۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

جهان‌ها بی‌ پایانی



ای الهه‌ها‌ی زیبا مهربان ‌ای پان‌شرنگیست‌های خوش‌تیپ و توپ،‌ای چند‌ده‌دوست دیوار‌افروز من در این دو سه هزار سال و ‌ای هزار و هفتصد و اند‌ی فرند لبریزاننده‌ی لیستِ من در کتابِ بزرگ،
لایک‌علیکم!
روز پنجشنبه در آستانه‌ی پنجاه‌هزار و چهارمین زادروزِ زمینی‌‌ام سرنوشت یا چیزی از گونه‌ی آن، چنان سنگِ سترگی بر سیاره‌ی زندگی‌ من انداخت که من هیروشیمایی شدم.یعنی‌ حال آن مردم را در آن نخستین روز شوم اتمی‌ درک کردم. سیاره‌ی من از مدار‌ش پرت شد و آنچه هستی‌ خود می‌‌دانستم از هم گسیخت. دو سه روز گذشت و گرد و غبار و دود و آتش آن رخداد ریشه‌گسل فرو نشست تا به خود آیم و بدانم که این فاجعه هم به ناگزیر می‌‌بایست در زندگی‌ من و خانواده‌ام روی می‌‌داد و تکانِ دیوانه‌کننده‌اش بیدارم می‌‌کرد. حالا به آنچه روی داده به چشم یک پیشکشِ زادروزین نگاه می‌‌کنم و می‌‌کوشم تا با شکیب و آرامش و پرهیز از تراژدی‌زدگی و هول‌و ولا‌ی مرسوم در چنین هنگامه‌هایی‌ خودم را هشیار و آماده نگاه دارم تا آنچه‌هایی‌ را که از دست‌ام بر می‌‌آید برای پیشگیری از رویداد هولناک‌تر انجام دهم. کسی‌ نمرده. خودم هم خوب‌ام. هر کسی‌ چند دوست‌ترین دارد که چنین سر‌نوشته‌هایی‌ را با آنها در میان می‌‌گذارد. این چیز‌ها همگانی نیستند. دست کم من آنها را همگانی نمی‌‌دانم. این چند خط را هم نوشتم که شما دوستان ارجمندم بدانید که قدر مهربانی‌های دل‌افروزتان را می‌‌دانم. به جای دیوارم نگاه می‌‌کنم و می‌‌بینم که از شوق آنهمه پیام مهر و همدلی، آب شده و ریخته ته خود. به چاه‌ام نگاه می‌‌کنم و ته‌اش چهره‌ی خودم، دوست شما، را می‌‌بینم که غرق شادی و سپاس و امید است. سرم را بلند می‌‌کنم و با گرمای سخنان و آرزو‌های نیک‌ شما چنان به آینده نگاه می‌‌کنم که دیوار‌های همه‌ی زندان‌ها برمبند و طناب‌های همه‌ی دارها بسوزند و کینه‌های همه‌ی قصاص‌ها به همان دوزخی برگردند که از آن تنوره کشیدند. همین اکنون دانستم که در روز سوم آن هیروشیما و آن ناگازاکی جوانه‌های زندگی‌ از دل آن دوزخ شکفتند. شاید چند کودک نیمه سوخته یادشان آمد که سه روز و لحظه‌ای پیش می‌‌خندیده‌اند و بازی می‌‌کرده‌اند. دست‌ها برای جستجو‌ی سرپناه و آب و خوراک به کار افتاد. زن یا مرد دلاوری لبخند‌ی زد: که اینطور! که اینطور‌ها! جهان به پایان رسیده؟ رسیده باشد! یک جهان دیگر می‌‌آغازیم! جهان‌ها بی‌ پایانی هست!
از خوشی‌‌های فیسبوکی من، نوشتن شادبا‌شِ زادروز به دوستان است. حتا به کسانی‌ که نمی‌‌شناسم. اگر کسی‌ پاسخ پیام‌ام را بدهد منش مهربان‌اش را می‌‌ستایم. اگر به لایکی بسنده کند می‌‌گویم هوم! چه آدم نصفه نیمه معرفتی!  و اگر هیچ واکنشی نشان ندهد او را در لیست بی‌ تربیت‌های "شادبا‌ش‌بس!" می‌‌گذارم. این حساسیت‌ها هست و خوب هم هست که هست. حساسیت، الفبای دانشِ قدر است. پس اگر تا کنون به انبوه پیام‌ها و نامه‌های شما پاسخ نداده‌ام دلیل‌اش این رویداد هستی‌ تکان بوده. از امشب همه‌ی پیام‌ها و نامه‌ها را می‌‌خوانم و به تک‌تک آنها با حقشناسی بسیار پاسخ می‌‌دهم. در این چند سال گذشته هرگز هیچکدام از پیام‌های شادبا‌ش دوستان‌ام را بی‌ پاسخ نگذاشته‌ام.
دم همه گرم! نیاز‌ی به کاویدنِ کنج نیست.
روبوسی‌باران.
پرزیدنتِ شمسی‌ شما.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...