دو ساعت پیش در تظاهرات خبرِ رضا را شنیدم، گیج شدم و آه پشتِ آه از نهادِ پشتِ نهادم برآمد
به خانه که برگشتم عجیب شدم!

ما از آغازِ مونترال، سی و چهار سال پیش، یا شاید هم او دیرترک آمد، با هم همشهری شدیم و یارِ برنامهها و تظاهراتها و دیدارهای گروهیِ همدیگر!
دلم پر از گریه است و جالب است که این دو سه بارِ حملهِ بغض و اشک و خنده دشناماش هم دادم!
دو سه بار در این سیاره با او دعوا کردم و هر بار پس از اندکی با هم آشتی کردیم، هر دو سه بار هم تقصیرِ من بود(بزرگواری را میبینیای رضای هیچی نشده زنده یاد!) او ناگهان دست به خریتهایی میزد که تنها از خودش برمی آمد، فکر میکردی: چه بی نمک! ولی رضا نمکِ ویژهِ خودش را داشت!
آدمِ بی ریایی بود و اصلا پروای رتوشکاری خودش را نداشت: به راستی لر بود به همان معنای رک و راست و بی پروا!
همین ماهِ پیش دیدماش:
-چرا هیچجا پیدات نی وولک!
-از پیدایش خسته شدم رضا!
بیتربیت رفت و مرد!
اگر میدانستم آن آخرین دیدار است
اگر میدانستیم زندگی دیگر جالب نبود!
یک شب پیش از مرگاش در تظاهرات یا نشستِ تدارک تظاهرات با الاهه، دعوای توپی میکند طوری که فشارش چهل درجه زیر صفر میرود و کاوه او را به بیمارستان و سپس خانه میبرد: من هم یک بار یک دعوای حماسیای با الاهه کردم!
سالها در کارخانهای با حوصله و خیلی پرولترانه کار کرد، از نخستین ایرانیهایی بود که عضوِ سندیکا شد!
سالها پیش، دلاش بیمار شد، دیرتر عملِ روباز کرد!
به علمِ جانِ دکتر عدل، ریشخندان: میگه سیگار نکش، عرق نخور، این نخور، آن نخور، خو یسره بگو برو بمیر!
همین دو سه ماهِ پیش ناگزیر به هجرانِ سیگار شد، هر بار که همدیگر را میدیدیم مرا با سرخوشی ملامت میکرد: خو حالا کم میکشیدی، کم میخوردی، چرا ترک کردی!
بر آن بود که دوباره ازدواج کند و در این جهانِ بی مروت خوشبخت شود!
چقدر دلم برای آن کتوشلوارهای چسب و قیافهِ هیئتِ اجرایی حزبِ رستاخیزپسند و کمونیسمِ لری و کنسرتهای پدرمادرزنکشاش تنگ خواهد شد!
الان یادم آمد که زنی از دوستانمان میگفت: رضا هومن آدمِ مهربانی نیست، نامهربان هم نبود به ویژه در آنتراکتها پس از یکی دو ساعت جدیتِ اصولی!
در سیمای خوشاش چیزی از سرمای پدرسوختگانهِ آن هفتتیرکشِ "یوجیمبو" که تاتسویا ناکادایِ محبوبِ من نقشاش را میباخت بود که سادگی و دمدمانگیِ مزاجاش آن را ولرم میکرد!
من با رضا هیچگاه دوستِ صمیمی نشدم و دیدارِ دوستانه با او نداشتم تنها یک بار به خانهاش رفتم در آن سالهای دور و با هم نوشیدیم و تا صبح گپ زدیم، آنوقتها با دو بچه و زنِ مکزیکیاش که در وکیشن بودند میزیست!
عصری که در آن سرمای هولانگیزِ تظاهرات خبرش را دادند با حسرت یادم آمد که هیچ تظاهرات و "سمینارِ فرهنگی"، زمانی اینجا جلساتِ بورینگِ سیاسی را برای حفظِ ظاهر چنین مینامیدند، و کنفرانس و برنامهِ هنریای نبود که رضا شق و رق و شیک و شوخ و اخمو و غرزن و بی و با نمک و خلاصه با همهِ آن ویژگیهایی که از یکی از ما چند میلیارد تن رضا هومن میساخت آنجا نباشد!
رضا شدید نبود ولی آدمی پیوستهکار و تا حدِ وسواس وفادار به خلق و خوهای مدنیِ خودش بود، مدتها خواهد کشید که کمیونیتی چپ و سمیناریستهای فرهنگی بتوانند جای خالی را باور کنند!
اکنون پس از سی و چهار سال تازه میفهمم که میلیاردها سال میگذرد تا یکی رضا هومن شود و انگار از لجِ تو بمیرد و این عصرِ زمستانی را از غیابیِ پر اشک و خنده لبریز کند:
-"وولک آی هجوت کردوم، هجوت کردوم جوری که اوجات بسوزه!"
- آخ جان! باید برایم بخوانی رضا!
هیچگاه نشد که آن هجویه را که در انتقام از ستمگریِ من آن شبِ یادمان سروده بود را برایم بخواند:
من چهل و نود درجه تب داشتم، سرما و یک آنتی بیوتیکی هم خورده بودم که اصلا بهم نمیساخت چند لرِ سمیرمی شبِ پیشاش یک خرس و تولههایش را تکه پاره کرده و با خنده و خوشی فیلم گرفته و پست کرده بودند و بیماری من از تماشای آن صد برابر، با حساسیتِ تابهای تفته و سرخ، در سالن شیکِ هتلی لبریز از کمونیست، شعر میخواندم که جلززززولززززز، از روبرویم آن جایی که رضا پشتِ دستگاه و بند وبساطِ صدا نشسته بود پچپچهای برخاست و من در کمالِ کورِ خشمی به راستی ناشناس، رو به رضا فریاد زدم: خفه شو مردکهِ کسکش وگرنه میبرم بیرون و کتکات میزنم!
همهِ شکوهِ حماسیسیاسیِ برنامه به هم ریخت!
رضای بیچاره انگار یکهو رفت زیرِ آوار: اه!ای چشه! مو که اصن چیزی نگوفتوم!
نگو آقای همراهی، آن ملعونِ پیوستهنوشِ ولحرف، حرفی انگار در ستایشِ مشنگیِ تمامعیارِ من به بغلدستیاش میگوید و من به خیال اینکه رضا یاوهای پرانده آن ستم را در حقِ او کردم!
مهرداد، خوددار و دلخور و پکر، تاکسی گرفت و من برگشتم!
آمدم در فیسبوک آبروی خودم و آن فضا و آن تکرار و طمطراقِ سالانه را با نوشتهای بردم!
آن بار اندکی بیشتر از دو سه بارِ پیش طول کشید که رضا مرا ببخشد!
وقتی که میبخشید هم خیلی بامزه میشد: کلی ناز میکرد بعد میگفت هجوت میکونوم وولک، آبروتو میبروم!
آخ!
یک بار هم برابرِ دوربینِ تلویزیون و در حالی که آقای نوروزی با دقتی حرفهای فیلمبرداری میکرد شیشهِ می در دست، او را زبانکاری کردم و به نوروزی هم گفتم که مصاحبه باید با همان نیشناکی و توپ و تشر در بیاید وگرنه...
همانطور هم درآمد و کمیونیتی ایرانیِ دو دهه پیش، آخرین شکاش را به عافیتِ عقلِ من از دست داد!
هاها هاها ها....باور کنید شک ندارم که خودِ رضا، آن ابو اسمردیاکفِ عطر ایوسنلورانزده، آن مشوقِ بزرگ پسرانِ ناخلف به برانداختنِ ریشهِ پدران، آن شیکسرشتِ صیادِ نیکی از دجله که بوی سمینارهای فرهنگی و جلساتِ ملالآورِ سیاسی همانقدر مستاش میکرد که کنسرتهای نوروزی، و گویندگی تلویزیون در آن سالهای دور:
درود بر هممیهنانِ گرامی، سرفصلِ اخبارِ امشب:
نموردوم و ای اعترافا رو از حسین شرنگ گرفتوم!
اسکلتِ روحوم شاد!
...
غمِ خواهرِ بیمارش جمیله، کاوه دشتی، یوسف کبیر و ماندانا روشن را که بارها در جشنها کنارِ او به آوازخوانی دیدم میگسارم!
ماهها پیش مرا در فیسبوک اد کرد ولی من سرم جایی دیگر بود، با فیسی از بوک و آینههای دیگر خسته!
چطور است این را به مسنجرش پست کنم!