اگر انسان
همین هست که هست پس چرا هرگز نخواسته آنکه بوده بازبماند؟ این سایه از دیوارِ غار
تا والاستریتژورنال پنجاههزارنسل پشتک و وارو زده. از نخستین به اکنون دویده.
اگر آن یارو این جنتلمن آشفتهاحوال را ببیند فکر میکند "مهمان"از
آسمان فرود آمده تا او را زهره ترک کند.
"اهیه اشر اهیه= هستم آنکه هستم"(
یاوههمانیهوههمان) تنها سزاوار خداست. آنهم نه هر خدایی: خدای خدایانکش، خودیکتاخواه.
آنکه هست آنکه هست میخواهد همهی هستی را در خودش انبار و احتکار و تکرار کند.
چنین هستیای به نیست آنکه نیست نزدیکتر است. فرض محال را اگر باشد هم باید آن
را در مسیل یک ابریخچال کیهانی چال کرد تا نگندد. کتب مقدس، خود را چنان یخچالهایی
میپندارند. همه چیز در آنها یک بار برای همیشه بسته بندی و منجمد میشود. هیچ
یخچالی هم چنان که بوده نمانده. چه بسا سرزمینها که پیش از این بستر یخچال بودهاند،
از جمله فلات ایران خودمان، یا خواهند شد. چرا تورات (و در سایهی آن قرآن)
ادعا میکند که هرگز یعنی تا ابدالاباد یک ویرگول از آن کاسته نخواهد شد؟ البته
که مرغ پرکندهی منجمد دیگر پری برای کمشدن ندارد. در پرتو چنین ادعای یک بار
برای همیشهای ست که این هست آنکه هست خودش را حکیم و علیم ابدی میداند. آنکه
جاودانه در کمال خود یخ بسته چیزی دیگر از یخ نمیشناسد. از این روست که علم و
حکمت یخیاش تاب آفتاب ندارد. اگر بر این یخ بتابی و زیرش آتش برافروزی آن را آب
و کبابِ بخار کردهای پس سزاوار عذابِ الیم و آتشِ جحیم هستی. نوعی از مسیحیت(همانکه دوست دارد خودش را کاتولیک=جهانشمول، فراگیر، عام بنامد!)هم با مسیحدودیاش
و ترینیتیاش ناخواسته این یخِ ورجاوند را از بستگی انداخت و آب و بخار کرد. انسانِ
کتابی به ویژه انسانِ کتابی لفی خسر است و خسرالدنیا والاخره. خسرو خودش و
جهاناش نبوده نیست و نخواهد بود. عبدالله( بندهی خدا) و اسرائیل(=اسیر یا گرفتهی
خدا، لقبی که یهوه پس از کشتی گرفتن با یعقوب به او میدهد.) به هم کینهی کتابی
میورزند. اینها هم از مقولهی هستند آنانکه هستند هستند و در هستیِ ثابت در
سنگینی و سختی و یخوارگی با هم رقابت دارند.
بعععله! میشنوم
که گرگ دجالِ محراب و منبرنشین هم زوزهی ملیح سر میدهد :ای برههای صخرهی
مقدس! پدر شما در آسمان چه میکند؟ چرا در این آغل کسی نیست که شما را از سرمای
بیرون نجات دهد؟
هیتلر نعره میکشد.
استالین دستور میدهد: به چپ چپ! به راست راست! باش آنکه ما میخواهیم باشی! تو
موم دست چربِ مایی! این آمدگان و رفتگان هم تنها خود را "دیگر" کردند.
بچههایی که توی قنداقههایشان میشاشیدند و میخندیدند و خواب خرگوشی میدیدند
تبدیل به مجسمههای شرارت جاودانه شدند. اگر هیتلر و استالین و مائو(چرا کسی از
ترومن و چرچیل حرف نمیزند؟) و آن چند لولوخرخرهی دیگر نبودند دوپای هذیانگو
چگونه میتوانست پزِ گاندی و ماندلا را بدهد؟
"صورتی در
زیر دارد هر چه در بالاستی"
خمینیخامنهای
و امثال خاورمیانهای آنها هم هستند که باشند: کرمهایی زیر پای تاریخنورد اژدهاهایی
که بودند و دیگر نیستند و باز کمابیش خواهند بود.اگر این دو و امثال نبودند
ایرانی با چه رویی پز مصدق و امیرکبیر و کورش را همی داد!
به بزرگرگان
خودمان نگاه کن! طفلکی گرگ! ببین چطور برای هم خرناس میکشند و به هم نیش مینمایند!
اگر کوچکشان باشی عزیزی و اگر بزنی زیرِ بازیِ کلانخردگی در مسجد گوزیدهای:
بزرگاش نخوانند اهل خرد...
اینکه تازگیها
برخی دلافسردهی شوخی-بسته از سر لج کورش را ریشخند میکنند هم بی دلیل نیست.
آنکه ابوالفضل را میپرستد الله و محمد را بیش از حد تجملی مییابد. اسراف در
تقدس چرا؟ یک گاندی-ماندلا برای جهان و یک امیرکبیر-مصدق برای ایران. یکی از لج
چنگیز را میپرستد: یاسا الهامعلیفبخش منتسکیو بود! بر منکرش صلوات!
ای نیستی آنکه
هستی آنکه نیستی! انسان ناکس و هرهریهستی است. دونِ شان اوست که آنکه هست
بماند. همهی گیرایی این ناکس در این است که آنکه هست نبوده و نخواهد بود. این
تحفه بت عیار است. خود کتاب. کتابِ ژنده. این کتاب خودش را نوشت و شست و مینویسد
و میشوید و خواهد نوشت و شست.
انسانِ
هنوز-رسمی-متداول-سلیمالنفس-انقلابی-ارتجاعی-پیشرفته-پسرفته-خام-پخته-دودناک-سوخته-دینی-بیدینمدرن-سنتی،
انسان قرینهها و یونیفرمهای زندانیگورخری همچنان بازیچهی باشندگان چنددهگانهی ژوراسیک-پارک نبوغِ تبعیضانگیز تمدنسازان است.اهلیان این قفس شیک زرین هم از
اهالیِ هستند آنکه هستند هستند: مصرفکنندگان یک هستیِ بسته بندی شدهی یکبار
مصرفِ حاویِ ویتامینهایی مدعی اثرمندی جاودانه. آنکه از دیواراین باغِ اهل جست به
کشفِ رویشِ جنگلی از خود دوید که جادوگران شکسپیر هم پساش را از پیش ندیده
بودند. این بار مکبث و لیدی مهماناند و اشخاص اول والاستریتسمپوزیوم میزبان. باش تا دیوانه
نشوی ببینی در این مهمانی چه میگذرد! جنون محض را تنها در چنین چراگاههایی میشود
تماشا کرد. آنجا که پول و اشرافیتِ بی مخِ مخلوقات دهن همدیگر را سرویس میکنند:
هستم آنچه
نداری.
دارم آنچه
نیستی.
یکی باید
دیگری را دیوانه کند تا آنکه بازمانده خودش را توی خواب بکشد.
تا بوی جسد
این تمدنِ پولی-گولی را نشنوی از فردای این ضیافت بویی نخواهی برد.آنجا را! نگاه
کن! گوش کن!
یک تکه از
زمینِ سر تو دارد کنده و شناور و دور و دور و دورتر میشود در فضاذهن.
چه بوی توحشی
میآید!
کی ببینی تو
را چنانکه تویی؟
می بینم که
بزرگمیمونِ آینهی فرزانه فرزانه پشت گوشاش را میخاراند و چشمک میزند و پشتک
میزند و وارونه نگاه میکند.
توحشِ زیبا
سرشاریسوراخیِ
ابرآساِ از هستیهای دمادمبار
سرگیجگیِ
سیارهسان
سرگردانی بی
قصد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر