۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

در احوالِ ستایندگانِ یک کنده‌ی پر‌دود ننگ: فرخ نگهدار



( یا حواشیِ فیسبوکیِ پرگارِ نگهدار، خلجی، علیزاده)


بیا و ببین از سر‌انگشتانِ رجال و نسوانِ ارجمندِ این بنفش‌الناس چه دودی بر می‌‌خیزد! بوکِ آبی‌ اسموکد‌فیس‌شده از حکمِ این فصوص‌الدخانیات!
از دم در ستایشِ حکمت‌های بالغه‌ی فرخ نگه‌دار دم گرفته‌اند:
دود از کونده بلند می‌‌شه!
دود از کونده بلند می‌‌شه!
دود از کونده بلند می‌شه!
(با خواهشِ پوزش از همه‌ی دوستان! مادر همه‌ی فرزندان‌اش را دوست دارد و زبان همه‌ی واژه‌هایش را)
یا رجال و یا نسوان‌الناس البنفش! "به کجا چنین شتابان؟" ظاهراً ما همه با هم اینجا داریم رمانِ تاریخی‌ مان را می‌‌نویسیم.‌ای دوستانِ شاعر‌فیلسوف‌فیلمولوگ‌عکاس‌تئوریسین، این حرف‌ها اینجا می‌‌ماند. گرچه برخی‌ پیشدستانه از همین حالا دروازه‌ی نقدِ آینده را می‌‌بندند و منتقد‌ها را "پیمبران"ِ خود‌برگزیده می‌‌نامند تا مبادا کسی‌ به زودی در منزلتِ تنزیه روحانی، دچارِ تشبیه شود و بپندارد که او جسیم است و دست به آب و آفتابه‌لازم و با هیچ غسلِ جنایتی نمی‌‌تواند نعشِ این نظام را تطهیر کند و از آن سویسِ اسلامی بسازد. بله! بله! بله! اینطور که شما موجِ استتوس‌کامنت به این آسیابِ پوسیده می‌‌رانید می‌‌ترسم که آن را یکباره از کار بیاندازید. بیاندازید! چه فرخنده‌تر! اما از یاد مبرید که این "کنده"ی دودناکِ شما هم تاریخی‌ دارد مستندتر از آنچه به پندار آید! این کنده از آغازِ دهه‌ی شصت، مشغولِ دود و دم است. این کنده بارها زیر کماجدانِ امامِ سیزدهم و چهاردهمِ این نظام خود‌شیرین‌سوزی کرده. این کنده هنوز خیسِ خون است. خونِ خویشانِ پیشین. از فرطِ خون‌خیسی است که هرگز تمام‌سوز نمی‌‌شود و در هنگامه‌های خشکی و خاموشیِ نظام دوباره می‌‌رود زیر کماجدان‌اش تا آشِ عاشوری ناپخته نماند. این کنده رسواتر از آن است که بشود با این حرف‌های پرگاری دایره‌ی پاره‌اش را بست و مدیریت و مصادره به مطلوب کرد. "اعاده‌ی حیثیت" از او به آسانی غفاری و خلخالی نیست.میان شما هستند کسانی‌ که تا کسی‌ سراغ تاریخِ سرتا‌پا جنایتِ جیم‌الف می‌‌رود او را فسیل و انتقامجو می‌‌خوانید.‌ای مظاهر رحمانیتِ ازلی‌ابد‌ی، فسیل در موجِ شما جا خوش کرده و دارد با شما شنا می‌‌کند و موج شما را کنده‌دود. اینطور که پیش می‌‌روید اگر مجتبی‌ خامنه‌ای و حسین طائب هم ذکر "لبیک یا بنفش!" بگیرند آنها را بر سر می‌‌گذارید. ببینید با آنان‌که تا دیروز متحد طبیعی شما بوده‌اند و حالا به هر دلیلی‌ خواسته اند رنگ شما را نپوشند چه می‌‌کنید! ناگهان آنها معدن‌های نادانی‌ و کینه از مردم و شرارتِ ذاتی می‌‌شوند. آیا این همان راهِ شوم‌فرجامی نیست که رهزنان تاریخ این مردم رفته‌اند و می‌‌روند؟ بر دیوار این بن‌بست هم همان نبشته‌ی دروازه‌ی دوزخ درخششِ تیره دارد: "اینجا شارستان نومیدی است. در اینجا دست از هر امیدی شسته باشید!"
از ناس، چشمی نیست. دشنام‌های ناسی‌نسناسی به پاسخ نمی‌‌ارزند. آن مصباحک لحسایی که هر که ناهمرنگ بود را با نعره‌فتوایی از بیخِ گلو "بد‌طینت و خبیث" می‌‌شمارد لایقِ لایک‌ همان خلایق همرنگِ خود است و نه بیش. آماج‌کردنِ او حیفِ راست‌سخت‌اندازی است و وقت. نگاهی‌ به دور و بر این اسموک‌لند مجازی بیاندازید ببینید چقدر جناح‌های ستیز‌سازِ ( جای کودکان ناهمسازِ طوفان خالی‌!) ناس همانند یکدیگرند. از بنفش گرفته تا سایه‌های شیرانِ علمِ مجاهد و  اصلاحی و سلطنت‌طلب و معرکه‌باز‌های دیگرِ باد‌های دم‌به‌دم. آنها با زبان نقد و لحن‌های جدی‌شوخی‌ و تند و تسخر‌آمیزش همانقدر بیگانه‌اند که نعلِ مگس با چهچهه‌ی ملخ. با اینهمه با چنان کالری بالایی‌ فحش و نصیحت و تهدید و تحقیر را به هم می‌‌زنند و معجون و تعارف می‌‌کنند که انگار زنبور‌های هیمت، عسل به لبان‌شان مالیده‌اند. چه فراخ‌سینه‌هایی‌! چه افلاطون‌چه‌هایی‌!
از آنها چشمی نیست. زخمی نیست. زبان آنها زخمی است و جز زخمِ زبان، زبانی نمی‌‌شناسند.
چه چیزی جلو چشم شما را گرفته است؟ ترس از جنونِ دیروز؟ هراس از خونِ فردا؟ یا دودِ کنده؟ این وحدتِ کلمه دارد از همین اکنون زمینه‌های سرکوبی مشروع را می‌‌چیند. سرکوب‌ها همه آغازی مشروع داشته‌اند. سرکوبگر آنقدر به چهره‌ی خودش خونِ حق‌به‌جانبانه می‌‌دواند که کبود می‌‌شود:
نگاه کن! چه کنده‌ی مستدلی!
رویت را برگردان! چه بچه پر‌روهای بی‌ سوادی!

خانم‌ها! آقایان! دودِ این کنده کورتان نکند!
روحانی که هیچ، حتا تاریخک روحانیتِ ‌شیعه در تاریخ، خاکستر‌پاشه‌ی اخگری بیش نیست. همه‌ی خودتان را خرجِ این اجاقِ کور نکنید! این رفتار بی‌ شکوه است. کجا شد آن جوانی و زیبایی‌ و گستاخیِ جنبش سبز! همان موتوری که پیران حصر‌یِ امروز خاموش‌اش کردند!
هر بار می‌‌خواهم انگشت غلاف کنم باز کنده‌ای دود می‌‌کند.
اگر این صدا‌های ناهمساز نباشد رمانِ تاریخی‌ِ ما به یلو‌پیج هم نمی‌‌ارزد. این یکی‌ دست کم به کار مردم شهر می‌‌آید.
پیروز باشید نه پیر‌روزگار!


۶ نظر:

  1. چاکر پرزیدنت عزیز هم هستیم. این معر بعد از خوندن این مطلب به ذهنم رسید.

    آب در هاون واژه کره شد...پاره همچون دُبرم حنجره شد
    حیف! نشنید کسی حرف مرا...بغض سینه به گلویم گره شد
    دزد چون دید که در بسته شده...به درون از وسط پنجره شد
    رفت میمون «ارادان» و به جاش...گوریل «سرخه» به پشت بره شد
    خلق خوشحال از این پیروزی...کار رهبر (اَلَکی!) یکسره شد.
    سبز بودند و کبودند اکنون...جنبش سبز چه بد مسخره شد
    ارادتمند: دودوزه

    پاسخحذف
  2. ای دم‌ات تابستانی دو‌دوزه‌جان! بسیار روان و دلپذیر بود. هر چند بیت چهارم را به دلیل مقایسه‌ی دم دستی‌ انسان با حیوان برای خواردشت دومی‌ نمی‌‌پسندم. این رفتار را سبز‌ها با میمون‌خواندن احمدی‌نژاد از حد گذراندند و هرگز بر این ستم سنتی خود درنگ نکردند که می‌‌توان با انسانی‌ مخالف بود ولی‌ منکر انسان‌بودن او نبود و با میمون‌نامییدن او از او خلع انسانیت نکرد و میمون‌ها را هم که از بزرگ‌ترین قربانی‌های تمدن دو پا هستند بیش از این از چشم نینداخت. بر من و توست که از این رفتار اشرف‌بی‌ مخِ مخلوقات‌مآبانه فاصله بگیریم. خودت خوب می‌‌دانی که گاهی گزافه‌های رایج دامن ما را هم می‌‌تواند بگیرد. اگر نمی‌‌توانیم در دفاع از حقوق حیوان کاری کنیم دست کم در آزار عمومی‌ آنها شرکت نکنیم. فدای تو دوست نازنین‌ام.

    پاسخحذف
  3. زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت:
    صعب روزی !بوالعجب کاری !پریشان عالمی!

    پاسخحذف
  4. ها‌ها ها‌ها ها...مولانا‌اژدر‌ا! اگر گفتی‌ این نوشته را در انتقاد چه کس یا کسانی‌ نوشتم و اصلا چرا آن را زیر همین لینک گذاشتم! یادِ آن رفته شاد ولی‌...

    پاسخحذف
  5. حسین جان همان روزهایی که آن ! دوستان فیسبوکی سینه زنان زیر علم روحانی شدند! من ترک فیسبوک کردم و بیشتر به خود بوک پناه بردم! بنا بر این در جریان پاچه خواری!هایشان نیستم.در اینکه این نقد جماعت بسیاری را نشانه رفته است , تردیدی نیست.
    ناز شصت ات که هماره بی غلاف می خواهم اش

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...