که جنگل بیفتد روی سایهای که درخت را میبرد
برخیزد سایهِ بیشمارپا
بدود برود بلند بیفتد روی تمدنِ چوبیای که
هرگز از میز و تختاش میوهای نرست
و سقف و در و دروازهاش
بهار را نفهمید
و شعرش شهرِ سپیدِ دزدان بود
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر