- خبر توپ: ما نورچشمیهای خاور میانه از دم بیماریم. آنجا که همه بیمارند بیماری یک امتیاز است. بیماران، علیه تن-رواندرستی متحد میشوند. ما طاعون زدگان نازنین، با لکههای سرخ بیماری بر چهره (ی درون) میتوانیم یکدیگر را از هفتاد فرسنگی تمیز بدهیم. اگر در کسی نشانههای شفا دیدیم به مقامات عالیه گزارش میدهیم. از نظر ما سلامتی جرم است. داشتم اینها را در بارهی آنجاییها مینوشتم یادم آمد آنجاییام. علیه خودم گزارش دادم.
دم ات گرم علی ثباتی "عزیز" ( هر کسی نمیداند چرا این عزیز رفت توی گیومه)،
نوشته ات را خواندم و به قول ایرانیهای خفن، حالاش را هم بردم.دقیقا پس از خواندن ، یاد این ژنده ی خودم افتادم. گشتم یافتم گذاشتماش اینجا. آن جاها که شور و جوانی تو لگام میگسلد، خواندن ات ورزش شادی آوری میشود، بر خلاف جاهایی که وارد بحث ترش تاکید-تایید-تکلیف نظر و الصاق نظریهها به هر موضوع واکنشیای میشوی. در مورد آن شاعران به قول خودت محاقی هم ولخرجی نالازمی میکنی.من آثار بسیاری از آن اسمهایی را که پشت ایرانی و الهی و اسلامپور ردیف کرده ای، متاسفانه نمیشناسم، اما شنیده-می دانم که بادیه نشین مثلا به سبک و سیاق الهی خاموشی نگزید. آوردوز کرد و افتاد لب جو مرد. پیش از آن شعر مینوشته و حتا در کارهای تامل برانگیزی مثل انتخاب شعرهای گزیده ی دوم شعر شاملو، به قید نیاوردن نام اش، نقش داشته. یا مثلا اسلامپور، شعر را ترک نکرد. شاعر نمیتواند ترک شعر کند. خود الهی هم این کار را نکرد. از "بازار شعر" فاصله گرفت. این فاصله گیری هم به خودی خود، فضیلتی نیست.می توان زد به دریا و تر نشد. انتخاب است، ولی برخی، بر خلاف خودت که همان وقت مقاله ی جالب-مربوطی نوشتی، در کمال ناشی گری از این روحیه ی الهی، غرفه ی آلامد ساختند و او را صوفیانه از اولیا الله شمردند. یک کار خانقاهی بی نمکانه. یکی چنتهاش محدود است و فضای زباناش جوشش و خروشش لازم را ندارد.دیگران و بدتر از آن پیوسته خودش را مرجع تقلید میکند و میافسرد و ته میکشد. چنین کسی اگر شرف و شعوری داشته باشد. ترک عادت میکند و میرود توی لاک خودش.آنکه میگفت: من نمینویسم، سخن در من میماند هم "می گفت" و سخن در او سخنزا میشد. دیگری آنقدر سرشار است که وقت ثبت ندارد.یا گرفتار میشود گر میگیرد یا کاملا میرود توی بیابان کارش. زبان تاب مستوری ندارد. شعر و شاعری، ادا و اصول ندارد. بیش از پیش به این خرافه ی خفنخیالمیکشم که شعر، سرنوشت کسی میشود یا نمیشود.شاعران، مادر زاده شامورتی بازند. خود ایجاد سبک، نوعی شامورتی بازی است، ولی شاعری شامورتی بازی نیست.ایجاد و حفظ لوگو و فستپویتریبیزینس نیست.کارگاه تولیدی استادان فوت و فن نیست. گاهی با خواندن شعرها و مقالاتی از دوستان، مبهوت میشوم از اینهمههای و هوی و معرکه گیری پیرامون چیزی که تنها دور از آن فضا میتواند روی دهد. چیزی که آنقدرها آش دهان سوزی هم نیست.اصلا آش نیست. علم معاش نیست به آن معنا که برای سری توی سرها در آوردن در عالماش اینهمه دست و پا شکست و کافه به هم ریخت و نسق کشید. خواندن مقاله ی خانم رهرونیا و ناز و کرشمه ی آمدن-نیامدن شاعران مهمان به جلسهای که قرار بوده المثنای جلسات رایج نباشد و توپ و تشرهای "شاعرانه" در وبلاگها و فیسبوک، گاهی آدم را دچار وهم میکند. این رفتار برای طفلکی شعر، بیش از حد سوپراستارمدارانه است.اینها شاعرند یا برد پیت و آنجلینا جولی؟ این تیپ ناموآبها و ژست و تابلوید، برازنده ی هالیوود است. جایی که پولها و فرصتهای افسانهای شسته رفته میشود.این رفتار، به سرعت آدم را از شعر دور میکند. به ناشعر-بستسلریسم مالی یا خیالی، به ماخولیای ناموری و جهانگیری افسرده سیمایانه میکشاند. در چنین فضایی است که یک نام فربه مشهور تر از سیب زمینی، چنین شعرهایی مینویسد: از خورجین ماه...ترانه و گندم در میآورم. جلق الخالق! ماه؟ خورجین؟ ترانه؟ گندم؟ قرن بیست و یکم؟ چند قرن پس از گالیله و کپرنیک، و چند دهه پس از کارل ساگان و نیل آرمسترانگ و آپولو چهارده و طفلکی لورکایی که پس از ماه نشینی نوکلمب ها، همزماناناش را از رصدخانه ی پوسیده ی بطلیموس، بر حذر میداشت، چنین نگاه ایلیاتی پسندی به آن داشتن، شاهکار است.استاد! استاد! استاد! شاعری را که استاد صدا بزنند و او چهره در هم نکشد باید فرستاد به کوه زردکوه تا کمی خیالاش هوا بخورد.در لحن و رفتار بسیاری از این استاد-شاعران محترم،تنها چیزی که انگار جایش به شدت خالی است، خود شعر است.در چنین فضایی است که همان نام فربه، در مصاحبهای سبیلهایش را تاب میدهد: اگر جوان بودم میرفتم لیبی! چی؟ مگر بیکاری شاعر محترم؟ میروی لیبی که طرف کدام قبیله را بگیری؟ یا: به زودی بشریت به استبداد برای همیشه پایان میدهد! خداوحشا! مرا دریاب! مگر یک شاعر میتواند اینقدر ببو باشد که به خودش و دیگران بباوراند که استبداد یک بار برای همیشه پایان مییابد؟ مگر استبداد نفت، یا نوعی وحش کمیاب است؟ استبداد در سرشت هستی است.من درخت مستبد هم دیده ام. درختهای کوچک تر را له و لورده میکند تا خودش نور آفتاب را از آن خود کند.در چنین فضایی است که تو از " پارادیم شعر دوره" حرف میزنی. کسی که مثل دیگری که مثل دیگری که مثل...می نویسد را پارادیم شعر یک دوره مینامی( با احترام به آن دوست شاعر) این چه دوره ی تنگدست دم دست غم انگیزی است که شعرش چنین پارادیم منتشر نظریه زدهای دارد که در سرتاسر کره ی خاکی میشود اصل یا المثنیهای شناخته ناشناختهاش را دید؟ چرا باید دست به این اسرافکاریها زد؟ موضوع مفت است تو که مفت نیستی. زبان تو دارایی توست. چرا با آن مثل علف خرس رفتار میکنی؟ این چه افتخاری است که آدم مطابق با یک نظریه شعر بنویسد؟ مگر شاعران کورند که بی عصای نظریه توی چاه بیفتند. نظریه هیچ بد نیست، اما باید گواریده شود. بستنی را با ترشی نمیخورند.هیچ شاعری از خواندههایش بی تاثیر نمیماند.اگر چیزی خوب جذب شود میتواند از اصلاش هم توپ تر در بیاید.زمانی فیلسوفها و نظریه پردازها در شعر صید نظر میکردند حالا شاعران از نظریه بازار آنها ماهی یخزده میخرند. هایدگر سراغ هولدرلین و رنه شار رفت و نه بر عکس. در شاعر، یک ملحد جبلی هست که چنانکه قاقم از آب گل آلود، او را از شایعات معروف هر عصری میرماند.بسیاری از این دانش-دینشهای محترم، شایعاتی معروف بیش نیستند.قول میدهم که سی سال بعد تو این نوابغ و آثار را مشغله ی جوانی و هیجان زدگی خود بدانی، همانطور که سارتر جوانی من پیش از مرگاش دچار مرگ اسطورهای شد.این عشقهای مشرب-مکتبی به خیالزادگان شعر نمیبرازد.
ماهی یکی دو بار آدمهای با( در بهترین حالت) یا بی انصافی، تو را نقد میکنند یا به فحش و فضیحت میکشند. ناگهان تو را با کسانی که عکسهای هم نشینی و شاد خواری و گردش دسته جمعی ات را میدیدم دچار تلخی متقابل میبینم. از ستمهایی که برخی از قلمکشان با تو میکنند آزرده میشوم.نتیجه ی برخی از این برخوردها در درازمدت میتواند افسراننده باشد. گاهی هم کل ماجرا خنده دار میشود.اما ادامه ی این وضع تو را از کار جدی باز میدارد. سخن ات را سست و واکنشی میکند. اعصاب ات را میفرساید. افق دیدت را تنگ میکند. بعضی از دوستان ما از هر نیشدارویی برای ما خطرناک ترند. آن همیشه حاضران مدافع ما. آنها که برای ما میمیرند. آنها که منتظرند که کسی به ما چپ نگاه کند تا چشمهایش را از کاسه در بیاورند.این دوستان، خوب اند نازنین اند، ولی تند و تیزیهای حس و درک آدم را هموار میکنند. اینها غالبا در رابطه با یک بدخواه آرایش میگیرند. در جوش هم که مرکز توحش کیهان است چنین دوستانی هستند. من با آنها با زبان مهر و نوازش و دم ات گرم، لطف داری برخورد میکنم. مثل خویشان عزیزم، ولی نظر خویشان من در مورد شعر و اندیشه ملاک من نیست.اینجا قلمرویی فردی است.هر کسی را به آن راه نیست.من با تو جوری سخن میگویم که با جوانی خودم. با هر کسی وقت چنین ریخت و پاشی ندارم.این رفتار آن دیگران با تو، به رغم تندرویها و سرکوبندگی هایش، باید پیامی ضمنی هم برای تو داشته باشد. آن پیام چیست؟
عصری به خاطر کامنتی که دیشب زیر استتوس تو گذاشتم، دوست ارجمندی این کامنت را زیر استتوس خودم گذاشت:
دوستی یک رابطه انسانی است نه کیهانی و روی زمین شکل میگیرد ونه چون آموزه های دینی در افلاک،دیگر دوره چنین گفت زرتشت گذشته که یکی برای انسانها حکم صادر کند و بگوید چگونه هم را دوست بداریم و چگونه هم را نحمل کنیم هر رابطه دوستی قواعد خاص خودش را دارد که دیگران برای قضاوت در مورد چند و چونش صلاحیتی ندارندمن آن دوست و همسرش را هم چون تو گرامی میدارم. با نوشته ی همسرش( کاش میشد اسم قشنگاش را هم آورد) اصلا موافق نبودم، همانطور که با گسیختگی عصبی تو در یک کامنت زیر نوشته اش. کامنت این دوست مرا سر در گریبان کرد. دیدم او زمین را که زیر بارانی شبانه روزی از خاکستر ستارگان مرده است و رابطهای کوچه-شهر-کشور-قاره....منظومه-کهکشانی با کل کیهان دارد، از کل کیهان جدا میکند و به رغم فهم و فرهنگاش هنوز دچار نگاه رصد خانه ی بطلیموس است و کیهان را با "افلاک دینی=سماوات، سقف مقرنس با خورشید و ماهی که هی الله به آنها قسم میخورد و اصلا در این بدصد میلیاردهندرد میترز، غباری در گردبادی بیابانی اند،" یکی میشمارد و کتابی را که برای همه و هیچکس نوشته شده است( چنین گفت زرتشت) به نامربوطی با بحث، مربوط به دورهای سپری شده میداند( پس ما باید اکنون در دوره ی ابرمرد باشیم) که برای انسانها حکم صادر میکرده و نتیجتاً دوستی قواعد خاص خود را دارد و "دیگران" در مورد چند و چوناش صلاحیتی ندارند. یعنی دوستی، این واپسین هسته ی اجتماعی همچنان زنده و امید بخش در جهان، به یک رشته ی تخصصی-محفلی در تهران، فرو کاهیده میشود که برای کسب صلاحیت برای نظر دادن در مورد آن، باید دود چراغ وطنی خورد.
اینجا یک چیزی دارد تعطیل میشود.
در ما یک چیزی دارد تعطیل میشود.
من دارم تعطیل میشوم.
تو داری آنها دارند ما داریم ملت دارد تعطیل میشوند میشویم میشود.
آهای لامصب، لامصب ها، حیف ما نورچشمیان باستان است که با سی و دو هزار سال تعطیل نسبتا مطلق عقل و فراست، به این سرعت شوم برویم لای دست فسیل نیاکان.
آخ! آخ ها! آخستان! با نوشتن این هذیانها پنجاه و یک هزار سال دیگر پیرتر شدم.
آمدم یک کامنت بنویسم این شد که میرود توی جوش تا حباب بشمارد.
فدای تو سرباز سپری نشونده ی دوران حیران ما.
پرزیدنت.
بسیار زیبا بود، لذت بردیم حسین جان، حتی یک مورد هم پبدا نکردم که به حق داوری نکرده باشی. با عشق
پاسخحذفهومن عزیزی
خواندم وخواندم........من اصل مطلب را در سطرهای کلیدی می بینم////من همیشه با هر نوع برخورد عصبی با شعرو شاعر بیزارم /ونتیجه می رسم به حرفت : شعر سرنوشت کسی می شود یا نمی شود........پریزدنت این سطر همتای حرف الیوت:که شاعری نفرین خدایان است ...برای من مفهوم و معنا دارد...در کل در گوشی با شما عزیز-بدون تعارف لعنتی؟- من حقیر می گویم :به لحاظ اینکه جهان را بیشتر ترکانده ای.....من در نوجوانی با جه ارزوها خواستم فلان بشوم ..اما شعر ودنیای ادبیات سیل وار بردم /وبعد مستبد وگاهی نرم خو گفت :بخوان ..این کتاب ..این شعر ارامت می کند ....دیگر کدام فخر که رستم یلی بود در سیستان...////شعر برای شاعری بسیار مواقع بلا کشی استت/ بله اهل دک وپوز ومنم نم در این ملک زیاد است . و.....حرف دل بود نامه ات..............
پاسخحذففدای تو هومن نازنینام که همیشه سخن ات دلگرمی میدهد و شوق میانگیزد!
پاسخحذفسپاس از لطف و توجه ات مرتجای عزیزم! شاد و تندرست باشی!
پاسخحذف