یاد جوانشاعر خودکشته ی کورد : وریا مظهر
خودکشی یک جوان، یک جوان شاعر، یک جوان شاعر کورد دردناک است. این آخری حتا دردناک تر است. خودکشی کسی ریشه کن شده از جایی که در آن جوانی، شعر، و کورد بودن، هر سه ذنب لایغفر به شمار میرود.جایی که حکومت اسلام-وطن اش، جوانی را انحراف، شعر را گمراهی، و کوردها را به گفته ی صریح علامه ی مذهب اش، محمد باقر مجلسی( در بحارالانوار) از نژاد اجنه میداند. چنین جوان شاعر کوردی، با چنان مادری-زبان بریده ای، و کوله بار سنگینی از خاطرات تبعیض و سرکوب چند ده ساله را، وقتی به قلب ابر و مه و انتظار بی فرجام زیست ناگزیر در کشوری در شمال آوارگی، فنلاند، پرت میکنند، دیگر سالاد مسموم افسردگی کامل تر میشود. من فنلاند، آن کشور کوچک، و مردم هوشمنداش را نمیشناسم ولی میتوانم وضعیت روانی وریا مظهر شاعر را در آن درک کنم. دردها و دلهرههای با و بی نام و نشاناش را. زبان گرفتار، دو زبان گرفتار در دهاناش را. حتا اگر میتوانسته به فنلاندی چهچهه هم بزند.چیزهایی هست که یک مهاجر، یک مهاجر بیزینسمن، دانشمند، تکنوکرات، یا اصلا هیچکاره و همه کاره نمیتواند درک کند.صرف بریدن و دور انداختن یک شاعر از محیط زیست زبان و فرهنگاش یک جنایت است. حتا اگر آن شاعر به زبان مادری، یا زبان میزبان بتواند شاهکار هم بنویسد، که نوشته اند و مینویسند. شعر و ادبیات جهان، بی صدای سیاه تبعیدیان به اجبار و اختیار، مدت هاست که دیگر تصور پذیر هم نیست.این درست.اما آنچه به شدتی جنایتکارانه نادرست است دستکاری کردن زندگی عاطفی، زبانی و فرهنگی انسان هاست. این صنعت تبهکارانه دهه هاست که با حمایت قدرتهای جهانی از دست نشاندههای ابله-دیکتاتورشان، در چهار گوشه ی جهان، از هنرمندان (در کنار و بیش از دیگران)قربانی میگیرد.زندگی این قربانیان در اتاقهای انتظاری به شومی کفر ابلیس، سپری میشود.دههها ندیدن نزدیکترین عزیزان. ندیدن و نشناختن نسلی نو از نوزادگان( خود من بیست و هفت خواهر-برادرزاده ی ندیده دارم. نیمی از خانوادهام در نیمکره ی دیگر زیر خاک رفتند و آرزوی دیدارشان برای همیشه به دلام ماند.) آنها که پایی در خارج و پایی در داخل دارند این را درک نمیکنند. آنها را داوری نمیکنم. اما میدانم که حال سرگشتگان را درک نمیکنند. بویی از افسوس بزرگ نبرده اند. این بو آدمی را دیگر میکند. از خواب خرگوشی میپراند.فراق کلی را اهل آن میدانند. چند سال پیش، یک ناشی حرفه ای، یک ورّاج به همه جا وابسته ی با خبر از درز و جرز دیوار همه ی مرزها و دولت ها، یک علیرضا نوری زادهای گویا آمده بوده تورنتو، سپس برگشته به لندناش و پس از ستودن موفقیتهای مالی و حالی برخی،فرموده بوده : نمیدانم چرا ایرانیهای آنجا آنقدر غمگین و افسرده بودند و اله بودند و بله بودند. آخر به تو چه مردک فضول، که کی سرخوش است و کی سر در گریبان؟ مگر آنکه با هر جوکی هرهر و کرکر میکند الزاماً درون شادی دارد؟ مگر این شادی تبلیغاتی جزو وظایف خارج نشینی است؟تازه یکی از هژده هزار تخصص این بنگاه شادمانی و کامرانی، هم شاعری است.میان شاعران هم آدمهایی دیدهام که به دلایل گوناگونی نیششان تا بیخ گوش باز و نگاه خوش و خرمشان پر از کرشمه و ناز است.من به آنها حسودیام نمیشود.طفلکی قصابها هم از ذوق زدگان صنف خود بدشان نمیآید. اینها همه به کنار. یک چیز هست که نمیتوان با آن کنار آمد. یعنی هر کسی نمیتواند: اینکه مشتی دو پای میرا در حق تو خدایی فرموده اختیار زیست تو در جایی که به دنیا آمدهای را از تو بگیرند.خودت را این سو و مادرت را در سوی دیگر خاک، در آرزوی دیدار یکدیگر پیر و پیرتر کنند.کشورت را تبدیل به پایتخت جوک و جنایت جهان کنند. چهره ی مردم ات را با خشونت و کثافت ایمانی خود بیالایند. تلویزیونهای جهان را آینه ی دق تو کنند. با خبرهای هول و هراس پیوسته، دار و داغ و درفش و سنگسار و شکنجه، خواب و بیداری ات را کابوس کنند. همین فضای گسست و پیوست، دوری از کشور و نزدیکی به خبر است که زندگی را دو پاره میکند. اینجا و آنجای آدم را قاطی میکند. شاعری در این میان، بر خلاف تصور پرستندگان حریر نازک سخنهای شرابی-مهتابی دوستداران لطیف و ظریف شاعران مرده ی محترم ملی--مردمی-انسان دوست، شیرجه زدن در حوض اسید تاریخ و فرهنگ و تمدن است.غسل فراموشی از نوعی خاطره ی شوم و آلوده است.تمرین خودکشی است. آنقدر خودت را میکشی که وقتی دیگر خودت را کشتی، نمیدانی که واقعا خودت را کشته ای. فکر میکنی شعری دیگر نوشته ای.نزدیک به همین تصویر، شعری از وریا خواندم. در اینگونهٔ از شعر و شاعری تنها چیزی که به تخم گوینده نیست نام و نشان و مدال و جایزه و تاج گل و شاخ نخل است. اینجا مینویسی که نپوسی. زبان در تو خشک نشود و نپوسد. مینویسی که بدانی با همه ی رویاها و کابوسهایت هستی. زنده تر از رویا و واقعی تر از کابوس. اینجا نوشتن، تولید هستی است.نوعی از هستی که در تولید-مصرف انبوه نوعی از هستی-نما تباه و کمرنگ شده. خودکشی وریای جوان، همانقدر بغض انگیز است که خودکشی حسن ژید ( حسن هنرمندی)، هفتاد و دو ساله. که خودکشی اسلام کاظمیه ی شصت و اندی ساله، که خودکشی منصور خاکسار( در مورد طفلکی منصور، چپ بی صراحت معتاد به زبان کلانتری،، حتا این صریحترین عمل را هم دستکاری کرد : مرگ خودخواسته!)که خودکشی سیامک پورزند هشتاد و دو ساله، که خودکشی نو نهالان و پیران گمنامی که کسی حتا خبرشان را نشنید. آنها که زنده اند هم مبتلا به خود-آرام-کشی اند. خودکشی را نه میشود ستود و نه نکوهید. به تصمیم آنکه از نوعی "خود تحمیلی"، "نجات" یافته باید احترام گذاشت. یکی خود را کشته، مرگاش را با حرف مفت خراب نکنیم. پس از مرگ، از او "محبوب همه" نسازیم.او را بازیچه ی فقر شعر و معرفت ژورنال پسند نکنیم. برایش صفتهای تفضیلی تخمی ردیف نکنیم. ناگهان آن طفلکی را "بهترین، مدرن ترین، ماندگارترین چهره ی شعر امروز ایران" ( از نوحههای بی نمک یک ژورنالیست بی استعداد که شعر هم میگوید، در رثای وریا) به شمار نیاوریم. این بی ادبی محض است.پستی و پر رویی و خودمعیارهمهچیزپنداری صرف است.من از مرگ آن دوست شاعر به درد آمدم. او را نمیشناختم. با مرگاش شناختماش و زنگی در درونام به صدا در آمد، ولی همین جمله ی لوس، و جملاتی همانند آن در مقالهای از کسی دیگر، دلام را به درد آورد. بر جنازه ی آینده ی خودم گریهام گرفت : مردهام و مشتی مشنگ دارند در آلوده نامههایشان هی صفت تفضیلی به دم نعش نشئهام میبندد. بگذارید نشئه ی مرگ طرف نپرد.او اگر چنان زندگی سرشار از صفات تفضیلی تخمی را به چیزی میگرفت که امروز چنین دراز نشده بود. آنهم به دست خودش. یکی آمد و چندی دور از آشیان و عزیزان خواند و از قفس بازرگان پرید و رفت که رفت.
دستی که مینوشت به همراه اش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر