رفته بودم بیرون قدم بزنم دلام گفت از جلوِ خانهاش بگذر، ممکن است آنجا چهرههایی به یادش روشن شده باشند!
همینطور هم بود: وقتی رسیدم دهها تن گرد آمده بودند و روی پلههای خانهاش گل و شمع گذاشته و افروخته بودند!
مردم بسیار آرام و اندوهگین بودند و برای چند دقیقه گروهی از مردمِ "پلاتو مون رویال"الوژی بسیار باخناکی به یادش خواندند!
فضا همانندِ ترانههایش بود: آرام، گیرا و بسیار ساده!
فضا همانندِ ترانههایش بود: آرام، گیرا و بسیار ساده!
کسانی آهسته از او حرف میزدند!
مردی آمد و گفت: آیا یهودیای میانِ شما هست که به یادِ کوهن "کادیش"بخوانیم!
در سرم ابلهانه گفتم: چه یهودی ابلهی!
او ابله نبود و میخواست همکیشِ بوداییشدهاش را با دعایی بنوازد!
چند دقیقه بعد او را دیدم که از کنارِ شمع و گلهای روی راهپله آمد با دو سه "یهودیچهر"، و آرام و دوستانه دستی بر شانهِ من نهاد!
دلام گفت: مایجوییشبرادر!
دلام گفت: مایجوییشبرادر!
مهرش در دلام جوشید و از شرمِ نهفتهام هم خوشام آمد!
آنجا بود که این جملهِ غمناک را بیدهان در گوشِ همه زمزمه کردم:
چنین شبی هم در این سیاره چشم به راهِ تو است!
دو سه شبکهِ تلویزیونیِ بی تشریفات هم آمده بودند!
خانمی جوان با دفترچهای در دست آمد سراغام و از من پرس و جویی در بارهِ او کرد!
من هم حرفهایی کوتاه در بارهِ همسایگی، شعر و ترانه، و نیکبختی و سادگیِ او به عنوانِ یک پلاتویی جهانی که بسیاری او را دوست میداشتند گفتم!
وقتِ برگشتن یک زنِ بسیار زیباجوانِ نیمه مست(که سپستر دانستم تونسی است!) دیدم که داشت از جایی بر میگشت: در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه!
پیش از او داشتم با دوستی ایرانی که از آنجا میگذشت در بارهِ کوهن حرف میزدیم که این زن گذشت یا بهتر است بگویم: آذرخشید!
من دو بار نگاهاش کردم؛ چشمهایم خیره شد!
او رفته بود که من هم راه افتادم!
جالب است که بر خلافِ آیینِ بی ناموسی، هیچ شتابی نکردم و اصلا هیچ قصدی نداشتم یعنی ذهنام رفته بود جایی دیگر!
وقتی دوباره دیدماش بیست متری از من جلو بود؛ از گویشِ رفتناش دانستم که دارد برای رسیدنِ من پا به پا میکند!
چه دقیق: برگشت نگاه کرد و بعد درنگ و به تابلو یک کودکستان نگاهِ سبکسرانهای انداخت!
کیفاش و یک بستهِ ظاهراً سنگین به دستاش بود! ایستاد تا رسیدم گفتم میخواهی کمکت کنم؟ گفت نه مرسی، و پس از دو سه گام شروع کردیم با هم گپزدن....
...
بدان که پس از چند دقیقه گفتگوی ناب، در خیابانِ سنلوران، با گرمترین روبوسیهای مردمِ این سیاره از هم جدا شدیم!
چه شبی!
غمِ شیرینِ مونترال را حس کردم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر