http://soundcloud.com/hooshan/o7sbahilu8w2
در دوستیهای
کودکی و نوجوانی، خویشی غریبی با نخستین عشقها هست. یکدفعه یکی دو تا سه تا
از همسالان چنان با جان تو همسایه میشوند که انگار از ازل آنها را میشناختهای
حال بازشان یافتهای. شمس تبریزی، تمثیل نمایانی در این باره دارد که گویا این آدمهایی
را که اینجا اینقدر دوست داری دوست داری چون در عالم ذر آنگاه که خدا ارواح همهی
آفریدگانِ پسین را یکجا گرد آورد اینها در آن ازدحام صف اندر صف به تو بسیار نزدیک
بودهاند و تو آنها را میدیدهای و آنها تو را میدیدهاند و از همدیگر
خاطرهای ازلی دارید. چنین است که "اینجا" آنها را باز به یاد میآوری
بی آنکه بدانی که به یاد آوردهای. من سه چهار نفر از این به یادآوردهها را
هنوز از دوران دبستان به یاد دارم. با همان چهرههای کودکانه و چهره ی کودکی که
خودم بودم. ما یکدیگر را چنان دوست داشتیم که ماهیها آب را. در خوابهایمان هم
از هم لبریز بودیم. چه قهر و آشتیها و بازیها و بازیگوشیها و شیطنتها و حسادتها
و بخششهایی! چه رنگها و صداهایی! هنوز از آنهمه خاطره سر من آینهی درخشان
ظهرهای جنونانگیز خرداد و نام آن دبستان:ششم بهمن، و چهرههای آن معلمها
و آن کودکان و آن جیرفتِ انگارناگهاناز آسمانافتاده نشکستهی داغ دیوانه است.
یکی از آن یاران دبستانی من همینجا از فیسهای عزیزِ بوک است.به یاد دارم که ما
حتا هنگام نشستن یا ایستادن هم حالتی همانند دویدن داشتیم انگار شتاب داشتیم که هر
چه زودتر به آینده پرت شویم. همدیگر را بیخود و بی جهت چند بار به نامهایی که
آنقدر میشکستیم تا چیزی چهچهه وار شود صدا میکردیم. به انبوهیِ دستهای پرنده.
سه چهار نفره در کنار هم لشکری از انسانیت بودیم. با همهی معناهای متضادی که این
کلمهی عجیب میتواند بیاراید. از همان وقت میشد یا نمیشد حدس زد کی چقدر
دورتر یا کورتر میپرد یا نمیپرد و در حواشی امن بالبال میزند یا نمیزند.
انسانیت، خودش را چون یک بازی ناشناس باز میکرد و میبست. کتاب غریبی بود. دستِ
پنهانی که گاهی سیلی میزد گاه ناز میکرد. همانجا بود که اشقیای آینده را هم
میشد در حیاط دبستان دید. جنایتکاران نارس. یک غولبچهی بی شاخ و دمی را به
یاد دارم که دهاناش پر از نیش گراز بود. قهرمان سنگینوزن بدریختی و زمختی و
ناهنجاری. این موجود که همسایهی ما هم بود یک تکه سنگ میگذاشت لای انگشتهای سبابه
و بزرگاش و قهقهه زنان و ناغافل میزد توی سر هر کسی که سر راهاش بود. اگر کسی
دم دست و بالاش نبود پرنده میکشت. گربه میگرفت. دم گربه گاز میگرفت. هر روز
فلک میشد و باز روزی از نو. من و دوستانام دو سه بار با کمال میل با او کتککاری
کردیم. پارکینگِ بولدوزرها بود یکتنه دبستانی از بانسرها و گانگسترها آن
ابن ملجمزادهی نابکار! این آدم دیرتر رفت توی خودش. آرام و سر به زیر شد. فکر میکنم
پس از مرگ بسیار عجیب پسر داییاش که از دوستان نازنین ما بود. یک روز
"هوشو=هوشمند" به مدرسه نیامد. توی خواب مرده بود. بوی درام میآید.
درامی در کار نبود. آن بچهی لاغرِ قدبلند شوخمهربان و دقیقا انگار از لج ناماش
کمهوشِ رو به خرفتی، مادرزاده مشکل قلبی داشت.ما هیچ بدمان نمیآمد فکر کنیم که
:ای حسینولردی!...سر هوشو را هم تو له نکردی! لرد، مثل سرد به گویش جیرفتی یعنی
بیرون. لردی یعنی بیرونی. ما بچهها (شاید خودم) این اسم را روی آن اجنبی ناهنجار
گذاشته بودیم که با اسم من قاطی نشود چون اتاق آنها رو به خیابان باز میشد بر
خلاف ما که آنوقتها در خانههای اجارهای توی حیاط که ساحل زیبا باغی بود که
دریاوار در برمان میگرفت. به ویژه شبهای بهاری مهتابی. احساس میکردی که
شکوفهای بر شاخهی نارنجی. یک روز ما مشتی بچهی ندانمکار یکصدا در سوگ هوشو زار
زدیم. این حسینو لردی رفت یکگوشه ایستاد و با چشمان کسی که مردوزمار دیده زل زد
به سوراخی در ذهناش و آرام، آرام، آرامتر شد طوری که دیگر حضورش را حس نمیکردی.
ما از آن پس از او مراقبت میکردیم که کسی آزاری به او نرساند. آیا عارف شده بود
بی آنکه معرفت داشته باشد؟
حالا بیا با
من به دوازده سالگی زیبا در مدرسهی راهنمایی یادم نیست چی. ما با برخی از بچههای
دبستان با هم به آنجا رفتیم. بعدا حتا با هم به هنرستان کشاورزی رفتیم که مختلط
بود و ما به عشق بی ناموسی با دخترها به آنجا رفتیم بی هیچ ربطی به هنر
کشاورزی، و بی آنکه کامی روا کرده باشیم. یک بار هم آنجا رد شدم. در خلوت به
خودم میگفتم حسین رفوزه. ما از نخستین موجودات راهنمایی بودیم: نظام جدید. حالا
لوار گیج رودبار را زیر جگرم حس میکنم. لوار=نام نوعی باد خشک، ویژهی جیرفت و
رودبار. این باد در تابستان دقیقا نفس تنور بود. چهره را شعله ور میکرد. اینهمه
حرف زدم تا از نظام و نظام جدید بگویم. به شوخی به او نظام جدید هم میگفتیم.
نظام همان سال آمد و از همان نخستین روز یار غار من شد. یک فر و شکوهی داشت این
نظام. بی آنکه هیچ استعداد ویژهای داشته باشد دارای برازندهی همان چیزی بود که
امروز فرهنگ مینامیم. چیزی کیمیا. نظام از خوانین رودبار بود ولی شهر به او میساخت.
اسفنج تمدن بود. او و من از اهالی راز مدرسه به شمار میرفتیم. ما دختران و پسران
و جوانان و اطلاعات هفتگی و خلاصه هر چیزی که به دستمان میرسید میخواندیم و
شوخیهای ما پر از خواندههایمان بود. گاهی پاراگرافهای کاملی را از بر کرده با
دکلمهی آنها بی مخهای مدرسه را میخکوب میکردیم. نظام از نخستین مشوقهای انشأها
و نخستین شعرهای من بود. یادم هست که دومین شعر زندگیام را برای او خواندم.
اولی را زیر شنهای بستر خشک رودخانهی فصلی ملنتی پنهان کردم. آن یکی را هم میخواستم
در بستر هلیل بکارم. آن را برای او خواندم. یادم نیست چه گفت اما حالت چهرهاش را
به یاد دارم که درخششینیک-خواهانه در آن بود.ما بیشتر وقتها با هم میگفتیم و
میخندیدیم و روزهای جمعه واقعا دلمان برای همدیگر تنگ میشد. یک روز پس از
نخستین شعرخوانی این نظام با نمک و معرفت برگشت و با یک حرف خنک خودش را در چشم
من زیر و زبر کرد. یک حرف بچگانه. یک پز بی جا. یک لگد به روز ازل. درست به یاد
دارم که اسم و رسم و یاد و خاطرهی او مثل یک قطرهی سرد از دل من چکید و خزید توی
زمین یا بخار شد و رفت هوا. هرگز ندانستم که چرا آن سیب خوش رنگ و بو چنان کرم
بدریختی ریخت. یادم هست که گزش اصلی در حرف او نبود در لحناش بود. ناگهان در آن
روز داغ از دهن برادرانهی او برف بارید. تگرگ بارید. من به او پشت کردم و دیگر با
او حرف نزدم. او هم آنقدر غرور و فرهنگ داشت که بداند حیف است یک قهر سرنوشتی را
خراب رنگ و ریا کرد. آن سال من رد شدم. اگر در مورد مجلههای کشور از من امتحان میگرفتند
میتوانستم شاگرد اول هم بشوم. سال دیگر نظام نیامد. دیرترها همین چند ماه پیش،
دانستم که با خانوادهاش به شیراز کوچیده بوده بودهاند. پس از انقلاب هم
دیگر او را ندیدم یا دیدم و با او رودررو نشدم تا اینکه در میانهی دههی شوم شصت،
روزی اینجا در مونترال، در بالکن خانهام نشسته بودم و روزنامهی کیهان لندن
را ورق میزدم که یکدفعه چشمام زخمی شد. انگار خاری از روزنامه رویید و رفت توی
چشم من. در گوشهای پرت از روزنامه با سه چهار خط زمخت، اسم مشتی انسان را ردیف
کرده و نوشته بودند اینها دیروز به فلان وبهمان جرم در استان کرمان تیرباران شدند.
یکی از آن اسمها نظام مالکی بود با یک نظام دیگر و یک امینرضا و یک...هر سه از
خویشهای نزدیک یکدیگر. همهی آن اسمها را میشناختم ولی این اسم ناقوس دوازده
سالگی من بود. پس نظام جمهوری اسلامی آمد و نظام جدید را به خاک و خون کشید.در
داستان نظام و آن چند کشتهی دیگر، چیزی از حماسه به معنای روشنفکرپسند آن نبود.
داستان قتل یکی از خویشان اینها به دست کسی از طایفهای دیگر، یک سال پیش از انقلاب
بود و تحریک این چند جوان از سوی مادر آن کشته و کشتن آن قاتل به قصد انتقام.
همین. به همین سادگی غمانگیز عشیرتی. چیزی که هست آنها را سالها در زندان نگه
داشتند و به قصد میان زندگی و مرگ معلّق کردند و یک روز در زندان به آنها خبر
دادند که چه نشستهاید که سه روز دیگر تیرباران میشوید. آنچه در این فایل صوتی
میشنوی آواز عافیتسوز نظام است. واپسین آواز او میان آن چند تن دیگر.این را از
روی نواری که به نظر میرسد چیزهای نامربوط به این آواز هم در آن بوده پیاده
کردهاند. این تکه سه روز پیش از اعدام نظام و خویشاناش ضبط شده. آن را سه ماه
پیش، خویشی نوجوان از ایران و از طریق جیمیل برای من فرستاد. وقتی به آن گوش
کردم نزدیک بود از هوش بروم. هیچ چیز به اندازهی این صدا غمِ تا سرحد یک شوخی فجیعسرکش
و غرورِ پرافسوس و ریشخند خویشخندِ رودبارِ نازمینی جیرفت، این قلمرو از سیارهای
دیگرافتادهی معروف به هند کوچک ایران را برای من ترجمه نمیکرد. در این شیوه که
نظام اینجا میخواند پدر من نامدار بود و یکی دیگر. منطقهی ما از نظر موسیقی بسیار
تنگگلوست. همان ساز و دهل و چیزهایی به نام " راه" که در عروسیها میخواندند
و این آوازهای جگردوز که انگار از کهکشانی دیگر بودند. وقتی برای نخستین بار
فلامنکو شنیدم مو به تنام مورچه شد. تنها در فلامنکو میشد صدا را به چنان اوجهای
دوارانگیزی پرتاب کرد.
یک لحظه صبر
کن ببینم. این کیست که دارد میخواند؟ کنار فایل نوشته بود: نظام مالکی. من به
تنها کسی که فکر نکردم همان نظام جدید بود. از آن خویشام پرسیدم این نظام از بچههای
پس از انقلاب است؟ گفت نه! این نظام از نسل خود توست. شنیدهایم که همکلاس و دوست
نزدیک تو بوده.بیش از این نمیشد از این بازی سرنوشتنام بلرزم. گفتم نظام در
گفتگو صدای روشن و کودکانهای داشت ولی هرگز نشنیده بودم که آواز بخواند. او
فرهنگ داشت ولی استعداد نداشت و همین به گمانام او را در نهان میخورد. گفت در
زندان با یک آدم خوشآوازی آشنا و از راه گلوی او به کشف گنج نهفته در گلوی خودش
میرسد. از نظام تنها همین چند دقیقه به یادگار مانده. شبی که حکم آنها را میدهند
اینجا برای خودشان جشنی میگیرند و نظام در میان شوخی-خندههای همسرنوشتان این
آواز واپسین را میخواند.
این قو را روز
ازل دیدم.
این قو از روز
ازل میخواند.
باید هستیها
از پی روز ازل و دو دهه و اندی پس از مرگاش او را میشنیدم.
تو هم حالا
بشنو!
سه روز بعد آن چشمهی پر جوش و خروش و دوستاناش را میبرند و در گورستان جیرفت تیرباران میکنند. بله! در گورستان! بی آنکه حق خفتن در خاک سرد آنجا را داشته باشند.
سه روز بعد آن چشمهی پر جوش و خروش و دوستاناش را میبرند و در گورستان جیرفت تیرباران میکنند. بله! در گورستان! بی آنکه حق خفتن در خاک سرد آنجا را داشته باشند.
جلال خان اگفتی یه دروشو ای بسی جون ساز ازنه نابو بگوییش بارکلا ، باید بگویی دل ..س موت!!!
پاسخحذفهاها هاها ها....که چه جونی گفته جلالخان! مو دفهی اول تو گلاشکردرم کهای احمدخاناوم اشنو که اگفتی جلالخان هنچی چیزیش گفتر!ای چند آدم دیگه هم اشنوتوم. خودمم دو سه جا خوی سازیدهولیونوم گو! دمات توپ کاکا!
پاسخحذفهوشان را می شنیدم و نمی شنیدم , بهوش بودم و نبودم! زار می زد و بیصدا زار می زدم . انگار غریب بود و نبود میان آن جمع که قهقهه ! میزدند.دریغ از آتش شیهه ی !ششدانگ اش دریغ ! سوختم حسین!
پاسخحذفدمات گرمای همایونجان، چندی پیش روشن شد که خوانندهی این آواز وحشی، دوست من نظام نبوده بلکه یکی از هممحلیهای همبند آنها بوده که پس از اعدام آنها آزاد میشود. سرچشمهی نخست خبر اشتباه کرده بود. شاید روزی در این باره نوشتم. آنچه مهم است بی همتیی این آواز و خاطرهی آن دوست آدمی است. فدای تو!
پاسخحذف