که یاد زندهرود شیرجهای در دل ات بزندای متین میرعلایی
آنچه بیش از هر چیزی، این نارسایان، بر من نمیبخشایند، فردیت، و سخن مستقل=ناخودمانی من است. سخنی که از خودم میجوشد، و آنچه از خود میجوشد، فرهنگ است: خود آگاهی. من اگر یکی از مقلدان این و آن بودم و ذهن و دهن و انگشتهای نویسندهام را به گفتههای این و آن قرض میدادم، "یکی از خودمان" بودم.برای "یکی از خودمان ها" حقوقی مقرر شده.اگر بی آبرویی هم کند، حفظ ظاهر میکنیم، و رخت چرکاش را میان جمع نمیشوییم.کار اندیشه و فرهنگ و کنشهای برآینده از آن هم خراب همین مافیاهای" یکی از خودمان ها"ست. دویژنهای همه جا حاضری که هر چه میگویند، جویده ی چند مخ شامخ است. چنین اند بزرگانزدگان، که بیشتر بزرگان کشورشان هم از زمانی تبدیل به زدگان بزرگان آن سوی مرزها شدند، نمونههای ژنریک جهانی.کار ما خراب بزرگان است، نه بزرگزدگان .من از زمانی نه چندان دور، که چند حرف از الفبای اندیشیدن، این دشوارترین "بدیهه" ی انسان را یاد گرفتم، دانستم که سخن من، ممکن است سرتا پا نادرست باشد، ولی سخن من است، و این مسئولیت سنگینی بر دوش گوینده میگذارد.یکی با سخناش میتواند خود و دیگران را نابود کند، یا دست کم، از سرایت تباهی خود به دیگران، جلوگیری کند.آن چند نفر هم که به قول آن "یک نفر"( چه سختگیر بوده آن مهندس اندیشه!)، یاد گرفتند بیاندیشند، نخواسته( گاهی هم خواسته) نقش هراس انگیزی در تماشاخانه ی دنیا داشتند.بی آنکه خواسته باشند، کتاب هایشان، در خدمت حذف "وحشیان" و تصاحب سرزمینهایشان قرار گفت، یا بعدتر بالیننواز سربازان نازی شد، یا به انقلابات خونبار دامن زد.جهان، خرابآباد سخن است.یکی، دو سه هزاره پیش، با یک سطر، دو بار گذشتن از یک رودخانه را برای همیشه محال کرد. چه نقیضه ای! یک سطر ثابت، قطعیت ثبات و پایداری جهان را به هم ریخت.آنکه از مرگ خدا گفت، طنین سخناش گنبد کلامی امپراطوری کلیسا را فرو پاشانید.اینها سخنانی بلند بودند. سخن پست هم بیکار ننشست. مثال بارزش، "خدعه"ی نوفللوشاتویی خمینی بود، که ملتی باور کرد و درود گفت و دو سه نسل را به دروغ و پستی بی نهایت کشید.آنکه میاندیشد و میگوید در گفتگویی درونی با آنانکه میاندیشند و میگویند است، حتا اگر از آنان خبر نداشته باشد.بورخس، دو سه دهه پیش، در گفتگویی، از همکاری یاد کرد که بی خواندن افلاطون، همان ایدهها را، حتا چکیده تر، اندیشیده بود. البته که علم لدنی، کشکی ساییده بیش نیست، و از سوی دیگر، اندیشه، آنطوری که آن ابرفیلسوف با افسوس، نامبهننگ نازی آغشتهای که همکاراناش را لو داد و با دانش و دانشگاه، رفتاری اندیشه فروشانه کرد،تیول مشتی دکتر-پروفسور فلکشکاف نیست، چیزی از جنس چاره جویی و کورمالیدن و دست بر اندازههای تاریخمالیدن و کشف آینده است، ورزش شکستن قفسهای موجود است، گسترش فضای وجود است، تمرین نجات از بهشتهای موعود منجیان دوزخافروز است.ما برای در آمدن از این چاه ویل، چارهای جز چاره جویی نداریم. مشکل ما این لشکر "یکی از خودمان"ها نیست، بی خودی-بی فردیتی است.اجماع-اقناع قبیلهای است.هراس از تنهایی=آواز بز گر گله است: تراژدی طاسفکر( پوزش از کم مویان!)های قیچی به دست.همه در منقبت اندیشه همسرایی میکنند، برای اندیشه غزل و رباعی میبافند و اصل سرود از یادشان میرود. شاعر-فیلسوفی که دنیا را آب ببرد ضیافت صفحه ی ادبیات را از یاد نمیبرد.( آرزو داشتم اسماعیل خویی ارجمند، اگر نه به حذف شعرهای من در اخبارروز،به خاطر آزردگی شخصی خان خانان، دست کم، به ضاله پنداشتن=امتناع مکتوب از چاپ مقاله ی بصیر نصیبی، در جواب مقالهای از خودش در باره ی بهمن مقصودلو، به وسیله ی همان "دبیر تحریریه"، اعتراض میکرد.چنین اعتراضی نشان میداد که او نه فقط با سانسورپیشگان جمهوری اسلامی، بلکه با قیچیچیان "خودمانی" هم مخالف است، بسی بیش از اولیها که بی حذف و سانسور، میپوسند، چرا که سانسور، کوره ی اندیشه سوزی آنهاست)
برای برخی، زرتشت-موسا-عیسیمحمدبودا، یکبار برای همیشه اندیشیده، برخی دیگر، آنتنهایشان را رو به فرستندههای مرحوم چند شامخمخ فرنگی، میزان میکنند. مشتی ایست ایستاده در ایستگاههای وعده و وعید سر خرمنی که هر فصل میسوزد و دودش به چشم گرسنگان فردا میرود.در کشوری که آخرین خبر مهماش های و هوی، سر حکم قصاص اسید است، ایستگاهیان،با دهانهایی پر از نگواریدههای کهن، یا نو-نجویدههای وارداتی، وردهای مبهم میخوانند. جوری حرف میزنند که انگار در آسایشگاهی در سویس دارند از واپسین ترفندهای متافیزیک،"کشف عورت" میکنند. اینجا سنگسار میکنند آنها به زیارت نمایشگاه افکار آخرین مدل صفر کیلومتر میروند.پس ما کی به کوه میاندیشیم، به سنگهایی که از تن کوهها میکنند تا به سر زنانمان بزنند. به دستها و دستوربگیرانی که در خانهها و خیابان هایمان، زندگی را بر خود و دیگران دوزخ میکنند. به مزدوران درون خودمان. همانها که وقت گفتن لال میشوند، وقت خاموشی بلندگو قورت میدهند. همانها که حتا در امنیت خارج از کشور هم تقیه میکنند. ذکر "این نیز بگذرد" میگیرند. دستهایشان را میتکانند و میشویند و شعر و تحقیق و ترجمه خدمت مقام معظم دبیران سایتهای حاذف و قیچیمنش میفرستند،( اگر ماهی سه چهار بار اسم-اثر-عکسشان، به زیور طبع آراسته نشود دق میکنند.) و خود نداشتهشان را پرچمدار ترقی و تعالی هم میدانند.چه ترقی آلوده ای! چه تعالی مشکوکی! طوری از "مخدوش شدن" سایتشان حرف میزنند که آدم یاد مخدوش شدن "نظام مظلوم" میافتد. صحبت سر یک سایت، دو سایت و سه چهار نشریه نیست.رادیو زمانهاش هم همین است، رادیو فردایش هم، رادیو آمریکا و بی بی سیاش هم، و شگفتا! بیش از صاحبان بیگانه ی آن رسانه ها، خود شاعر-نویسنده-روشنفکر-کارمندان ایرانی هستند که از هم وطنانشان نسق میکشند.همان بدتر از دربان سفارتخانههای تهران. این یک اپیدمی پنهان است، و چون پنهان است اپیدمی به شمار نمیآید. شیعه ی عیار، با هر اتیکت سیاسی-ایدئولوژیکی،در بالاترین درجات قدرت یا قدرت نمایی هم "ذوالفقار مظلومیت و مخدوشیت"اش را از کف نمینهد.چه مظلوم-ظالم خنده داری!در چنین حال و روزی است که نویسنده ی "نبود او ایستایی من است"( مؤدب میرعلایی)، دست به کاری میزند که مرسوم نیست.بی خطر نیست. بدعت است.غضبانگیز است.بوی فردیت و فکر میدهد. رسم این است که از حقوق گروه ها، سازمانها و اقلیتهای تحت ستم،یا به طور کلی، بشر، به ظاهر هم که شده، دفاع، و با امضایی روشنفکرمآبانه از خود رفع تکلیف کرد.این خرجی ندارد، دست کم در خارج از کشور، ولی به محض اینکه پای دفاع از حق یک فرد به میان میآید، موضوع، "حائز اهمیت نیست": حق یک نفر که چیزی نیست، مهم حق خلق است، حق امّت، حق ملت. از این افراد زیاد هست. همه جا فرد ریخته، ما که مسئول تک تک آنها نیستیم. منطق عمومی در "ممالکی" که حتا (یا به ویژه) مقامات معظمشان هم فردیت ندارند چنین است: یکی برای همه، گور پدر آن یکی! البته اگر ماشین حکومت کسی را زیر بگیرد، آن شخص، تا کفناش تر است دارای صاحب میشود، اما وقتی یکی از این "یکی از خودمان ها" حقوق فردی را پایمال کند، دفاع از او مرسوم نیست: جنگ ما با جمهوری اسلامی است. دفاع از حق فرد، خردهکاری است، و مشمول این نیز بگذرد. این نیزها قرن هاست که میخ تاریخ ما شده اند، نمیگذرند. چرا بگذرند؟ ما به این نیزها معتاد شده ایم.نیز، افیون ما شده است.چنین است که یک نیز سی و سه ساله تا دسته رفته توی بینش ما، جوری که به هر چه مینگریم نیز میشود. بزرگان جهل و جنایت اسلامی، در نخستین دهه ی نیزستان خونبارشان، چشم بسته همه را به رگبار میبستند، دارآویز میکردند. نسلکشی آشکار.سپستر نخبگان-خبرگان قتل و حذف شدند. گلچینکشی آغازیدند.هر که را که بوی اندیشه و سخن=فردیت داد ربودند و خفه کردند، آمپول پتاسیوم زدند و با شیشهای ویسکی دردست( طفلکی احمد میرعلایی!) پرت کردند در حومه ی "انحلال". از فرزندان پدر کبیر خلقها علم "منحل کردن" آموختند.وقتی احمد میرعلایی را سر به نیست کردند،در همین خارج از کشور معظمه، "فعالین سیاسی"ای را میدیدم که او را نمیشناختند.این مهم نیست. آنها عادت به شهدای سازمانی داشتند. آدمهایی با بیوگرافیها و وصیتنامههای کمابیش ژنریک. انبوهی عزیز برنا، اما در اصل،از سلسله ی "یکی از خودمان ها". گاهی از یکدیگر شهیددزدی هم میکردند یا خون شهدای "معاند" را کم رنگ تر مییافتند.آنها عادت به شهید مترجم-محقق-شاعر غیر انقلابی(: طفلکی حمید حاجیزاده و پسرکش کارون!) نداشتند. این تیپ آدمها "اهل خطر" نبودند. کار فردی میکردند.شاعر، آنهم شاعر خودمانی چرا! یک شاعر کشته ی انقلابی :( طفلکی داماد خونیندل ایران، سعید سلطانپور!) چه جسد خوشمزه ای! طفلکی-مسیحهای سه روز پس از شهادت! جسدهای غایب! البته که "مارتیردم کانیبالیستی" هم رونق خودش را داشت و دارد.
تنها راه فاصله گیری از آنکه تو را میزداید، زدودن شباهتهای پنهان و آشکار خود با اوست. آمنهای که میخواهد با چکاندن اسید، در چشمان کسی که به چهرهاش اسید پاشیده و کورش کرده، جنایت را دو بار تکرار کند: با اجرای قصاص، و با فرو نشاندن آتش انتقام شخصی. او هستی خود را مخدوش میداند، و میخواهد با مخدوش کردن هستی اسیدپاش، اصل خدشه را مستمر کند: یا دو میلیون یورو یا شیشه ی اسید! من بودم چه میکردم؟ اینجاهاست که یکی به خود میآید به خود میاندیشد. یکی یکی به خود آیندگان به همدیگر میاندیشند. در جامعهای که مردم به هم میاندیشند، تمام آنچه در این سی و سه هزاره ی مسموم بر ما رفت، میتوانست فیلمی باشد که دو ساعتی میدیدیم و میلرزیدیم و جیغهای کوتاه میکشیدیم و از سالن سینما میزدیم بیرون و میرفتیم یخدربهشت میخوردیم:
در گردشهای ول اش
در این سراچه ی تعطیل
چه آبها که نکرد
یخدربهشت
معرکه ی تر
هیزم روز
کبریت خبر
سعادت فوری
نیز بی گذر
سرایدار بدجنس دوزخ
چه بزنبورژوایی!
پرزیدنت حسین شرنگ
جمهوری وحشی شرنگستان
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف