل کری" را به یاد داری؟
"راشل کری" را به یاد داری؟
او یک دخترِ آمریکایی بیست و سه ساله بود که زندگیِ بی دغدغهاش را رها کرد و رفت ببیند این فلسطین و فلسطینیای که اینهمه در کشورِ اسرائیلیزهِ خودش از آنها چون تکهای از سیارهای دیگر و فضاییموجوداتی شوم حرف میزنند چیست و کیست! او "استادانشمند"های بسیاری را در رادیوتلویزیونها و سالنهای حوزهِ علومِ انسانی دیده بود که با "جماع در مبانی و اصطلاحاتِ تحریفشده واضح و دقیق و صریح" همیشه از اسرائیل دفاع میکردند و برای دفاع از آن بورس و جایزه و دعوتنامهِ سفرِ رایگان به اسرائیل میگرفتند!
گوشهای او دیگر از این حرفهای "آلن درشویچآبراهامفاکسمن"پسند بدبو و چرکین شده بود!
پس خودش پا شد رفت دید ارتشِ جنتلمنِ اسرائیل با همدستی شهرکنشینانِ ریشوی بدبووخوی اشغالگر شب و روز با بلدوزرهای متمدنشان خانهها و مدرسهها و هر ساختمان به دردبخور دیگر فلسطینیها را بر سرشان ویران میکنند درختهای زیتون آنها را از ریشه در میآورند چشمهها و چاههای آبِ آنها را کور میکنند امیدها و آرزوهای آنها را شخم میزنند و در شخمزارها نمکِ گندیده و خاکسترِ مرده میپاشند آینده را پشتِ ایستهای بازرسی تبدیل به گذشتهای فرتوت و از پا افتاده میکنند و نزدیک به همهِ رادیوتلویزیونها و روزنامههای غرب این رفتارها را حقِ بدیهی اسرائیل برای دفاع از خودش میدانند و آفتاب میتابد و غروب میکند باد میآید و میرود و روز به روز میدانِ زندگی بر اشغالشدگان تنگتر و تنگتر میشود بی آنکه آب از آبِ جهان تکان بخورد!
این تخریبِ سازمانیافتهِ فلسطین و مردماش او را از جا کند بی آنکه جاکن شود و جا بزند! پس از آنکه از تاثیرِ زبانِ خوش با سربازهای نونازیِ اسرائیل، آن منفورترین دشنامها به جوان و جوانی در روی زمین، نومید شدآغاز به ایستادن در برابرِ بلدوزرها کرد! هر جا که آن حشراتِ زردِ غولپیکر زوزه میکشیدند تا خانهای یا مدرسهای را با خاک همکف کنند میرفت جلوِ آنها میایستاد! در یکی از این ایستادگیها یکی از آن رانندهبلدوزرهای به حقشایستهِ دریافتِ جایزهِ نوبلِ صلحِ کیسینجر و مناخیم بگین و پدرِاتمیشمعونپرز، راشلِ جوان را در کمالِ فرهنگ و دموکراسی و اومانیسم زیر گرفت و زیرِ خروارها خاک کرد تا هنوز که هنوز است آن قتلِ نونازیانه را آمریکا و اسرائیل با هم ماستمالی کنند و انگشتهایشان را بلیسند! پدر و مادرِ راشل هم زندگیشان بلدوزریزه و چشمهایشان به دیدنِ واقعیتی نو پاره شد!
این ویدیوی یکی از واپسین گفتگوهای راشل کری است!
شنیدنِ آن صدای خفهشدگان و زیرِ خاکرفتگان و بلدوزرکشتگان جگرم را پاره کرد!
بلدوزرلندِ ژئوپلیتیکِ اسرائیل هیچ راهی جز زیرِ خاکرفتن ندارد! این تنها راهِ رستگاری مردمِ اسرائیل و فلسطین است!
سینهچاکهای ایرانیِ اسرائیل ببینند تا بلدوزریسمِ مزمنشان پنچر شود!
۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه
با پای خود به پایان نرسم
به پروانه مقام
با پای خود به پایان نرسم
چندی بدوم با پاهای پایان
میانِ دویدن بچمم
به سطحِ جاذبهِ غبار
آغازِ بی پا
نشئهِ نقشهِ پروانه
بله! بله! بله!
۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سهشنبه
چنان سر از من صدا رفت
چنان سر از من صدا رفت
به سرم چنان صدایی آمد
که فغان خاست از گوشهایم
از چشمهایم که گلو ریخت
۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه
اشغال
به مرثا شیرعلی:
"دلم مي خواهد چنگ بيندازم وسط سينه ام و قلبم را بيرون بكشم تا ديگر اينهمه تنگ نشود. تكه تكه اش كنم و هر تكه اش را بيندازم جلوي حيواني كه خوراك ندارد. بگويم: اين همه ي من است؛ تمامم كنيد. از من چيزي باقي نگذاريد؛ تا تكه ي آخر را...
مي بيني باز تو را كم آورده ام... بيايي و بگويي...
بايد جايي تمام شوم..."
حالا تو از آن سرِ زمین همسایهِ دیوار به دیوارِ منی!
به یکی از آن آیسبرگها که انگار توی کداکمومنتی در کودکیِ زمستان فریز شده بود گفتم: چطوری ای عبدالحفیظالرحمنخانِ ابنِ سینگاپورایرلند! اگر من روزی غیرتمند به نوشتنِ این دشنامی که چند روزی در سی و چهارسالِ پیش، ترکیپاسپورتِ تقلبیِ من را نامدار کرد بشوم بارِ بزرگی از شانهِ آن آیسبرگ برخواهم داشت! آن آیسبرگ هی رفت و همینطور روان برگشت و نگاهام کرد و حس کردم هر چند از لحنِ آن نامِ دش خوشاش آمده اما حاضر است آبِ قهوهجوشِ آبدارچیِ شمشیرِ شرعیزنِ آلِ سعود بشود ولی معنای عبدالحفیظ... را نادانسته از جهانِ یخ نرود!
"دلم مي خواهد چنگ بيندازم وسط سينه ام و قلبم را بيرون بكشم تا ديگر اينهمه تنگ نشود. تكه تكه اش كنم و هر تكه اش را بيندازم جلوي حيواني كه خوراك ندارد. بگويم: اين همه ي من است؛ تمامم كنيد. از من چيزي باقي نگذاريد؛ تا تكه ي آخر را...
مي بيني باز تو را كم آورده ام... بيايي و بگويي...
بايد جايي تمام شوم..."
حالا تو از آن سرِ زمین همسایهِ دیوار به دیوارِ منی!
دو روزی رفته بودم به جزیرهای در حومهِ مونترال:"ایل دِ سور":جزیرهِ خواهران، که پیشتر از آنِ راهبههای کاتولیک بوده و حالا دو سه کلاس از مردمی یکسره متفاوت در آن زندگی میکنند و جنگلِ انبوهاش را هم این چند ساله تراشیده و به جایش از آن بلدینگها و خانههای بدهمریخت ساختهاند و دل من و پرندهها و چرندههای آنجا را به درد آوردهاند! جایت خالی با دوستِ میزبانام که تنها همشهریام در اینجا هم هست آتش زیبایی کنار بزرگرودِ سنلوران افروختیم وبه آیسبرگهایی که رود با خودش از دوردستها میآورد یا از ساحل خودش میکند متلکهای آبدار گفتیم! در اوجِ خوشی بودم که بسیار بیمار شدم و دوباره کمی بهتر، امروز هم به شهرِ کوچکِ وردون در توحشرسِ مونترال، که سی سال پیش مدتکی آنجا زیستم سر زدم! آنجا از مغازهای عربی، که صاحبِ عراقیاش فارسی هم میدانست یک کارتن زردخرمای خشکِ خوزستانی خریدیم و از قدمزدن در آن شهر و خوردن آن خرماها انسانیتام شگفتشیرینگیج شد!
دو روزی رفتم به جزیرهِ خواهران که از خودم بیاسایم! داشتم عبدالحفیظالرحمن ابنِ سینگاپورایرلندمصّب میشدم! اما من این اسم را برای گمکردنِ ردِّ آن اسمِ دیگری میآورم که این یکی در اشغالگری بندِ کفشبندش هم نمیشود! اگر بدانی چه حالِ اشغالشدهای دارم! حالا حالِ فلسطینیها را بهتر میدانم! رودِ من دارد در خانهاش غرق میشود و آیسبرگی کپسولِ دو قطبِ بسته آن را اشغال میکند! من به زبانی ناشناس دهانام را در باد کچ و کوله میکنم و هر چه بادچالهِ چهرهام میگوید نمیفهمم! آن مهمان، صاحبخانه را زیادی دیده باید شب و روز بپایم که با تیپا از خودم پرت نشوم! پادشاهِ بابل پس از قرنها گمگشتگی به خانهای همیشبانه هجوم میآورد و فکر میکند چون پادشاهِ بابل بوده و یهودیهای بسیاری را کشته و لشکریان و شهرهای فراوانی را تارومار کرده و سوخته حق دارد رود را از خانهاش بیرون اندازد! او نمیتواند میزبان را براند اما میتواند او را دیوانه کند(دیوانه را میشود از خودش راند!):
کی از خوابِ کی بیدار شد؟ کی میز است کی بان؟ کی مه است کی مان؟ تنِ تو خاطرههای بیشماری دارد و از دوردستِ زمان میآید! چه جای شگفتی اگر در زدم گفتم خانهام را به من پس بده! من پادشاهی بودهام که دیگر هیچ ندارم مگر امید به زندگی در تنِ تو! میخواهم هر روز چهرهِ تو را در آینهام ببینم! با دست و پاها و اندامهای تو در زندگی شناور شوم! چرا تو شاهانه میخرامی و حرفهای گندهتر از دهانات میزنی و نامها و شهرها و رویدادهایی را به یاد میآوری که در خواب هم نشنیدهای یا شاید از من در خواب شنیدهای! من شاعرانِ بسیاری را کشتهام آنوقت میپنداری که این دست و دهان که طومارِ دودمانها را در هم میپیچید و لولهدودِ هوا میکرد به تو به امانت داده شده تا سطرهای دو پولی رقم زند! تو را گماردند تا با تخیل و ورزِ زبان تا مرزهای بیخودی، آمادهِ پذیرایی از پادشاهِ بیتنِ سرگردانِ شوی! تو زبانی هستی که شعرِ هولانگیزِ من در آن سروده شده و از یاد رفته تا باز به یاد آید! من به یادِ تو آمدهام! چرا به جزیرهها میگریزی با آیسبرگها حرف میزنی کنار رودخانه آتش میافروزی و عربدههای مرا میبری:
خفه شو!ای بیگانه!ِ اشغالگر!ای یهودیکش!ای کاتبکش!ای تازیانهِ افعیبافتِ دوزخ! برگرد به همان گوری که از آن سرگشته شدهای! اسکلتِ تو جایی دیگر میپوسد! جمجمهِ تو در آن سوی خاک در تاریکی قهقهههای شومِ سپیدش را میشمارد! به ویرانهِ خودت برگردای حیفِ تن!
همزمان، کوهی به کمرم خورد و گردبادی در شکمام چشم گشود! چنان غریدم که نزدیک بود دوستِ میزبانام، همشهریِ دو شهرهام که درست بر لبهِ رود با چوبی کچ و کوله پرستارِ آتشِ وحشیای بود که زیرِ شکمِ پلی افروخته بودیم در آن تاریکیِ شب از رقصِ داغِ رقصان به سفرخانهِ خریخها بیفتد: چی شد حسین؟ کجات درد گرفت؟ چی شد؟ حرف بزن!
هیچ نگفتم گذاشتم کوه کمرم را بشکند و گردباد شکمام را پرچمِ درونشکستگانِ بی خانهِ بابل کند! اشاره ور شدم که برویم! استخوانهای سیاه و جرقّهخیزِ آتش را در آب افکندیم و در خانهاش تا صبح فیلمهایی تماشا کردیم که هر کدام از ما آنها را دیگرگونه میدید! یک فیلمِ سی و چند ساله را از ناخوداگاهِ کشویی در آورد: "شیش اند چونگ آپ این اسموک"،او را که بنگِ فراوانی هم با جیناش میکشید هتلِ قاهقاه کرده بود حال اینکه من شیش را من میدیدم و چونگ را نبوکدنصر، از مسخرگیای سفاکانه میلرزیدم و شانه میتکاندم به همان زبانی که مرا از خودم رم میدهد: زبان اشغال! زبانی که نمیدانی اما خشم و خروشهایت را تا مغزِ صدا رسا میکند! زبانی که چنان همه چیز را به یادت میآورد و چنان سرِ همه چیز، سرت را میزند که میترسی نکند تاریخِ جهان هذیانهای دو گویانه تنی دو نفره باشد:
حسینبوکدنصر شرنگی که داستاناش رودی ست در جستجوی خانهاش یا خانهای در جستجوی رودش یا رودخانهای در پیِ ناماش یا نامی در پرس و جوی رودخانهاش یا
من فغان و غوغای این کسی که به من هجوم آوردهام یا "او" در من به فغان و غوغاست!
بابل را ننوشتم که دیوانه شوم!
من از این نبی ها نیستم که با هذیانهای خودمدیگران را دیوانه شومکنم!
نعخیر!
۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه
این نه کودکِ تخس
این نه کودکِ تخسو بریزم تو بطریِ کوکاکولا
این یازده کودکاکولای تخمِ سگو سر بکشم
دسته جمعی برم بشاشم رو میزِ جرج دنیلز
فرشتهِ کورو سو کنم!
۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سهشنبه
نگار کماسیِ نویسنده
http://nebesht.com/third-day-of-my-period-by-negar-komasi/
نگار کماسیِ نویسنده، تا آنجا که از سطرهای زنجیرگسلاش در فیسبوک و همچنین تورقِ سایتاش دریافتهام یکی از دقیقحساسشوریدهشیداوسواسیترین خوانندههاست! او کتابهای دلخواهاش را، به تعبیرِ والری، نمیخواند میخورد! با آنها رفتاری شکمِ ذهنپرستانه دارد! به رغمِ ظاهرِ ظاهراً متکبر و تنها با خودیهاخودمانیاش آنجا که پای اثر و نویسندهای که دوست دارد در میان باشد تبدیل به یک پرستنده یک کاهنه یک جادوگرِ جادوشده میشود! او در رمانی چون دونِ آرام(فکر کنم به "ترجمه" یا بهتر است بگویم به نوشتِ شاملو)که دیگران ممکن است بخوانند و از آن بگذرند شخصیتها و کنجهایی کشف میکند و میکاود که شاید خودِ نویسنده هم به آن دقت نکاویده! از آن جمله است اکسینیا، آن عاشققزاقدختِ حشریِ دلاور! نگار مدتی اسماش را به اکسینیا تغییر داد و در ساحلِ آن رمان زندگی کرد! ستایشهایش نسبت به نمایشنامهِ "تکگوییهای واژن"(آخر آن مترجمِ بی مخترم در آینهِ کس چه ندید که در قابِ بی ذهنِ واژن دید!) ایو آنسلر، در سایتاش سر به عرفان میزند! وسوسه میشوم که نگار را عارفِ کس بیانگارم!(من خودم به راستی از معجزهِ کیرم در شگفتام! روزی نیست که او به چهرهِ من و من به سرِ کچلِ او خیره نشویم!) بس که او در آن چنانچون سرچشمهِ شعرها و دیوانگیها و زندگیهای قصهخیز خیره شده! او عکسِ یکی از رمانهای ترجمه سحابیِ سلین را که از جلد و شیرازهِ تق و لقاش پیداست که تا مرز ساییدگی حروف خوانده شده چون یک چیزِ مقدس در فیسبوک منتشر میکند و از آن چنان حرف میزند که برهمنی از وداها! روزی میرسد که نویسندهای با چنین جنونی از خواندن و با سبکآزماییهای بیپروا از گزیدهسبکهای بیپروا و با منشِ نترسِ یک کاشف پا به قلمروی بگذارد که چشم به راهِ شخصِ او بوده! او دارد خودش را پیوسته در دیگِ زبان میجوشاند! بس بیشتر میخواند و کمتر مینویسد و چشماش به بیرون و ستایندگانِ حرفهای یا ناشی یا کسلیس نیست! قدرِ خودش را میداند بی آنکه فریبِ خودش را بخورد و شورای نگهبان خودشیفتگیاش شود! در همین داستان یکدفعه مینویسد: "بی هوا یادِ کسام افتادم!" یا یک جای دیگر: "حالا حتما دامنِ آبیام سردرگم شده از این سرخیِ ناگهانی!" چنین سطرهایی خبر از ذهنی میدهند که دارد ذرهذره زبانِ خودش را میزاید! آرزو میکنم هوشِ تیز و شنگِ پر تسخرش ذوقِ سرشارش در هنرِ خوالیگری، آن پیشهِ خوانافروزِ شیطان، و آن روحیهِ نترس و آزموندوستِ بازیشناس و بازینخورش او را در برابرِ افعیسردگی(افسردگیِ زهرناک!) و ناکامیهایی که این عصر همهنویسندهِ هیچکسخواننده بر یک نویسندهِ سرنوشتین روا میدارد ایمن و در سیب از آسیب در امان دارد تا او بتواند با پختن و خوردن و خواندن و نوشتنِ خوراکها و کتابهای به قولِ خودش تکاندهنده زندگی را بر خود و دیگرانیچند شدیدا زیستنی کند! آیمین! آیمین!
چه گیراست این ترکدختِ پارسی نویس! آرزو دارم روزی چنان رمانِ کسترکیای از او بخوانم که فارسی به فریاد آید!
۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه
آن سراپادرستهمهعالم
آن سراپادرستِ همهعالم، نقصِ کیرِ خلایق از هشتادهزارسالِ نوری بدیدی به خود که رسیدی ندیدی مگر کمالات لایتناهی:
کس در ذروهِ کمال!
کون در اوجِ نهمِ موج!
پستان در عنفوانِ تابستان!
غنچه، کونِ خروسِ پیچیده در پوست سنجد
ران، چشم، ابرو، تتوی دلِ روی زهار، نقش و نگارهای لاکِ انگشتهای پا و دست و خلاصه از شصتِ پا تا فرقِ سر
شانزهلیزهپسند
بورلیهیلزآسا
اکسترا وگانت
گلامورس
سوژهِ جنگِ مافیاهای هنگکنگ و شانگهای و پکن و تایپه در از لیسآنجلس تا لندن
اما اما اما اما اما
باز هم اما
وای به حالِ فریفتهای که از هشتادهزارسالِ نوریِ شخصیتِ او بگذرد و بوی گندِ ذهن و دهن و سخنِ او بشنود و تراوشهای اخلاقِ ژوراسیکپارکیِ او به دماغاش بخورد و نگاهِ عروسکیِ کیرخاموشکنِ او را ببیند و کینهچاپلوسیِ دو روی سکهِ او را بهاز منتقدهای احتمالی-پرستندگانِ تخمی بپاید و بی عاطفگی، لافزنی، خودتنهادرسیارهبینی، ژیگولدهاتیمنشی، حیفِ کسی، افسوسِ زنی و در یک کلام فیلمِ بیپایانِ بی هیجان و نمک و جانِ سراسر نکبت و نفرت و خودشیفتگیِ او را تماشا کند آنقدر که ملال و خواب، از سر تا خایههایش را سست و سنگین
و حواسِ پنجگانهاش را از اگزوزِ اسپیسشاتلِ کهکشاننورد نپرتابیده و نامِ نقطهِ آبی را از اطلسِ کیهان پاک نکرده رویش ننویسد:
پووووووورررررررررررررررچآااااال!
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...