این پتپتها برای خورشید است
که روزی پتپتکنان می افتد توی خود
با عطسهای مهیب
از خود تهی می شود
بله
شمع سحرگهی برای راژمانِ شما
مژدهها دارد
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر