به هوشِ شوخِ آریا پسرِ غزال
از آب اگر بپرسم
آتش میگیرد
آتش تا تهِ آتش میرقصد
پرسش بخار و پاسخ
حباب میشود
میترکد
از آب اگر بپرسم
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
موجز و عالی بود پرزیدنت عزیز.
پاسخحذفآریا رو از راه دور خوب شناختید!
آبی بر آتش دلم ریخته شد. ممنون.
خواهش میکنمای دکترِ نازنین! یکی از خوشیهای من، خواندنِ گزارشهای گیرای شما از جهانِ شگفتانگیزِ آریاست! آریا از قهرمانهای من است! دیشب عجیب دلم به درد آمد از این ماجرای آزمون! خشمگین هم شدم از آن متولیهای معبدِ خنگی و خرفتیِ سیستماتیک! این شعر را از ته زبانِ آریا نوشتم تا بدانم چقدر او از این جدیتِ فجیع دور است! او مادر والائی چون شما را در کنار دارد! عکسهای شما دو تا با هم زبانِ ناگفتنی عشق است! شک نکنید که هوشِ شوخِ خودش و حمایت بیدریغِ شما راهاش را باز خواهد کرد! او دارد با جدارههای این جهان آشنا میشود! بر آنها دست میکشد و آنها را فرو میریزد! نامهای زیبای هر دوتان را میبوسم!
پاسخحذفامروز دوستام فریبا را که از اینطرف به طرفِ خودمان رفته سرِ سفرهِ بسیار بزرگی، کنارِ ریز و درشتِ خانوادههایم دیدم و نفسام از خوشی بند آمد! اشکی هم ریختم! سی و چهار سال مرا از جهانام دور کردند! پس از آنهمه مدت با خالهام در اسکایپ حرف زدم و مادرم دوباره زنده شد!
عمرتان خوش و دراز!