که جنگل بیفتد روی سایهای که درخت را میبرد
برخیزد سایهِ بیشمارپا
بدود برود بلند بیفتد روی تمدنِ چوبیای که
هرگز از میز و تختاش میوهای نرست
و سقف و در و دروازهاش
بهار را نفهمید
و شعرش شهرِ سپیدِ دزدان بود
هزارهها از کجا به جا از کی به اکنون رفتم هر بار همهِ جایگاه از یادم رفت آمد یادم همهِ هزارهها اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر