۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

که جنگل


که جنگل بیفتد روی سایه‌ای که درخت را می‌‌برد
برخیزد سایهِ بیشمار‌پا
بدود برود بلند بیفتد روی تمدنِ چوبی‌ای که
هرگز از میز و تخت‌اش میوه‌ای نرست
و سقف و در و دروازه‌اش
بهار را نفهمید
و شعر‌ش شهرِ سپیدِ دزدان بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...