حالا که افتاده برقِ کور
میزند توی استخوان
میزند توی استخوان
تهِ چاه
جای ریشههای سرخِ عاج
را در بر میکشم
و رنگِ برج را
شبِ غرق
جاودانه میکنم
جاودانه میکنم
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر