کفی که چشمانام را برد
تفی که در سکوت انداختم
ترسیدم
خندهام شد گردابام
خندید به ترسام گرداب
فریاد از ریشههای دریا کشیدم وقتی
گلو در اشغال آب بود
آبِ بیمار
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر