دارم رمانی مینویسم از
هفت و نیمِ صبحِ ازل
هفت و نیمِ صبحِ ازل
تا قهوهِ پسادسرِ شامِ ابد
داشتم رمانی مینوشتم از
هفت و نیم تا قهوه
هفت و نیم تا قهوه
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر