همه چیز با سماجتی چنان بیهمه چیزانه
به هیچ می ماند که انگار
هیچ با سماجتی همه چیزرویِ میزانه
کاسهای پر از همین جهانِ ماست
که خیاری در آن خرد شده
با سماجتی دیالکتیکی می پندارد
ماتریالیسم تاریخی ست
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر