چشمهایم را میبندم و به موازیجهانِ ناپیدایان اندر میشوم:
روح الفِ یک سایه را میبینم که در غبارِ اسبِ تیزتازِ یک آقای سبزپوش نورانیِ تیغآختهِ از گذشتهآیندهآیان، میدود و فریاد میزند:
"به کجا چنین شتابان!
به کجا چنین شتابان!
به کجا چنین شتابان!"
خالِ هاشمیِ حضرتِ سوار، تیکناک میشود و میپرد پریدن اسفند بر مجمر.
حضرت، لگام اسب را میکشد و به آن ذره در غبار مینگرد و چیزی میگوید که اگر بگویم همین جمعه پیش رو واپسین دعای ندبهاش را میخواند و نمیخواند و از شنبه، چشمها از خیاطی دست میکشند و نمیکشند و چیزها میبینند یا نمیبینند که دیدن و ندیدنِ هر کداماش از تاب و توانِ خودِ خدا هم بیرون است و نیست.
دارم وسوسه مینمیشوم: بگونگویم؟
نه! نمیگویم.
بله! نمیگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر