امروز دهانام یک استخوان زایید!
لبخندم سوراخ شد!
بسیار غمگیندرد شدم!
با تایلونل ساختم چون آرامبخشِ شرنگافکن زخمِ معده و اثنا عشرم را حشری میکند!
حالا میبینم که به زودی لبخندم سوراختر هم خواهد شد!
احساس میکنم که به پایان روزگارِ لبخندِ خود رسیدهام!
اکنون این دو سطر را از دو هزار و یازدهِ فیسبوکی دیدم آمدم بخندم خند از لبام ریخت کسِ استخوانام سوخت:
ای نادانی، در تو نانی هست که اگر ارسطو بخورد هر دنداناش دکان نانوائی میشود!
دهان است این یا بازار شاطران!
دهان است این یا بازار شاطران!
کمتر زمانی اینهمه خودکشی انگیز بودهاست. در این خشونتِ بی ترمز، اندیشهِ خودکشی به فریبندگیِ نگینِ روستایی در حلقهِ درّهای ست که از پنجرهِ واگنِ قطاری در شیبِ سرعتی سرسامآور از ستیغی ناشناس میبینی که از دودکشِ خانهای تکافتاده در حاشیهاش لولهای از بخاردودی چرب و خوشبو برخاسته آنجا مادری چاشتِ همسر و فرزنداناش را آماده کرده نان و کاسههای آبگوشتِ داغ و خوشمزه را روی میز یا سفره میچیند و همه را صدا میزند: بیایید! غذا حاضر است! مسافر میگوید بروم! بپرم از پنجره بیرون! من گرسنهِ آن حلقهِ خوشاشتهایم! گردِ آن میز یا سفره خانوادهای جاودانه چشمبه راهِ من هستند تا نان بشکنند و با لقمهها و حرفهای دهاننواز آروارهها را بجنبانند.
پاسخحذففرانتس زاغچه چه امیدیوانهوار بود که میگفت: اگر مرگ رهایی از این نکبت و بیدارشدن در ظهرِ زندگیای دیگر باشد!
اگر آن خندانندهِ دلافسرده رابین ویلیامز اکنون در ظهرِ آن نگین کنار آن خانواده نشسته باشد چه! او در اوجِ داعش و لیکود و غزه و کوبانی از خودش پرید! چه رشک میبرم بر آن پرنده با منقاری پر از
http://meidaan.com/archive/19404
پاسخحذف