هی خودم را سطر میکنم
امروز که آخناک در عزیزمخیابانِ "دو مزونوو"گام میزدم این سطر از سرم فوّاره زد:
من این شهر را پر از آخ کردهام!
شانِ نزولاش آخگوییِ دمادمام از دیدنِ لبالبهای زیبایی:
درخت، چشم، پستان باز هم پستان، دو ابرو، کنفیکونهای جورواجورِ دامن و شلوار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک، سرخیهای دهان و جهانهایش، حالتِ نگاه و باز هم حالتِ نگاه، با یا بی اعتنایی این جگر، آن گوشه، جشنِ ناگهانیِ نگاهاینگی، دقت و پاسخِ کودکان به خلبازیهایم: بیشتر آنها با دیدنِ من یا موهایم یک "واوِ" بلندی ختم میکنند به ویژه اگر شکلکی هم برایشان رسم کرده باشم، لبخندِ دمافروز و رنگِ پرندهِ این یکی، هر کسی به من نگاه کند مرا خوش و خندان میبیند بعد فغانِ چشمهایم خندهاش را گیج میکند، احساسِ آشناییِ ژرف با بیگانهای که گذشت، برگشتن و دیدنِ برگشتنِ گذرنده، کسی را هنگامِ رفتن به و برگشتنازجایی آنجا دیدن، درست همانجا انگار هر دو دم به دم از دمها سان دیدهایم تا آن بازدمِ دوبارهِ دیدار نگریزد
هجومِ بیرون به درون و فورانِ سطرهایی که پیوسته سر را بلند و نگون میکنند:
من این شهرو پر از آخ کردهام
من این آخو پر از باخ کردهام
من این باخو پر از شاخ کردهام
،
آهای انبانِ قافیه کجایی!
،
خشکیهایم ترانه شدند!
با صدای بلندِ کنترلشدهای، طوری که تنها کودکان و دارایانِ گوشِ بیدار و عاشقان و تنهایانِ شدید و غایبانِ حاضر بشنوند
احساس کردم باید آن را با بلندترین "صدا"ی ممکن بخوانم:
شدیدا خاموش و با دهانِ بسیار باز!
دو سه دخملاندخملِ شیریننگاه با ژستکی ناز همراهی کردند:
پوشاندنِ گوشها با دستها با چشمهای بسگشاده:
آخ! جهان ترکید!
و من با ژستکِ سپاسِ بیکرانِ هنرمندی که سرانجام قدرش را دانستند:
تعظیمِ فیلارمونیکال
به فکرم رسید یکی از این روزها بروم کوهجنگلِ آرزو(افقِ )آینهِ پنجرهام آن را بلند بخوانم و با دوربینام برای بشریت ضبط کنم:
سه من اینایناین شش شهرو
پرپرپرازازاز
آخ-باخ-شاخ کردهکردهکردهامامام
چقدرررر سطر شدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر