۱۴۰۱ دی ۲, جمعه

چشم‌هایم ر

 چشم‌هایم را می‌‌بندم و به موازی‌جهانِ ناپیدایان اندر می‌‌شوم:

روح الفِ یک سایه را می‌‌بینم که در غبارِ اسبِ تیز‌تازِ یک آقا‌ی سبز‌پوش نورانیِ تیغ‌آختهِ از گذشته‌آینده‌آ‌یان، می‌‌دود و فریاد می‌‌زند:

"به کجا چنین شتابان!

به کجا چنین شتابان!

به کجا چنین شتابان!"

خالِ هاشمی‌ِ حضرتِ سوار، تیکناک می‌‌شود و می‌‌پرد پریدن اسفند بر مجمر.

حضرت، لگام اسب را می‌‌کشد و به آن ذره در غبار می‌‌نگرد و چیزی می‌‌گوید که اگر بگویم همین جمعه پیش رو واپسین دعا‌ی ندبه‌اش را می‌‌خواند و نمی‌‌خواند و از شنبه، چشم‌ها از خیاطی دست می‌‌کشند و نمی‌‌کشند و چیز‌ها می‌‌بینند یا نمی‌‌بینند که دیدن و ندیدنِ هر کدام‌اش از تا‌ب و توانِ خودِ خدا هم بیرون است و نیست.

دارم وسوسه مینمی‌شوم: بگونگویم؟

نه! نمی‌‌گویم.

بله! نمی‌‌گویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

هزاره‌ها ا

هزاره‌ها از کجا به جا از کی‌ به اکنون رفتم هر بار همهِ جایگاه از  یادم رفت آمد یادم همهِ هزاره‌ها اینجا