به مهر و
احترام راشین فرقانی
الاههی
نگهبان کره خرهای منظومهی شمسی
احتمالا با
شکوهترین خانه در شهر شعر فارسی به پندار آقای خاوند، مدافع "تلاش
زهد"ِ پروتستانیکاپیتالیستی، میتواند مطلع این مثنوی از ملکالشعرای بهار
باشد که مطلقاً هیچ ربطی به شعر ندارد و حتا پای "خرد و حکمت"ِ داریوش
آشوریپسندش( چه حرفها!) هم به شدت میلنگد چون به رغم ظاهر شیک دو واژهی کار و
سرمایه در آن ادامهاش رنگ و بوی شخم و تخم یک جامعهی فئودالی به خود میگیرد:
برو کار میکن
مگو چیست کار
که سرمایهی
جاودانی ست کار
...........
قضا را در آن
سال از آن خوب شخم
ز هر تخم
برخاست هفتاد تخم
آقای خاوند،
این وکیل خستگی نشناس کاپیتالیسم مظلوم و لابد شیعهی ایرانی که مفت حرف مفت نمیزند
چند نکتهی اساسی را در آنتیشعرِ آشنایش از یاد میبرد یعنی میخواهد که
خواننده از یاد ببرد: ( متن او اینجاست:)
http://www.radiofarda.com/content/f3_persian_poet_development_iran/24878500.html
http://www.radiofarda.com/content/f3_persian_poet_development_iran/24878500.html
-شعر و شاعری
هم گذشته از ظاهر ضّد کار و بیعاری که به آن نسبت دادهاند نوعی از کار است. آن
مثنویهای هفتادمن و بسی رنجبردنهای در سالسی به شیوهی وحی در صدور شاعران
نگاشته نمیشده است. برای نوشتن آنها شخص نیاز به نان و آب و سرپناه داشته.پس
اینها دست کم در عمل حتا اگر دشمن کار هم میبودهاند نوعی از کارگر بودهاند.
تلاش فکری یا بی فکری که نمونهی از خودبیگانه کنندهاش در نظام دلخواه آقای
خاوند رایج است هم کار است. کاری که اگر چهار تا شاه یا خانقاه و سپستر شمار فیکس
دو سه هزار خوانندهی "معاصر" از مولد و تولیداتاش مراقبت نمیکردند
امروزه نه حافظی بود و نه عطاری و نه بلخیای و نه نیما و شاملو و فروغ و دیگرانی
که وکیل سرمایهداری مغلوب شعریالیسم ایرانخوار چنین آنها را از روز جزا بترساند
و به عذاب الیم وعده دهد که اینکه: " قلمرو شعر و شاعری و شهریاران ریز و
درشت آن به اتهام فراهم آوردن زمینههای فرهنگی انحطاط ایرانزمین به دادگاه
تاریخ کشانده شوند در زمرهی محالات نیست." آدمی بی درنگ یاد دادگاه تاریخی
نورمبرگ میافتد با قاضیان عادل کاپیتالیسم پیروزمند و گلّهای از شهریاران ریز و
درشت قلمرو شعر و شاعری رایش سوم. آیا دادگاه تاریخ آرزوشدهی آقای خاوند همین
قمهوری اسلامی نیست که خارج از حلقهیشاعران بیت مقام عظمای کاپیتالیسم ایرانی-اسلامی،
زبان، کتابها مجسمهها جسم و جانها "حقوق" و حتا سنگهای گور شاعران و
نویسندگان از باستان تا اکنون را نخجیرگه عدل خود میداند؟ این آقا روز روشن رهبر
عظیمالشان و هزاران قاتل و شکنجه گر و صدها دزد چند هزارمیلیاردی و برباددهندگان
هست و نیست یک ملت را فراموش کرده و میخواهد دوباره اتودافه راه بیاندازد و این
بار نه کسرویوار،دواوین شاعران ضالّه که خود آنها را طعمهی آتش انتقام سرمایه
کند.
- به پندار
این نئوکالونی ایرانی، "تلاش زهد" کاپیتالیستی یک دشمن دارد: شعر، با
دو چهره: تصوف و سوسیالیسم. پس، نگفته، چه کسی شاعرخطرناکتر از شیخ محمود
شبستری-ابوسعید ابیالخیر و امثال(یعنی صادقترین نظمنویسان عارف که شعر را از
این وکیل محترم هم بیشتر خوار میشمردند: مرا از شاعری خود عار ناید....که در صد
قرن چون عطار ناید) و افراشته-خسرو گلسرخی و همانندان( که باز هم صادقانه شعر را
حربهی خلق میدانستند). ناشی به چین میرود فکر میکند یک میلیارد و اندی
میلیون نفر تظاهری بلیغ از یک نفر است:مائوی شاعر و کپیهای ژنتیکاش. چینیها همه کمونیستکاپیتالیستاند
همانطور که شاعران از دم عارف-سوسیالیست. یا انگلگلِ مولایند یا چریکخار چشم
بورژوزی. اوه! مجانین و هذیانگوهای این طایفه را هم از قلم نیندازیم: به صحرا
شدم بابا طاهر باریده بود. چنین وکلای استدلالسوراخی را وکیل شیطان درباید: اگر
کاپیتالیسم چنین موجود نازکنارنجیای ست که چهار تا شعر و شاعر میتوانند آن را
از پا درآورند پس غربِ قدرت و صنعت مالینظامی هرگز نمیبایستتوانست از طاعون
ساری از کشتی دیوانگاناش لشکری از شاعران و هنرمندانِ زنجیریِ زبانگسیختهی
پریشاحوالِ کمونیست و نازی و فاشیست و اومانیست و تبنل و تنپرورش جان درست به در
برده و چهارگوشهی گیتی را بگیرد و ایشان را به نمایندگی از قانون بی تعطیل
بازار آزاد و سرمایهی مالی اجیر کند تا دادگاه تاریخی برای شعر و شاعر بر پا
دارد. مارکی دو ساد و رمبو و ونگوگ و پو و اشتفن گئورگ و ازرا پاوند و دالی و
آنتونن آرتو و آراگون و الوار و اندی اسهول و مایکل جکسون( این نامها را به قصد
کنار هم چیدهام) و صدها منحرف ضّد و ناضد کاپیتالیسم نامدار هم لابد از ملکالشعراها
و شاهآرتیستهای ایرانی بودهاند. کاش میبودند.
- در اینکه
شعر کلاسیک و "معاصر" ایران خرمنی ست که کاهاش انبوه و گندماش اندک
است حرفی نیست. شعر در بیشتر کشورها همین وضع را داشته و دارد. نود و نه درصد ما
کره خرهای با ادب هیچ ربطی به آن خر دالافتادهای که در آب و روشنی میچرید و
میچرد نداریم. افسوس و زهی سعادت! اگر شعر چنین برو کارمی کنی بود که هر کی هر
چی نوشت هستهی آن به شمار آید پس دیگر چه فرقی با علف خرس یا به قول پیغمبر
زبانیت، چس فیل داشت؟ یعنی این پیشروان غاوون به عشق خوردن علف خرس و چس فیل
سرگشتهی بیابانهای زبان شدهاند؟ مگر هر کس اکونومی خواند دکتر فریدون خاوند میشود؟
مگر هر حقوقخواندهای میتواند یکشبه به مقام وکالت عظمای کاپیتالیسم فراجهد؟
پس استعداد و کار و دخان مصباح چه میشود؟
-گیرم که در
همین دوزخ زندگی و آرزوها به مدد اینترنت و نشریات زرد و سبز و آبی، شعر
"دموکراتیزه" یا دموگیر شده و دهها هزار شاعرِ خودناشر یکدفعه به
شعر حمله یا پناه آورده و این عرصه را اشغال عشقانیعدوانی کرده و اسم و رسم شاعر
را از فرط تورم سکّهی یک ریال کردهاند. بکنند. به من و کونسیلیاری کاپیتال چه؟
مگر ما خرج آن طفلکیها را میدهیم؟ خانم میرود شکار چهار تا قرقاول میزند با
پنجتیر پراناش در حال شلیک عکس میاندازد میگذارد روی پروفایلاش و همان شب
هشت شعر سوزناک پیش یا پسمدرن سر مانیتور میرود یا آقا دکان صرافی یا وکالتیا
مهندسی و نقشه برداریاش را بسته بر میگردد خانه هشتاد صفحه شعر سوزاکناک مینویسد
و حتا معروف و بستسلر هم میشود. خوب! بشود! چرا سرمایه داری باید از موفقیت
چنین دردانههایی بدش بیاید؟ اینها هم دارند یک نوع کالا تولید و توزیع میکنند.
دور نیست آقای خاوند هم مثل هر ایرانی معاصر دیگر قصارهایی از جمله "حال
ما خوب است اما تو باور نکن" یا آب را گل نکنیم( طفلکی سپهری!) یا تفنگ پدری
هست هنوز و امثال را از بر نباشد.جامعهی کاپیتالیستی هم نمیتواند نیازمند حالکردن
با "حرف قشنگ" نباشد. اینجا هم باید بگذاریم که احساس هوایی بخورد. چرا
نخورد!
- از جمهوری
افلاطون تا قرآن محمد و مقالهی فریدون خاوند توی سر شعر(ِ پست با تبصرهی والا
یا به درد بخور و ایمانی) زدهاند و همچنان میزنند. دست این شاعران مجنون درد
نکند. شرط میبندم که آقای خاوند هم چند ماه یا دست کم چند روزی در زندگی شاعر
بوده: "جهان امروز، به نوشتهی آشوری، از قوم شاعران نه "شم شهودی"
و "ذوق زیبایی پرستی" بلکه قدرت تحلیل و استدلال و ذهن باریکنگار
پژوهنده میطلبد..." آقای داریوش آشوری، آن از نظر آقای خاوند، جادوزدای
معروف شعر که میخواهد "امپراطوری شعر فارسی را به پدیدهای تاریخی بدل"
کند هم شاعر بوده. دقیقا از همان شاعرانی که افلاطون برایشان تره هم خرد نمیکرد. قدرت تحلیل و استدلال و فضائل دیگر البته به کار نوشتن مقالههای تحقیقی
اگر نه از نوع درخشان و چکیدهی آشوری مترجم و زبانورز، دست کم از نوع "آیا
شعر فارسی راه را بر توسعهای ایران بسته است" خواهد آمد اما شعر را با دستی
غیر از این دو آشنای دم دستی مینویسند. اگر آقای وکیل نداند مترجم نیچه و
زبانشناسی با کلیبر او بهتر از بسیاری میداند. اینجا حرف بر سر صنعت ریزکارانه
و قیراطسنج نوشتن است و نه دستگاه شفاهی تولید انبوه حرف مفت و منظوم:
ای بسا شاعر
که او در عمر خود نظمی نساخت
وی بسا ناظم
که او در عمر خود شعری نگفت
جالب است که
ملکالناظمین حتا هنگامی که میخواهد از تفاوت شعر و نظم بنویسد هم باز نظم مینویسد.
اگر قرار بر
این است که از سخن سست و رخوتانگیز بزرگان شعر سنتی عبور کنیم چرا باید در پندار
بزرگان معاصر از شعر و شاعری درجا بزنیم. حرف آقای آشوری در بارهی شعر حرف آخر
نیست. حرف هیچکس حرف آخر نیست. اینجا حرف اول و آخری در کار نیست. هر نسلی میآید
یک لفظ و دو لفظ بر این چشمهی الفاظ بی حرف و گفت و صوت میافزاید. استادشاعران
تنها به کار همان کارگاهها و مدارس آمریکایی وار شعر میآیند. شاعران شاگرد
خویشاند. آشوری همچنان در جذبهی سلوک سپهری در شعر است و در همان حوالی با
شاعرانی از نسل خودش حال میکند یا سر در کاوش شعر کلاسیک دارد. کاری که به
پژوهندهی به راستی باریکبینی چون او میبرازد. او شعر مدرن فارسی را زبانآور
نمیداند. چه بهتر! او برای درک و دریافت شعر دو سه نسل پس از خود بیش از حد
استاد یعنی بی حوصله است. هنر شعر ربطی به خرد حکیمانه ندارد. خردمند و حکیم
الزاماً شاعر نیست عکساش ممکن است.
- این شایعه
که گویا شعر فارسی راه را بر توسعهی ایران بسته چون مبلّغ عرفان، جنون و تنپروری
است همانقدر یاوه است که بگوییم گلستان و بوستان سعدی راه را بر عشق و حال یا
اخلاق و درستکرداری ما بسته یا حماسهی فردوسی از ما موجوداتی خوار و بزدل ساخته.
گر نیک بنگری ایرانی امروز همانقدر به فردوسی و بلخی و سعدی و حافظ بها میدهد
که به دریای خزر یا دماوند یا زاگرس یا خلیج فارس یا کویر. این اسمها او را
موقتاً نشئه میکند. با آنها پز فرهنگ و تمدن میدهد اما به محض ورود به آنها
آنها را با آشغال و بی تفاوتی اشغال میکند. فالی میگیرد و دیوان خواجه و بوستان و گلستان را از پوست تخمه و هندوانه میانبازد. آنها را مصرف میکند و
دور میریزد تا دوباره کیارستمیکسی آنها را برایش بازیافت کند:
کلبهی
احزان
شود
روزی
گلستان
غم
مخور!
با عکسهایی از
طبیعت دلنواز ایران، قیمت مقطوع هشتصد میلیارد ریال.
- مفتضحترین
مبلّغ "شعر مرسل"، گاری حمال اخلاق و پارسایی و دنیاپرهیزی و درویشمسلکی
و از سوی دیگر قمه کشی ایدئولوژیک، خود نظام اسلامی است و میرشکاکها و ده نمکیهایش
و حوزهی تبلیغات هنریاش با میلیاردها دلار ریخت و پاش برای نشاندن و بالاندن
این شجرهی خبیثهی هنرسوز. تازه، گذشت آن زمان که شعر را قاطر توپ و تشر میکردند
حالا همه چیز رسانه است و همهی رسانهها را در انحصار خود دارند به ویژه سینما و
تلویزیون و زردنامه و مهمتر از همه اینترنت را. مولانای عصر جدید ده نمکی است.
- شعرِ -دموگیر-ِ
امروزِ ایران، عربدهای از فحش و فضیحت و خشم و خشونت و کلبیمسلکی یا هعزنجمورهی
قی و نفرت و یاس و چسفیلنالهی سوزاکناکِ پروزکآلود است. شعر مردمی به معاصرترین
یعنی دل به همزنندهترین معنای ممکن. شعری که خالکوفتههای کارویی را هم میتواند
از فرط مفت و گفت دچار سکتهی قبیح کند. و شاعران، آخ! شاعرانی که تجسم چاقوکشی
و پر قوفروشیاند. شاعرانی زاده و پروردهی نظام مقدس. شاعرانی چون خود نظام مقدس
تا مغز استخوان فاسد و دریده و درنده. غرب دیوانهی دیوانهی دیوانه محصول کارخانهی
همین دمو و فستپوئتهای آن است. فیسبوک لبالب از افشاگریهای بی تعطیل این
شاعران علیه یکدیگر است.آمریکای ششلولکشها در این تریتوری نفس میکشد. اتفاقا
این شعر کاپیتالیستپسندترین شعر ممکن است. کاپیتالیسم شیکاگویی. رایج. گنگستری.
بی عاطفه. پررو و مهمتر از هر چیز دیگر رقابتی. رقابت تا مرز حذف مطلق رقیبان.
هر که زورگوتر و زورگیرتر آلکاپوناحمدتر. چرا اقتصاددان برجستهی ما به این
شعر نمیپردازد؟ او که اصرار دارد که اسلام ترمز کاپیتالیسم نیست پس چرا دقیقا
چنین شعری در نظام مقدس واگیردار میشود. یکی از این تحفههایدلبند آقای وکیلالکاپیتالیسم که در شمارهی ویژهی "تجارت فردا" "میراث رفقا" سر
مانیتور رفته از مبلغان فاشیسم ادبی است. با این توجیه دست هشتادم که فاشیسم در
ادبیات همان فاشیسم در سیاست نیست. میشود با هیپی و چریک دمده درآویخت. از تصوف
و جنگ مسلحانه به دلیل مبتذل ناامنکردن محیط شکوفایی کاپیتالیسم انتقاد خونین کرد
اما شعر فارسی( در انتخاب این ترکیب هم در فضای این روزهای ایران موذیگری فراوانی
به کار رفته) را راهزن توسعهی ایران دانستن همان اندازه دغلبازانه است که
القاعده را دشمن درجه یک غرب بدانیم. کاری که حکومتسالاران پشت پردهی آمریکا میکنند.
شعر و القاعده مزاحم توسعه نیستند. مرض از خود کاپیتالیسم است. کانیبالیسم با
نخواندن شعر نوعدوست نمیشود. بدترین نوع تصوف در همین دروغِ پروتستانی تعبیه
شده: زهد تلاش. "واسپ" اعظم میخواهد ما باور کنیم که زرانباشتههای
او دسترنج تلاش زاهدانهی اوست. روتچیلدراکفلربرانفمنکندیبوشها در پرتو زهد
تلاش، فرمانفرمایان زمین شدند و نه از جنگفروشی و بانکِ مرکزیسالاری و نفت و
قاچاق الکل و استعمار و تحریک دستنشاندههای سیاسینظامیشان به اشغال و دستنشاندهنشانی
در مناطقی که پیشترها به جادویی شعروار، مناطق وحشی خالی از سکنه مینامیدند.
بترس از روزی که کانیبالیست روزه بگیرد.
- اگر آقای
خاوند شعری بنویسد بی گمان ترجیعبندش چنین خواهد بود: مرگ بر کمونیسم یا
دریده باد سوسیالیسم یا کارگر عارف اعدام باید گردد!. من به خال لباتای دوست
گرفتار شدم هم توی همین مایههای جنگ سردی بود. آقای وکیل فراموش کرده که در جهان
تکقطبی امروز کاپیتالیسم دارد یکتنه به قاضی میرود و این کیس رسواتر از آن است
که بتوان با به دادگاهکشاندنِ شعر و شاعر آن را توجیه قانونی کرد. چه شاعر
فراموشکاری!
- راستی مگر
در آن کاپیتالیسم آخوندی کار و باری هم مانده که شاعر مزاحم کارفرما و کارخانهاش
باشد؟ در این معنا ایران تنها یک شاعر فرهیختهی عارفِ بسیجیِ مسلسلکش دارد: سید
علی خامنهای، گادفادر ملوک الشعرا: احسنت! احسنت! بیت دوم تکرار!
سر آخر اینکه
دیشب، من هم برای شعرخوانی در ششمین سالگرد کافه لیت( این یک جشن تولد نیست! نه
بابا!) دعوت بودم. انبوهی جوان شیک تحصیلکردهی خوشگل و تیپ و چند تن از بزرگان
اهل " خرد حکیمانه" و همهمه و عطر و سرفه و عطسه و عزیزم دیگه چه خبر و
خوب دیگه چطوری و موسیقی و نقاشی و نطق و نقالی و مجسمه سازی و شعر، بله شعر،
نوبت به من رسید. من به خاطرهی دیدارهای چند سال پیش و همدلی با این دوستان رفته
بودم. با اینکه به تجربه میدانستم که شعرخوانی در چنین فضاهای انبوهی راه را
بر توسعهی شعر میبندد رفتم پشت میکروفون با کتاب شمسی در دست و رجز توحش و بی
ناموسی بر لب. شروع کردم به خواندن دو سه ژنده که دیدم گوشهایم دارند دراز میشوند.
سرم از ازدحام درهم و برهم مصرفکنندگان محترم فستکالچر حجیم میشود. چهرهام
از بوی تند بی تفاوتی در افق خیز برمی دارد. سمّها کفشهایم را اشغال و دم
شلوارم را به اهتزاز در میآورد. خوانده نخوانده با صدای ملکوتی یک کره خر با
حرفهایم چند لگد به مردم زدم و گفتم: کره خرها! آمدم پایین. نخست شادی از روکمکنی
از خاوندیسم مزمن و سپستر شرمی جانکاه: چرا به مردم توهین کردم؟ داشتم زیر آوار
این شرم ویران میشدم که دو سه تن از دوستان کافه لیتی آمدند. گفتم آخر چرا مرا
به اینجا دعوت کردید؟ اینجا که جای شعرخواندن نیست. اگر به من احترام نمیگذارید
به شعر و ادبیات بگذارید.( من ندانسته در آستانهی پرتگاه شعر مدینهی فاضلهی
خاوند بودم) یکی از این دوستان، زن جوانی بود که نمیشناختم( همانجا خودش گفت که
از دوستان فیسبوکی هم هستیم) و سخن مهرآمیزش تاثیر عجیبی در جان آزردهی من
داشت: به خاطر من یک شعر دیگر بخوانید! چه خواهش محالی! گفتم مگر نشنیدی من به
مردم کره خر گفتم؟ گفت شنیدم لابد کره خر هستند دیگر. گفتمای کره خر من، به خاطر
تو حاضرم از این پنجره با چتر نجات بپرم.آن زن مرا و انسانیت و شعر را در من نجات
داد. با آن لحن درست و بخشاینده و گیرا. بچهها هم آمدند و با مهربانی پذیرفتند که
باید فضا را برای شنیدن آماده میکردند. نیم ساعت بعد پس از ترانه خوانی دو سه
هنرمند من دوباره رفتم پشت میکروفن و مثل یک کره خر حقیقتاً شرمنده از آن مردم
عجیب معذرتخواهی کردم: شما کره خر نیستید! بچههای کافه لیت کره خرند! مرا
ببخشید! بعد هم در میان سکوت همدلانهی آن مردم بخشاینده دو سه شعر کوتاه خواندم و
از خودم آمدم پایین.
شعر هم یکی
از ورزشهای زندگی است. بانکدار هست پلیس هست نجار هست مهندس هست شاعر هم هست.
این آخری مفت و مجانی دارد برای خودش وری میزند. آقای خاوند هم میزند. بزند.
دهها هزار نفر دیگر هم میزنند. بزنند. تو هم بیا بزن که بزنیم:
گویند که شعر
سر به سر سرّ گویم
سر در هپروت
ورد مسکر گویم
عین و دالی ز
شعر و وردم بردار
بینی به عیان
که من شر و ور گویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر