جاوید لند.
یکی دو ساعتی پیش، پس از شام و تلاش بیهودهی شش دست برای افروختن آتش، دوستانام
جاوید و خسرو رفتند. حالا خودم و خودِ خودم تک و تک و تنها در این خانهی تکافتادهی
بزرگ زیبا و به راستی پرزیدنشیال نشستهام. تصور نشستن و نوشتن با لپتاپی لبریز
از فورانِ اینترنتِ هایاسپید در دل این جنگل خاموشتاریک، انگشتهایم را دچار
نیستان میکند. هرچند اینجا نشستن و نوشتن به نظرم ناسپاسی بزرگی در حق طبیعت میآید.
همه چیز در زمزمهی ذهنیِ همه چیز آرام است است. گاهی در یا پنجرهای را باز میکنم
و یکهو شار جوی لبریز با خنکی هوا میآمیزد و حواس را به کودکی میبرد. شبپرهها
شب را شبتر میکنند. این خانه بالای یک کوهِ فرسودهی باباباستاتانی ساخته شده.
این طرفهای کبک پر از این کوهچههاست که حالا تپه به نظر میرسند. هفتهی پیش که
برای نخستین بار اینجا آمدم از دیدن آنهمه درخت افتاده در میان جنگلی که همچنان
چنان انبوه بود که راهرفتن در بیراهههایش همت تارزان میخواست انگشتبه جهان
ماندم. برخی از آنها از پایین کمر شکسته بودند و بیشترشان از ریشه درآمده بودند.
با ریشههایی در سنجش با تنهی درختها سست و لاغر و ناهمخوان. از جاوید چراییاش
را پرسیدم. سنگها و تخته سنگهای بسیارپراکنده را نشان داد. سنگهای واکنده از
کوههای پیر. این سنگها نمیگذارد که درخت ریشه بگستراند. تا میآید که بالا
بلند کند با توفانی از بیخ میافتد. داستان این سنگدرختها، این جنگل سنگی مرا
به تاریخِ سرنگونیهای بی سرفرازیِ خودمان برد. یک کورهراهی هست که اگر پا در
آن بگذارم جان میگیرد و مرا به بیشهای میبرد که از میان آن یک جوی بسیار بزرگ
میگذارد. آنجا میان آن جو یک تخته سنگ هست به بزرگی واگن یک قطار که زیرش هم
سنگهایی دیگر نشستهاند. نشستن روی آن سنگها در سایهی آن ابرسنگ و خیره شدن به
استخر طبیعیِ لبریز و روشنی که به دریاچهای در پایینتر میپیوندد نشسته را با
خودناشناس میکند و از این جهان میکند و به جهانتر میبرد. در آن بخش از
جنگل یک منطقهای هست که درختهایش دستهدرختاند. درختهایی از پایین یکتنه از
یک متر به بالا پنجششتنه. خسرو با چشمی نقاش سر زباناش آنها را دستهدرخت
نامید.این درختها تنها در آن بخش از جنگل بودند. انگار در آن گوشه با این ویژگی چشمگیر
روییده بودند تا خسرو آنها را دستهدرخت بنامد.
باورم نمیشود
اینهمه آرامش و آسایش و نرمی و نازکی. اکنوناینجا میفهمم که آنهمه سال در چه
تیمارستان خفقانآوری زندگی را حیف و میل کردم. تنها چیزی که مرا در آن یک و نیم
(من دیوانهی یک و نیم بودم)از دیوانگی نجات داد غوطه وری در زبان و فیلم و خیال
بود. آن دیوارهای نازک که اگر آه بکشی هفتهمسایه آن سوتر فکر میکند عربده
کشیدهای. آن هیاهوها و مکثهای مشکوک میان هیاهوها و آن صدای پیوسته و پیوسته
آلودهی شهر. آن همسایههای بیشتراسکیزوفرنیک، آدمهایی نیمه گیاه نیمه دیوار.
آن آنهای بی آن یا کمآن. اینجا "سنتآن دِ لاک" است. آنستان جهان.
من، بچهی باغها و واحهها و دشتها و جنگلهای کهور و کنار، چطور سی سال در آن
قفسها دوام آوردم!
فردا روز من
است. فردا روز من است؟ داستایفسکی کوچک هنگامی که در آن مدرسهی شبانه روزی به سر
میبرد هر شب پیش از خواب یاداشتی مینوشت و میگذاشت روی میز کنار تخت: اگر من
مردم تا سه روز مرا دفن نکنید. ممکن است هنوز زنده باشم.
میان راه یادم آمد که قرصهای آنتیکلسترولام را نیاوردهام. آه از نهادم عربده شد. دکتر جاوید گفت. چه غم! شبی یک آسپرین بخور! آسپرین هم برای زخم معدهی باستانی من بد است.چه غم! تا جمعه آسپرین میخورم. کباب میخورم. آسپرین میخورم.
میان راه یادم آمد که قرصهای آنتیکلسترولام را نیاوردهام. آه از نهادم عربده شد. دکتر جاوید گفت. چه غم! شبی یک آسپرین بخور! آسپرین هم برای زخم معدهی باستانی من بد است.چه غم! تا جمعه آسپرین میخورم. کباب میخورم. آسپرین میخورم.
دارم خودم را
برای خودم لوس میکنم. خودم را ناز میکنم. خودم را روی زانویم مینشانم. بغل
میکنم. میبوسم. بیخ گوش خودم زمزمه میکنم: طفلک عزیزم! پرزیدنتکم! دوووووستام
دارم! اووپس! از این حرفها بوی خودبی ناموسی میآید. حسینجان برو کنار! بگذار
به معنویات فکر کنیم!
مونترال مادر
سوم من است. آن شهر با آن خاک دامنگیرش را با هزاردل دوست دارم. آن شهر برای من
همان نگاری را دارد که سیمرغ برای زالِ به کوهپایهافکنده داشت. سیمرغ به زال
شیرِ سرد داد و جهان را به او آموخت و مونترال به من شیر سرد داد و جهان را به من
آموخت. خوش است گاهی از آنجا کند و همنشین آب و درخت شد. این خوشی را دوستی دارنده
و به راستی برازنده که دو سه دهه را اینجا در فضای همدیگر گذراندهایم. دوستی که
جاوید است و دارای جاوید لند به من ارزانی داشت. جاوید موسوی و خسرو برهمندی دو
همنشین هفتگی من هستند. ما هر چهارشنبهشب گرد میآییم و با هم شام میخوریم و
میگوییم و میشنویم و میخندیم و گاهی هم بر حال و روز تاریخمان افسوس میخوریم
ولی دانستهایم که بر خوردن افسوس درنگ نکنیم. از این مائده یک لقمه هم زیادی
است. من مدتهاست که دیگر با هر کسی نمیتوانم نشست. آنها هم. دلام برایشان تنگ
شد.
ای خداوحش!
اکنوناینجا من چقدر تنهایم! و چقدر خوشبختام! چقدر توپام!
تا تو این را
میخوانی من استکانی چای بریزم بروم بیرون سیگاری بکشم و دستی بر پوست کشیدهی
شبِ گیجسر از شارِ بی درنگِ آب و زمزمهی دوردست سنگِ واگنریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر