به هدیه بلیغ و گلپسرِ خندان اش امیرعلی
اگر میشد چشمِ تو را نوشت
گنجشکها بر سطر مینشستند
نشستهها میخواندند
سطر را ارتعاشِ جست و جیک
شاخهِ مکرر میکرد
تکرار تر و تازه میشد
نوشتن میوه میداد
اگر میشد چشمِ تو را خواند
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
معرکه س
پاسخحذفمعرکه س
پاسخحذفسپاس از لطفت!
پاسخحذف