۱۴۰۳ آبان ۱۸, جمعه

دیو شدم د



 

 دیو شدم دیو که دیوانه نگردم

رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم

خیره شدم خیره که آیینه ببیند

چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم

محو شدم محوِ تو و بوی تو بردم

تا نبرم بوی تو پروانه نگردم 

لانه شدم لانهِ لالاییِ خاموش

تا سخنِ خفتهِ افسانه نگردم

باز شدم باز که آواز ببوید

چینهِ هر مرغکِ پر چانه نگردم

سنگ شدم سنگِ غزل، سایهِ مسعود

شد سخن آباد که ویرانه نگردم

منگ شدم منگ، شرنگ از خبرِ خاک

دور و برِ تاک ملنگانه نگردم

                                                                                                @sharangestaan                                                                            

۱۴۰۳ آبان ۱۷, پنجشنبه

یک نامه یک پاسخ : زمین، یک زن است.

 باز‌پخش یک پخشِ پیشین 

(آن یکی‌ لینک، شکل و شمایل‌اش برازندهِ این زنده نبود)


ها‌ها ها‌ها ها‌ها ها ها....ای آرش مهربان،
چقدر دل‌‌ام برایت تنگ شده بود.
در غیبت کوتاه تو، رویا هم چهره در کتاب زنده کرد.
تازگی‌ها دیده‌ام گاهی سرکی به فیسبوک می‌‌کشد. حتا به یکی‌ دو تا کامنت پاسخ هم می‌‌دهد.
نامه ی تو هنوز، در زهدان زبان است.
می‌ خواستم یک نگفته ی بزرگ، یک تجربه ی به شدت ترسناک-میستیک را از یک شب در نو جوانی، برخوردم با کولی ها، و قاطی‌ شدن خیال محض و واقعیت با هم را خطاب به تو، در زبانی که هنوز برایم ناشناس است، بنویسم. اسم آن آزمون بزرگ، مردوزمار=مرد‌آزما است. آنطور که از آن کاروان کولی‌ها شنیدم، برای هر کسی‌ روی نمی‌‌دهد. برای کسی‌ که خدا کوچک‌ترین خرافه ی اوست، روی داد.
دیده‌ای که من نامه را یک ژانر هنری بسیار جدی می‌‌گیرم. در آن می‌‌توانم با هر بال زدن، بر بال‌هایم بیافزایم.
در این هیر و ویر، اندک‌اندک‌ناگهان ( دقیقا به همین شگفتی) با هشتصد میلیون سلول، عاشق شدم. عاشق یک عاشق-معشوق در عشق شکسته.
تا حالا چندین بار این تجربه برای من زیبا‌تکرار شده. یکی‌ از وظایف پرزیدنشیال من، پرستاری از احوال عشقانی الاهگان است، و چندین تن از آنان، مرا سنگ صبور خود می‌‌دانند. حضوری، از طریق نامه، اسکایپ،اووو، و حتا در برخی‌ از کامنت ها.
من از آغاز بنیانگذاری جوش، الاهه نوازی را در صدر برنامه‌های کاری خود قرار دادم. از آنجا که هر زنی‌ الاهه نیست، بیشتر خودم برمی‌ گزینم از کی‌ پرستاری کنم.
این الاهه‌ها قاطی‌ این خروس‌های سه پطرسه می‌‌شوند و آن نابکاران، این بازی‌دوستان را بازی می‌‌دهند، و آنها چون توپی‌ از اشک و آه و نالهٔ ی زیبا، سرو راه پرزیدنت می‌‌شوند.
اگر نزدیک باشند من از آنها در خانه‌ام کندو، پذیرایی‌ می‌‌کنم. چایی یا شراب جلویشان می‌‌گذارم. برایشان غذا‌های خفن می‌‌پزم. اشک‌ها و دماغ‌های خوشگلشان را با دستمالی آغشته به عرق روح افلاطون، پاک می‌‌کنم و می‌‌گیرم، و در آن هنگامه‌های شمسی‌-پسند پذیرایی‌ و همدردی، احساس می‌‌کنم که دارم بهترین شعر کیهان را می‌‌نویسم.شاعری، پرستاری از الاهگان کیهانی است. هر شاعری، چنین بویی نمی‌‌برد.
سال‌ها پیش، در یکی‌ از این آزمون ها، دقیقا به یاد دارم که چطور عاشق یکی‌ از این "بیماران"‌ام شدم. آن سال‌ها من بسیار می‌‌نوشیدم. یک نهنگ سراپا سوراخ بودم.در بد-هندرد-میترز محله ام، در دو دپانور( بقالی‌هایی‌ که بیشتر شراب و آبجو می‌‌فروشند.) و دو میخانه، کردیت داشتم. گاهی‌ کارهای شاق فیزیکی‌ هم می‌‌کردم.در رستوران ها، کارخانجات و مزرعه ها. قرض می‌‌کردم و می‌‌یا نمی‌‌پرداختم.من در دیوان حافظ زندگی‌ می‌‌کردم. در غزل‌هایی‌ مست و خراب، اما در یک فضای غربی.بنگ فراوانی‌ هم می‌‌کشیدم. شب‌هایی‌ بود که صدای چهچهه ی من، در این بد-هندردمیترز سن لوران می‌‌پیچید.من به هر چه خندیدم همان را ورزیدم.به موسیقی‌ سنتی خندیدم، غزلخوان شدم. به غزل خندیدم، غزلسرا شدم. به عاشقان شکست خورده خندیدم، عاشق عاشقان شکست خورده شدم.به اهل رمز و راز خندیدم، مولانا هیچ‌علیشاه شدم...... یک خفن‌دختی با انبانی بی‌ انتها از جوک‌های شدیدا جنسی‌ از شمال تهران پا شد آمد در همسایگی من در مونترال،لنگر انداخت.در کمال ندانم کاری، عاشق یکی‌ از دوستان تا مغز استخوان کنسرواتیو من شد.یک آدم نازنین زبر و زرنگ رفیق‌باز ریزنده‌پاشنده، ولی‌ در عشق و عاشقی ببو و بی‌ تصمیم و اراده و در یک کلام، بی‌ عرضه و لیاقت.با یکی‌ دیگر، یک لاو کمپانی راه انداخته بود. بیزینس و آینده‌ای سرشار از کیف سامسونت و هژده کارت اعتباری. این طفلکی هم همه را گذاشت و راست دل‌‌اش را به تنور سرد آن طفلک چسباند.آن روح پنهان در دستکش و پالتو و شال گردن و چکمه شد مظهر عشق انفجاری این نو نهال.من منگ و مستانه مسائل را زیر نظر داشتم. شب به شب از جوک‌های آن دلربا کاسته و بر گلایه‌هایش از دنیا و مافیها افزوده می‌‌شد. وقتی‌ یک زن، کلی‌ گویی می‌‌کند باید بدانی‌ که او می‌‌خواهد دقایقی تولستوی وار( آنکه می‌‌گفت، همه چیز، دقیقا همه چیز را باید نوشت.) به تو بگوید. گفت و من تمام استعداد‌های دراماتیک‌ام را به کار گرفتم تا نان این شوریده زن را در تنور سرد آن دوست بپزانم. شد و نشد و باز هم نشد و در میان این تلاش‌ها او بیشتر آمد و با من نشست و برخاست و یک روز، تنگ غروب، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه و بیست و نه ثانیه، عطر اوبسشن این هوسناک گریان، پیچید در در و دشت خیال من، و من دیدم که نگاه‌ام پررنگ شد. آذرخشی شد. اگر به شیشه نگاه می‌‌کردم، با صدای تندر می‌‌شکست.چشم‌های من با صدای پاواروتی اوپرا‌های مرموز می‌‌خواندند.من روی صندلی‌ نشسته بودم و می‌‌نوشیدم. این زن رفت دستشویی‌ برگشت، از پشت مرا بغل کرد و لبان‌اش را فشرد بر گونه ی چپ من.


چهره ی من هار شد، بی‌ آنکه وقار دکترال‌اش را از دست بدهد.( در آن لحظات در اوج هجران‌درمانی آن بیمار زیبا بودم.) به زودی،یخ میان ما آب شد، بی‌ آنکه سیلی راه بیفتد.من در عرض یک هفته پنجاه غزل نوشتم. همه جا می‌‌نوشتم. میان جمع دوستان ام. در کافه و میخانه.بنگی-باده ای-عارف مسلک، الکی‌ خوش‌های زیادی به خانه ی من، که آنوقت‌ها اسم‌اش غار بود، می‌‌آمدند و دود و دم و غزل و قهقهه-اشک‌های شرنگین، منظومه ی شمسی‌ را به عطسه می‌‌انگیخت.من واقعا در دم زندگی‌ می‌‌کردم. فردا توی تقویم‌ام نبود، هنوز هم نیست.در خلوت‌های بی‌ اتفاقمان، این از او می‌‌گفت و من از خودش....پایان‌ها دلپذیر نیستند.
من دنبال این نیستم که به جایی‌ برسم. آنجا که همه می‌‌دوند که زودتر موفق شوند و بمیرند، من سوپرانو می‌‌رقصم.گرد خودم می‌‌چرخم. کله معلق می‌‌زنم. شامورتی بازی در می‌‌آورم.نوعی هنرمند هست که موتورش عشق است. آسمانی و زمینی‌اش هیچ فرقی‌ ندارد. او بی‌ زمزمه با یک مظهر، با یک نشانه ی شدید، نمی‌‌تواند کاری ببافد. این کاربافک دنبال صید نیست. گرفتار بازی مقدس است. برای علافان و ولگردان روحانی، هیچ نسخه‌ای بهتر از عشق بازیگر، نمی‌‌توان پیچید.عشق، به زندگی‌ در این سیاره، یک وجه درامتیک دلپذیر می‌‌دهد. صحنه را از تمدن می‌‌زداید. امکان بازی و فرا‌روی و غلطیدن در فراز و نشیب می‌‌آفریند.زیبایی‌ می‌‌انگیزد. خون را داغ و تندگرد نگه می‌‌دارد، و به فرد توان می‌‌دهد تا بر ملال زیستن در میان مشتی مورچه-زنبور کارگر-سرباز غلبه کند.عشق-هنر-انقلاب اعصاب و دیگر، تقریبا هیچ......
همیشه (زن و) شوهران( یاد داستایفسکی شاد!) هستند و عاشقان، و موجودات بی‌ مثالی مثل پرزیدنت، عاشق همیشه عاشقان.اینها را کسی‌ می‌‌گوید که پس از یک انقلاب مستورباتیک چند ساله وقتی‌ فصلی از مستوربیکایش در مستورباتوریوم چاپ شد، سردبیر آن شماره ی ویژه، بر او نام حکیم جلق نهاد: ساژ دو لا مستورباسیون. عشق و جلق، دختر-پسرخالگان معرفتی یکدیگرند. عقدشان در آسمان‌ها بسته شده است....وصال، خوش چیزی است!
برای من بسیار مهم است که یک الاهه ی شکست خورده به غایت زیبا+شگفت انگیز باشد. آنی‌ داشته باشد. شهری آشوبیده باشد.اینها می‌‌نالند و می‌‌زارند و حتا در اوج مستی ملانکولیک، فحش‌های نیمه چارواداری، حواله ی یاران بی‌ وفا می‌‌کنند و من باز اشک پاک می‌‌کنم و آن دماغ‌های ظریف سرخ شده از عرفان لیبیدو را می‌‌گیرم و با وقار یک ابرروانشناس با طرف، تخیلشان را می‌‌خارانم تا بهتر روان خود را سبک کنند. هنرهای انترتینمنتال‌ام را در کمال به کار می‌‌گیرم تا آنها را پس از کاتارسیس، به قاه قاه و شور و حال آورم. بعد چه می‌‌شود؟ همان چیزی که سکاندار نگین منظومه ی شمسی‌ خانم را برای آن آفریده اند: استحاله و رستاخیز! افزودن سیاره‌ای دیگر به مدار توحش زیبا! عشق! بله دوست من! عشق! اندک‌اندک‌ناگهان پرزیدنت وحشیان، در کمال افسار‌گسیختگی، عاشق بیمار زیبای خود می‌‌شود. داکتر وایز‌لاو، سوگند افلاطونی خود را زیر پا نهاده، واله و شیدا می‌‌شود. بیمار زیبا هم در کمال معصومیت، از این فسق و فجور، استقبال مشروط می‌‌کند. مشروط: تو خیلی‌ خوبی‌! خیلی‌ دوست داشتنی هستی‌، من دوست ات دارم، ولی‌ عاشق من نشو! من هنوز دل‌‌ام آنجاست! پیش آن نامرد همه ی عالم! راستی‌ چرا او با من این رفتار را کرد؟ با من که آنهمه بیهوده دوست‌اش داشتم.... پیش آمده که پرزیدنت، معشوق بیمار زیبا را به باد فحش‌های متمدنانه گرفته( آن بی‌ صفت‌ها را هم دوست دارم)، بگوید خانم! طاعون محبوب بی‌ وفای تو را بسپوزد.حالا نوبت توست که اشک‌های داکتر وایزلاو را پاک کنی‌! یک قوم و ‌‌خویشی معنوی-مرموزی میان این داکتر وایزلاو و داکتر کریزی‌لاو نمی‌‌بینی‌؟ او به نام صلح، جنگ می‌‌افروزد، این برای غلبه بر کینه ی جهانی‌ عاشق می‌‌شود.عاشق عاشقان کشتی‌ نشسته..


من از سن اشک، گذشته ام. خودم را بر معشوق، پرتاب نمی‌‌کنم. دوران نقاهت بیمار زیبا را رعایت می‌‌کنم. رژیم ملانکولیک او را تاب می‌‌آورم. از چشم و دماغ‌های افسونگر غافل نمی‌‌شوم. پلک‌های شور-خیس و نک سرخ آن آنتن کیهان، دماغ ملکوتی‌اش را می‌‌بوسم. و زبان و دل‌‌ام لبریز از ضرب و شتم‌های کلامی لطیف می‌‌شود، نسبت به مردانی که لیاقت بستن بند کفش الاهگان را ندارند، و همچنان با پر رویی، دل‌ آنان را می‌‌ربایند و بازی می‌‌دهند.باید هوای الاهگان را داشت دوست من. در آنها گرایش شدیدی به پرتاب خود در یخچال‌هایآتشفشان‌ظاهر هست.آنها دود و دمی را از دور می‌‌بینند و شیرجه می‌‌زنند به ژرفای یخ‌های عصر پارینه یخی.آن غافلان زیبا شکست خود را باور نمی‌‌کنند. اینجاست که عاشق لج خود می‌‌شوند.در این رفتار یک ریاضت الحادی، یک کوشش غول آسای هنری هست. آنها می‌‌خواهند از کوه‌های یخ، مجسمه‌های آتشین بسازند، با بال‌هایی‌ شعله ور. بیشتر مردان این سیاره دیوثانی آراسته بیش نیستند.مشتی بچه ی درشت اندام بد معاش. پسرحاجی-کارخانه دارهایشان، یاد نگرفته اند که زن را به عنوان موتور زندگی‌ بشناسند. به آن مثل کالبد ماشین‌های ساخت ایران خود رو می‌‌نگرند.ظاهری برای پز دادن آنچه دیگری ساخت و پرداخت.زن را چون حساب بانکی چاق خود دوست دارند. چون استخر شنا، آپارتمان لوکس، بخشی از تجمل و اسباب تکبّر نو کیسگانه ی خود.تهی‌دست-جویای جاه-نام هایشان، همچنان که سطر‌ها و پاره‌هایی‌ از برگسون و دلوز و دریدا پاره می‌‌کنند و پیوسته مشغول دکونستراکسیون هستند، با دفتر تلفنی سرشار از نام دختر‌دم بخت‌های دلال زاده با ملک و مستغلات و تحصیلات عالی‌،( عین آن احسان تخس فیلم مکس)،منتظر ازدواج و تشکیل کانون خانوادگی و ورزش زنای محصنه و صیغه و دوست دختر بازی و ساختن و پاختن اند. اودیسه ی جهان سومی‌ خوشبختی‌ کس خری.مدرنیته ی ساتلایتی-وارداتی،دانشگاه آزاد‌منسانه ی آپ تو دیت هیستوریکالی لیت تعطیل.....
من از دوست داشتن پنیر یخزده خسته ام. زن اینجایی، غربی، داستان دیگری دارد.مدت هاست که دیگر مرا نمی‌‌گیرد. برق‌اش کم است.ماده ی بلوند، در آستانه ی سی‌ و نهمین روز هستی‌ زیست شناسیک خود است.یک آینده روز ژنتیک دیگر، روان جنسی‌ دستکاری شده‌اش به گوشت مرفه و موفق خوش تراش-آراسته و مغناطیس‌زدوده تبدیل خواهد شد.موسی‌ از کوه که پایین آمد با ده فرمان خدای حسابگرش، تا چهل روز، هاله ی نور لن ترانی شنیده‌اش را دور سر داشت، که روز به روز کم رنگ تر، و در روز چهلم ناپدید شد.اینها تا پیش از سی‌ سالگی، آنارشیست، بنگی-باده ای، حقوق بشری-حیوانی‌، و دوستدار هنر و ادبیات آوانگارد و وود استاکی اند، از آن پس، هاله می‌‌پرد و شیرجه می‌‌زنند توی آغوش سرد و مطمئن سیستم.
انقلاب حقیقی‌، در سر زنان ایرانی‌ پس از انقلاب زاده است.اینها متوجه کلک بزرگ همه ی تاریخ شده اند.اینها تشنه ی آینده اند. دیوانه ی زیر و زبر کردن وضع موجودند.عاشق شکستن و ریختن و پاشیدن اند. اما پاشنه ی آشیلشان عشق است.دوست داشتن مردانی که اگر زن آزار نباشند، عادت به مزایای مردانگی در یک رژیم مردانه کرده اند.از فیلسوف‌اش گرفته تا شاعر و تکنوکرات موفق-قرن بیستمی اش، آلوده ی تبعیض و بنداز است. سینیک و هرهری-فالوس و لوس و نسناس است.تکنیکال ترین‌اردنگی پرزیدنت‌لازم است. گل سرسبد بوستان ستم است.این زن، عاشق این مرد است و این مرد عشق نداند که چیست. وقت عشق ندارد. دنیا را آب ببرد او باید به کاری‌یرش برسد. بارش را ببندد و به ریش همه بخندد.
هوشمند‌ترین زنان را می‌‌بینم که پای عشق که به میان می‌‌آید، انگشت به دندان می‌‌شوند. کشف بزرگ من این است که هدف زن، کس دادن نیست.خواست اصلی‌ او پیونداندن است. او در یک جامعه ی به هم پیوسته ی در و همسایه شناس، بهتر نفس می‌‌کشد. من در روستاها و شهرهای کوچک کودکی‌ام تاثیر نگاه چنین زنانی را بر احوال زندگی‌ دیده ام.
حیف که مردان کوته بین اند و زنان یکدیگر را دوست ندارند.
داکتر وایزلاو با گوش جان خود زمزمه ی زن را شنیده که می‌‌گوید : یک زن برای همه ی زمین بس است.


زمین، یک زن است.زنی‌ سرگردان و سرگرداننده. شکست از عشق‌های بزرگ خود خورده.
باران چشم و شفق دماغ.
اینجاست که پرزیدنت وارد میدان می‌‌شود.
سینه ی من پر از دل‌ است. دل‌‌هایی‌ با ظرفیت‌های گوناگون. الان، عاشق جدی چهار الاهه ام. با مدارج گوناگون. دور و نزدیک. حضرت و غیبت‌ام به هم آمیخته.
باید به زودی، زبان ترکمنی با لهجه ی تهرانی یاد بگیرم. دلبر من تهرانی‌ترکمن است. ترک من است.از بوف کور روی رف نیاکانی پریده بیرون تا به من رموز خندیدن به ریش خنزرپنزری دهر را بیاموزد.
امشب، جوش را دشنام باران می‌‌کنند. به دشنام هم عادت می‌‌کنم، اگر اندکی‌ هنرمندانه باشد. اینها هی‌ می‌‌گویند مزخرفات، خزعبلات، کس شعر می‌‌نویسی.یا فحش‌های چاروادری می‌‌دهند. کرسی‌شعر‌تخمی‌شان بیش از این داغ نمی‌‌کند.افسوس! زهی خوشبختی‌!
هرگز زندگی‌ زیبا خفن تر از این روزها نبوده.
همچنان باداباد!
ای آرش! دیدی برایت یک نامه نوشتم! عاشقان، عاشق گستردن سفره ی دل‌ اند. این خوان باید یغما شود.
فدای تو دوست والا‌مهربان!
پرزیدنت.

- فروردین ۱۱, ۱۳۹۰

برچسب‌ها: نامه ها

۱۴۰۳ آبان ۶, یکشنبه

معروف چاه

 که می‌‌خواهی‌ بدانی من کیستم ‌ای معروف چاه زمزم؟


من همه این شهر‌های ویران‌ام.


ویران دمکراسی‌ها، بی‌-۲کراسی‌ها، اف-۱۶کراسی، اف-۳۵کراسی‌ها، مو‌آب(مادر آ‌و آ‌ل بامبز)کراسی‌ها و تنها جویش‌بامبکراسی خاور میانه.


ویرانی همه این شهرهای کهن‌ام که نامی‌ چند از آن میان چند هزار‌ساله‌ا‌ند: ببین چه کهن‌کسانی‌ در کوی و برزن‌های دمشق و حلب و موصل و کابل و بغداد و رقه گام زده‌ا‌ند.


همان‌ها که تمدن این پهنه سوخته را ساختند و چرا دقیقا پس از ویران‌کردن معماری روان من، و تکه‌پاره یا آواره‌کردن میلیون‌ها انسان ریز و درشت شهرها و روستا‌های ترسیده و لرزیده از بیرون و درون قلمرو خود، نخستین معجزهِ چکشی‌تیشه‌ای‌بیل‌مکانیکی‌شان تکه‌تکه و خرد و خاکشیر‌کردن یادگار‌های سده‌ها و هزاره‌ها بود تا آینده نداند که اینجا‌ها هم رودی روان بود و انسانی‌ بود که چرخ‌اش، کشاورزی‌اش، خط اش، طلایه‌دولت تاریخی‌ اش، ریسمان‌اش، نویسنده و شاعر‌ش و اساطیر و دین‌های دوزخا‌پردیس‌ناک‌اش سیما‌ی جهان را تا همین دیروزِ نه چندان دورِ تاریخ دگرگون کرد.


دمکراسیرکِ شوم دست‌های سفیدِ دکمهِ بمب‌فشار‌ش را آلودهِ چکش و تیشه نکرد: داعش را آفرید با جا‌مه سیاه غزوه و غضب و دخول عدوانی غضروف تجاوز‌اللهیِ الله اکبر‌ناک به هر چه نابدترِ تمدن‌های فرسوده‌ای که دود از سرشان بر میخاست.


دمکراسیسم، همچنان تشنه و گرسنه ویرانه‌های نوین است: دگردیساندن مروا به مرغوا، ته‌ماندهِ آفرین به نفرین، تن به جسد، شهر به ناگهان‌بیابان، گذشته به برهوتی بی‌ آب و علف و بدتر از هر چیز: اینجا پیش از ما جولانگاه ریگ روان بود و جز مشتی وحشی شتر‌سوار و بربر ملخ‌خوار چیزی نبود که باشد: "ما اینجا پیمپ بنزین زدیم مک‌دونالد زدیم بانک زدیم چاه نفت زدیم دمکراسی شیاف کردیم سکولاریسم تلقیح نمودیم روسری برداشتیم توسری گذاشتیم شاعر حقوق بشری کاشتیم بشر بی‌ حقوق برداشتیم: در آغاز، تفنگ بود و کتاب مقدس و تفنگ، کتاب مقدس بود و کتاب مقدس، تفنگ و خدا‌ی گیس‌طلایی زاغ‌چشم بود."


داعش حتما نباید با الله اکبر و جا‌مه سیاه و شمشیر و چکش بیاید: نسل پسین‌ترش، از گشت‌های ارشاد و نماز‌های جمعه و بی‌ بی‌ سی‌ و من و تو و ایران‌اینتر‌نشنال می‌‌آید.


آمده: اینجاست: پان‌ایست‌گی‌لزبین مبلغ تجزیه ایران به ذرات کرونایی در ایران‌اینتر‌نشنال است.


شمشیر امر به معروف علم الهدا و کوربین "مصی‌جون" است.


نویسنده و شاعر تا مغز استخوان، سفید‌شویی شده است.


گلهِ چوپان‌خوردهِ وافوری‌کلاشنیکفی‌های اینستاگرام است.


است است.


ایست است.


من کی‌‌ام کابوس‌کشِ لوله‌دودِ واکلاشفورنیکف ؟


به غزه نگاه کن و نگران کهن‌شهر‌های ایران باش!

ای شهلا‌ی عزیزم




شهلا محمدی:

"شرنگ جان حالم خوب نیست!" 

...

ای شهلا‌ی عزیزم، این روزها حالِ تقریبا هیچکس خوب نیست! حتا کودکان و آلزایمر‌ی‌ها هم حالشان چندان تعریفی‌ ندارد: کودک نشانه‌هایی‌ از اضطرابِ جهانی‌ پدر و مادر‌ش را حدس می‌‌زند و جای خالی‌ چیزی را در رفتارِ آنها حس می‌‌کند! چند روز پیش، پدرِ نود و سه سالهِ یکی‌ از دوستان‌ام که فراموشی دارد او را فرو می‌‌پوشد به او گفته بود: دارم دچارِ بیماری روحی‌ می‌‌شوم! این دوستِ من از من خواست که کتاب‌هایی‌ برای پدرش بیابم تا او را اندکی‌ سرگرم کند! گفت هر کتابی‌ برایش می‌‌برم می‌‌گوید: اینها بیماری روحی‌ مرا شدیدتر می‌‌کنند! من کوششِ بسیاری کردم تا از میانِ کتاب‌هایم چیز‌هایی‌ بیابم تا شاید او را اندکی‌ خوشحال کند: و‌غ‌و‌غ ساحاب و چند کتابِ اصل یا ترجمهِ شوخی‌ و خلبازی‌آمیزِ دیگر! یک کتابِ دیگر هم از شرحِ اراداتِ دوستان و دوستدارانِ تهرانی‌-شهرستانی و به ویژه آذربایجانیِ شهریار به او: این کتاب محشر است از این نظر که زمانی‌ مردم چقدر شاعران را دوست داشتند و چقدرتر این دوست‌داشتن خنده‌دار بوده(به معنایی بسیار بی‌ آزار و حتا ساده لوحانه!)فکر کنم از این کتاب خیلی‌ خوش‌اش بیاید! این کتاب مرا یادِ آن دو سطرِ کلانتری‌افکنِ سپهری انداخت: پدرم وقتی‌ مرد/پاسبان‌ها همه شاعر بودند! انجمن‌های ادبی‌ آن زمان‌ها گویا پر بوده از جناب سرهنگ و سرکار استوار و پاسبان و حتا ساواکی‌های اهلِ حال!(خانقاهِ شهرِ من جیرفت را رؤسا‌ی "اداره‌جات"، پاسبان‌ها کارمندان و حتا ساواکی‌های درویش که همه‌شان هم کلاه‌های خاکستری بوقی‌واری بر سر می‌‌گذاشتند،در کمتر از ده روز ساختند و پرداختند! پدرم گاهی‌ دستِ مرا می‌‌گرفت و برخی‌ شب‌های ویژ، از جمله نیمهِ شعبان سر‌ی به آنجا هم می‌‌زدیم: فضایی پر از شربت و شیرینی و ریا و چاپلوسی و حالت‌های ساختگی ولی‌ با اینهمه آهسته و بی‌ آزار! یک بار من در نوجوانی غزلی هم در مدحِ علی‌ نوشتم و آنجا خواندم که عرش اعلی به لرزه در آمد یا شاید هم نیامد!

من بسیار دوست دارم ببینم آن مردِ نود و سه ساله از چه کتابی‌ بیشتر خوش‌اش آمده! آن مرد آذری یا ترک یا هر چه خودش خودش را می‌‌خواند تقریبا فارسی‌گویی بلد نیست ولی‌ به آسانی و عشقِ بسیار فارسی می‌‌خواند!

کمی‌ به شعر و شاعریِ مردمِ "خوش‌قریحهٔ" دور و برِ مجازی مان نگاه کن و به یاد آور که چه پاسبان‌های خوش‌وزنِ و قافیه‌ای داشتیم و قدرِ پاگونشان را ندانستیم!

حالا جهان انگار دارد به همان عصرِ جهندگی‌اش برمی‌ گردد: آن زمان که انسان شکار‌ی شکارچی بود: یا درندگانِ گرسنه‌ رویش می‌‌جهیدند و پاره‌اش می‌‌کردند و یا تیز‌سنگ و نیزه به بریدن و دریدنِ خوراک‌های زنده‌اش بر می‌‌جهاند: ‌روزگاری که هنوز یادگار‌های خودش را در رفتار‌های ناخوداگاهِ انسانِ فرزانه فرزانه باز نهاده: آن بدگمانی و جهشِ ناگهانی از برخورد با یک رویدادِ شدید و آن طورِ خطرناک، دلهره‌آور و اندوهناکِ پاورچین‌پاورچین راه رفتن‌اش در تنهایی‌ و خیال و نقشه چینی‌ و احساسِ نبوغِ توطئه!

ما داریم به یک وضعیتِ بی‌ اعتماد‌ی و نگرانی و خود‌پایی‌ ناشی‌ از توهمِ کمینِ دیگرانی چون خود بر می‌‌گردیم: کی‌ کجا کی‌ را شکار می‌‌کنیم کجا کی‌ کی‌ شکارمان می‌‌کند!

در بدترین کابوس‌هایم و هولناک‌ترین فیلم‌هایی‌ که دیدم هم تصورِ چنین جهانی‌ را نمی‌‌کردم: گادزیلا این بار از ژرفا‌ی خودِ انسان بیدار شده و همه چیز را در او زیرِ دست و پا له‌ می‌‌کند: همهِ چیز‌هایی‌ را که با نبوغِ خود‌فریبانه‌اش ساخت تا بگوید من هیولا نیستم! متمدن‌ام! خدا‌ساز‌م! خدا‌سوزم! خدایم! از خدا بی‌ نیاز‌م!

انسان، همان خدا‌ی خرابکار‌ی شد که می‌‌ترسید با او روبرو بشود: این فرانکشتین را من ساختم یا او مرا وصله پینه کرد!

یادِ آن شعارِ بسیار مسخره و هم‌هنگام صمیمانهِ جنبشِ سبز می‌‌افتم که پس از آن سرودِ وحشتناک عامیانه و بیربط به شور و شوقِ خیابانی(یارِ دبستانیِ من.... دشتِ بی‌ فرهنگی‌ ما...): نترسیم! نترسیم! ما همه با هم هستیم! سر داده می‌‌شد و در میانِ "آنها-ما" کسانی‌ بودند که اگر می‌‌شناختیم باید از آنها می‌‌ترسیدیم: اندک اندک ممکن است کسانی‌ اینجا به من یا من به کسانی‌ نگاه‌های هیولا‌اندر‌آینه کنیم و از هم بترسیم! گاهی‌ از خواندنِ برخی‌ از کامنت‌های انگلیسی و فرانسهِ اروپایی‌-آمریکایی‌‌ها زیرِ لینک‌های این ویدئو‌های ترور و هول و هراس به خود می‌‌لرزم: غرب دارد به همان دهه‌هایی‌ بر می‌‌گردد که بوی یونیفرم و صلیبِ شکسته و آبجو و سرود‌های غرور‌آمیز و نیشخند‌های هیتلر و عرقِ غبغبِ متکبرِچرچیل می‌‌داد!

کانادا هنوز جان‌اش گرم است خوشبختانه!

انگار باید بترسیم از اینکه به زودی ممکن است که دیگر کسی‌ با کسی‌ نباشد! کسی‌ به کسی‌ نباشد! کسی‌ که کسی‌ باشد نباشد یا باشد و تو را مرا دیگری را کس نشمارد: با حیوان‌انگاری دیگری،

درود‌ها نادر‌جان،

 درود‌ها نادر‌جان،

من نوزده سالگی زمان انقلاب‌ام را از یاد نبرده‌ام و شور و حضور خیابانی این جوانان جان به لب‌رسیده را درک می‌‌کنم و اعتراض و دفاع از خود و سبک زندگی‌ خود را حق آنها می‌‌دانم.


رویاییِ نوزاد‌مرگ، زمانی‌ گفته بود که: چوپان‌های ایران از فوتبالیست‌هایش با فرهنگ‌ترند.


امروزه، بت‌های بسیاری از این جوانان، مثلا علی‌ کریمی‌ که در توییتر، توییت‌های توخالی‌اش نود هزار لایک می‌‌گیرند آدم‌های بی‌ فرهنگی‌ هستند که تنها می‌‌توانند شور‌انگیزی کنند.


جوان خودش بمبِ شور و شورش است.


خطری که اینگونه جنبش‌ها را تهدید می‌‌کند شدت و طوفان هیجانی ست که با میل به ویرانگر‌ی و خشونت، به سرعت، آماج سرکوب و خاموشی و سپس ناامید‌ی و فلج سیاسی می‌‌شود.


 آنها به جای اینکه چند خواسته دقیق و روشن را از جمله لغو گشت ارشاد و مهم‌تر از آن، لغو حجاب اجباری و آزادی پوشش و سبک زندگی‌، پیش ببرند و رژیم را ناگزیر به امتیاز‌دادن کنند همچون بار‌های پیش، یکراست می‌‌روند سراغ سرنگونی.


چیزی که اصلا به آسانی پنجاه و هفت یا "بهار عربی‌"نیست چون رژیم درگیر یک جنگ نیمه‌جهانی‌-منطقه‌ای است و دشمنان تشنه به خون خارجی‌ دارد و به هیچ رو کوتاه نمی‌‌آید و دوباره با شدتی بیشتر سرکوب می‌‌کند.


گر نیک بنگری، این رژیم بدترین برانداز خودش است: رفتار‌ش با مردم ایران در این شرایط تحریم و تنگی و افسردگی و روان‌نژندی همگانی با اینهمه زورگویی و خشونت و پر رویی و و بی‌ شرم و پروایی، همچون زدن کارد پیوسته به تن خودش است. پیوسته به پای خودش تیر می‌‌زند و خون خودش را هدر می‌‌دهد. نه تنها هیچ امتیازی نمی‌‌دهد بلکه پیوسته طلبکار ملت هم است.




خطر خارجی‌ هم اصلا افسانه نیست.


هر چند رژیم کاری کرده که بخشی از مردم ایران همه دشمنان‌اش را "دوست" خود می‌‌پندارند و با چنان دوستانی دیگر به دشمن نیاز‌ی نیست. چون تحریم‌ها و تخریب‌های اقتصاد‌ی و اجتماعی و فرهنگی‌، همه کار آنهاست.


از درون رژیم ملت را می‌‌آزارد و از بیرون اسرائیل و آمریکا و عربستان و امارات و ترکیه و حتی جوجه اردک زشتی همچون الهام علی‌ اف.


از همین روست که اگر کار این تظاهرات‌ها به خون و خشونت و سلاح‌کشی‌ و شعر‌های مجاهدین‌پسندی چون "می‌‌کشم هر آنکه خواهرم کشت" بیانجامد در افق‌اش جنگ داخلی‌  زبانه خواهد کشید: همه کوشش عربستان سعودی و اسرائیل و آمریکا کشاندنِ ایران به همین پایان سوریه‌ای و لیبیایی است و کشتار‌ها و آوارگی‌های میلیونی کشوری خشک و گرفتار.


پیروز هرج و مرج ناشی‌ از جنگ‌های قومی و مذهبی‌ و فرقه‌ای، و پیایند آن، دخالت نظامی خارجی‌‌ها ملت ایران نخواهد بود: ایران، انبار باروت است بهتر است در کشیدن کبریت، پروا‌ی بسیار کنیم.


رژیم را باید گام به گام به پس راند و از آن امتیاز گرفت.


زنان می‌‌توانند این مردکان و زنکان زورگو را تا اندازه‌ای به زانو در آورند.


جهان، بیش از همیشه، هرت‌شهرِ قانون جنگل شده و زورمندتران، کشور‌ها را هم همچون هندوانه از گردونه تاریخ، پرت و پخش و پلا‌ی جغرافیا‌های خونالوده ِ سوخته می‌‌کنند.


ایران را در چنین جهانی‌ باید دید و با صد و هفتاد میلیون دست، سر پا نگه داشت.


امت‌پسندان و قوم‌پرستان و آقا‌خانم‌زادگان، دغدغه نگهداشت آن را ندارند و تنها به جدا سری و ساختن کشورک‌هایی‌ می‌‌اندیشند که مشتی پسر خان یا رئیس قبیله آن را اداره خواهند کرد و بیش از پیش، بی‌ دفاع‌تر و پایمال زورگویان خواهند شد. کشورک‌های بازمانده از یوگسلاوی، اقلیم کردستان، و هولناک‌تر از همه، لیبی‌ سه شقهِ بازار برده فروشان، افغانستان تاریخا سوخته، سودان دو پاره دچار خونریزی پیوسته، دروازه‌های بهشت بزرگ نیستند.

رودها راضیه

 رودها راضیه جان، 

دیروز به تظاهرات آمده بودی؟

مجاهدین، مثل مجاهدین، یعنی بزدلانه و زیرجلکی بی هیچ نشانه و بروزی از خود، دور و بر تریبون ،سنگر بسته بودند و شعارهایی را به فضا تحمیل می کردند که نه تنها ربطی به مهربانی نداشت بلکه سراپا فریاد قتل و انتقام قیصری بود ولی در بیانیه های انگلیسی و فرانسوی، همه چیز در باندرول ال جی تی بی پسند و دمکراتیک و مدرن و مدنی به گوش های "خارجی"ارائه می شد. آبدارچی هایی مثل مجوان که مقدر است که همیشه مطیع اربابان انقلاب باشند یکسره با مافیای تریبون، گرم درگوشی گویی بودند. کاوه از سوی کمیته یادمان، از من خواسته بود شعر بخوانم. ملینا مرکوری چپ ها، یعنی شیرین هم به زحمت بسیار، آوازش را به سمع بی حواس مستمعین رساند. تنها بیانیه ها و شعارها مجال شنیده شدن داشتند:ال جیتی؟بی، اتحاد اقوام.

پس ملت چی شد؟

فضا بوی گودال قتلگاهی در آینده می داد.

باید حواسمان باشد که دوباره هجده نوزده ساله نشویم.

طفلکی هجده نوزده ساله های امروز ما!

ژنرال علی کریمی و سرتیپ شاهین نجفی و نو بزرگ ارتشتاران، سپهبد مسیح علینژاد، غیر از قذافیزاسیون-صدامیزاسونی آمیخته با سودومیزاسیون هر که کوچکترین ایرادی بهشان بگیرد هیچ چیزی بر زبانشان نمی گذرد.

مسیح واقعا موجود، در وی او ای، خواستار منحل کردن سازمان ملل و توبیخ بایدن شد.

گماشتگان صدای آمریکا با دهان باز به این آغا محمد خانم قرن بیست و یکم نگاه می کردند و حس می کردند زمین از مدار خرج خواهدشد.

این روزها بهترین کار ما پخش و پلا کردن ویدیوهای ایران اینترنشنال نیست. این عربستان فارسی، اکنون تبدیل به مرکز فرماندهی عملیات آغا مسیح خانم و مجاهدین و تجزیه خواهان شده.


رژیم با این مقابله به مثل ها فرو نمی ریزد.

فقط، باز همچون دهه شصت، سرکوب ها نجومی می شوند ولی این بار، دام یک جنگ وحشتناک در مرزهای شمالی، و گشودن چند جبهه جنگ قومی هم زیر پای ایران چیده شده است.

اشغال اشنویه شادمانی ندارد

نباید بگذاریم این بی همه چیزها چنان هارمان کنند که همه نشانه های هاری را به حساب مهربانی بگذاریم.

میان این جوانان، لیدرهای پنهانی کاشته شده که دست بسیج را از پشت می بندند.

دیشب به یک بسیجی چاقو زده بودند و او داشت به شدت خونریزی می کرد و مشتی مهربان دوره اش کره بودند: چرا مردم را میزنی؟

لامصّب!

الان او یک انسان زخمی است. برسانیدش به بیمارستان.

با کدام آمبولانس؟

شصت هفتاد تایشان را سوخته اند. 

رژیم که نمی تواند با همه آمبولانس ها زندانی ببرد..

دیروز، با فریاد مرگ بر مزدور خارج نشین و وسط باز،  می خواستند زهره هر کسی که لام از کام بگشاید را بترکانند.

باورت می شود برای آن حرف های ضد جنگ وتحریمی که در خانه تو زدم مجوان با من از بالا به پایین نگاه می کرد!

من و کاوه، قدیمی های آن مجاهدین را که بیست نفری بیش نبودند ولی فضا رامی گرداندند میشناختیم. خوب شد به این نتیجه رسیدیم که من شعر نخوانم.

فدات

به فرزاد

 امیدواروم که هنطو، یعنی‌ انشا‌الله گربه ببو.


یک گوشزد ساده: سعی‌ کن مثل همه غرق هیجان نبهی، کمی‌ هیجان به صورت‌ت بزن ولی‌ غرق نبه.


وقتی‌ توده انبوهی غرق هیجان ابو، آینده کشور به خطر گزر‌تری اکهه.


ایران در وضعیت بسیار خطرناکی یه و مردم متوجه میدانی که زیر آینده شون مین‌گذر‌ی بوده نهن.


ما هم سال پنجاه و هفت همی‌ کلک‌مون خو.


خراب‌کاریون به سبک "انقلابیون"سوریه شروع بوده: دوش تو دو هواپیما‌ی پرواز داخلی‌ بمب‌گذاری بودر که خنثی بو، هفت متر راه‌آهن تهران تبریز‌شون در سریع‌ترین نقطه قطار بریدر که اگه یه چوپونی مشکوک نبودر و به موقع گزارشی ندادر صد‌ها آدم کشته ابودن.


هر کاری هم آ وارداتییون اکنن، شایع اکنن که کار خود رژیمه و ‌ای بس یه رژیم کثافت‌کاری‌ش کرده همه باور اکنن: و یه یعنی‌ ویزا‌ی خرابکاری.


لابد اگه رژیم بکهه هم اگون کار خوشونر.


وای به حال هیجان‌زده‌وون و فریب‌خورده‌وون مهربونیون گذرا‌ی ناشی‌ ‌ای هیجان پیش ‌ای افسردگی شدید در اندازه ملی‌.


نفرت ‌ای رژیم نباید باعث ببو که حلقه محاصره‌ای که داره دور ایران تنگ ابودنه ندیدین.


دنیا بر لبه پرتگاهه: چهار پنج روز پیش، خط لوله گازی نورد‌ستریم دو شون منفجر که(که غیر ‌ای آمریکا؟)و یه یعنی‌ پایان آلمان صنعتی‌ و به خطر کوتن جون چند میلیون پناهنده.


پریری هم بخشی ‌ای پل بین‌المللی کریمه شون ترکند و صباح معلوم نهه کجا‌ی ایران یا جهان بفرستن هوا.


هر روز ممکنه بمب اتمی‌ ‌ای طرف روسیه یا غرب به کار برو و چهره جهان جذامی ببو.


جهان به شتاب به طرف جنگ جهانی‌ اروتنه(و دزدی اعتراض‌ون به حق ملت ‌ای طرف باندون تبهکار بیگانه هم تو همی‌ مقوله اگنجه)و مون و تو دلمون خوشه که دارین پرواز اکردنین به طرف بهشت آینده.


وضع ایران اتاهه به جایی‌ برسه که ‌ای سر نو خوی یه یکی‌ هم بگون: خدا بیامرز!


به جای هفت دریا هیجان، تشنهِ دو جرعه فکر ببهین.


جمهوری اسلامی حتما و تاریخا باید برو ولی‌ نه به هر قیمتی، به ویژه به قیمت ایران تحریم و خشکسالی و دروغ و ستم و فساد‌زده و مردم گرفتار افسرده و عصبی‌یی که شو و روز بوقون بیگانه ورششون تلقین اکنن که بدبخت‌ترین مردم زمینن ولی‌ خبر‌ای حال و روز مردم بسیاری ‌ای جاوون زمین ندارن.


حواس‌ت به تک‌تک یه گپونی که یه روزون اشنوی یا ازنی ببو.


ما ‌ای سر دارین لو پرتگاه کشتی‌ اگتنین.


ایران اتاهه مثل یه هندوانه، به نام مردم و به کام بیگانه‌وون و نفوذی‌ون داخلیشون به زمین کوبیده و صد تکه ببو.


خطر نزدیک‌تر ‌ای چیزی یه که تو آینه ادیستنین: یه رژیم دگه چوپون دروغ‌گو بوده و اگه بگو کلاغ سیاهه مردم اگون سفیده، ولی‌ ما ‌ای لرد ادیستنین و باور ناکنین که خواو نهین.


ندرت


مو بی‌ هیچ شکی، مقصر همه بدبختیین ایران، جمهوری اسلامی ادونوم، حتی تبهکاری دشمنونی که امروزه دگه فقط دشمن جیم‌الف نهن و با کلیت تاریخی‌-جغرافیا‌یی‌یی به نام ایران مشکل دارن: براشون گزر‌ه!


خومون باید ‌ای ایران نجات بدهین، با چشم باز و دست با پروا.

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...