من خودم را نوعی دیونیسوس میدانم. دیونیسوس، بیشتر به معنای لغوی واژه، تا نام آن ایزدباده ی دارای جام خرگوشی همیشه لبریز، فرزند زئوس دیوس=خدایانخدا و سمله ی آذرخشخشمزئوسخورده ی آبستن، که قاتل-پدر، تن نارساش را از شکم کشته مادرش بیرون کشید و در ماهیچه ی ساق پای خودش نهاد و دوخت تا آنجا رسیده دوباره به جهان آید.اگر در همین جمله ی بلند،تیز شوی خواهی دید که دیونیسوس=دو(بار) زاده(شده)، فرزند سخن است. به ویژه در زایش دوم اش. سخن مستانه. گیج.تلوتلو خوران. سخن اسطوره، شعر نخستین. سخن سخن ها.از همان لحظهای که شکم سمله ی کشته یا در حال مرگ، پاره میشود و او سرمای جهان را برای لحظاتی، بر میتابد تا باز در شکم پای پدرش چشم به زادروز دوبارهاش بگشاید، او فرزند سخن میشود.آن دیو آلمانی هم که روزی،از خودی آشنا گسیخته خود نواش را چنین نامید،فرزند سخن بود. فروغ فرخزاد، دقیقا به چنین لحظه ی شگرفی از زندگی خود میرسد: تولدی دیگر.این برای کسانی که تنها از مادر زاده شده اند تا چرخی غافل در هستی بزنند و بمیرند، دانستنی نیست. چرند است. اساطیر الاولین است.کرسیشعرتخمی است. هست هم به راستی. چرا نباشد. دردنیایی که میلیاردها نفرش به دنیا نیامده، سر از کرسی در نیاورده دنیایی درسته را تحویل میگیرند و پس از ایفای نقش مرغ و خروس و گوسپند و میش عزا و عروسی، آن را درسته تحویل بازماندگان گرامی میدهند، انتظاری بیش از این نمیرود.
دنیای افگنندگان و افگانگان. دنیای آمریکا-افغانستان. اسرائیل-فلسطین. اروپا-آفریقا. دنیای شمال-جنوب-شرق-غرب. دنیای نامهای بی شمار تبعیض و نفرت. خورنده ی سیر و خوراک گرسنه. گوشتهای زنده ی گرسنه. دنیای جماعها و سقط جنینهای دسته جمعی.جنینهای بزرگسالی که ناگهان یک شهر، زیر کروزبارن و بمباران، میافگند. سقط میکند. و دنیای ترکمان زده ی افسرده شادخواران جزایر رفاه که پیشاپیش با پستها و تخصصها و عادتها و سرطانهای عزیزشان زاده میشوند تا نام ملل متمدن به خود بگیرند و گاهی هم درد وجدان و دفاع از حقوق بشری که بشر نیست، فیل و کرگدن و نهنگی که حیوان عزیز کرده ی خانگی نیست؛ بشر و وحشی صد برابر کمتر از سگ و گربه ی فربه و کیوتی در سان فرانسیسکو یا زوریخ.
دنیای عقدههای سنتیپستفطرتمدرن، دمکراتیکاسلامی،مافیاییدولتی، وارداتیصادراتی، سایتی-ساتلایتی، پروفایلایرانی-سبز-فرزندانکورش-فیسبوکی،لایکیکامنتی، شعرعکسی،مداحبیتی-یوتیوبی، نوحه ایرپیهیپهاپی. دنیای شاعر-نویسندگانی که امروزدوست، فردا خصم مادرزاد میشوند و همراه با نقل قولهای دهنپرکن از فیلسوفان و نویسندگان اروپاییآمریکائی هفت کفن پوسانده نامهای عزیز یکدیگر را آماج نیشترهای مسموم فحش و فضیحت و تهمت و انکارهای حیدرینعمتی کنند...: لویناس میگوید: دوستی،هیز خوبی است!....عجب! ناصرالدین شاه که بهتر میسرود: چیز خوب، خوبچیزی است!
و دنیای این روزهای من و تو که به نظر جاودانی میرسند و همزمان به سکتهای تصادفی، ناگهان بانگی بر آمدی...بندند. دنیای روابطی که میتواند زیباتر از حشر و نشر بیرونیان "راستین" هر روزه باشد.دنیایی که میتواند-توانسته به رغم مجازیتاش محض همدلی-همدردی، عشق-دوستانگی و شعر-شاعرانگی باشد.دنیای مردمی که میتوانند ندیده و نشناخته دوستشان، دیگریشان را چون یکی از از اعضای خانواده یا دوستان سالیان خود عزیز بدارند. دنیای مردم خوب هر روزه که کار و زندگی میکنند و ته دلشان میدانند که اینجا نه دوزخ است و نه پردیس.ایستگاهی فضایی است با چند دهه وقت برای آزمودن شگفتی و زیبایی و زشتی و تلخی و شیرینی. مردمی که مسئولیت سخنرفتار خود را بر عهده میگیرند. میتوانند حتا زیر یک نام مستعار، بی هیچ عکس و نشانی، مهربانمحترم باشند و دیگری را آینه کنند. آینهای با چهرهای دیگر که رقیب و دشمن و بدخواه نیست.یکی است. یک است، حتا اگر با "ما=عدهای خوشاتحاد و بدتفرقه" نباشد.
من از زنان و از هزار و یک شب یاد گرفتهام که وقتی مثلا میخواهم بگویم باغ، نخست، گردبادپا دور هفت بیابان بدوم و برگردم به نگفته. همه چیز بگویم و هیچ چیز نگویم. بعد، خودم را از دست و دهانام بزایم. دیدهای چگونه حرف میزنند یا حرف میزدند. با دستها و دهان همزمان. آنچه با دهان به گفتن در نمیآمد را با دست میبافتند. نفاسات فی-العقدی که قرآن به آن درشتی میکوبد مادرزاده عجوزه نبوده اند. یکی در جوانی، شهرزاد بوده. عجوزه ی ذاتالدواهی=گلدامایر-مارگارت تاچر-هیلاری کلینتون خاج پرستان هزار و یک شب هم که شهرزاد اسلامیز ی هزار و یک شب، از مکر و حیلههایش داستانها میبافد نیز روزی فرنگی-دختری گیسگلابتون بوده!
ای خواننده!ای چشم چران! الان که مینویسم، سراپا کس ام=هیستریک! کسی که سخن میشود و از سر انگشتانام مونیتور سفید را زهارگون میکند.آینهکس میکند. چهرهشعر.
ای مؤمن نوامیس محفوظ و غارت شده ببخش اگر سخن مرا بی عفّت و عصمت مییابی! من اگر از واژههای عورت=زشتی به قول مداح بیت خامنه ای، چون دست، پا، سر، انگشتان حرف میزنم، منظوری کاملا علمی دارم. میدانی که در زبان علمی بایست پردههای شرم سنتیمذهبی را کنار زده و از اشیا و اندامها به نام اصلی خودشان یاد کرد.تو میتوانی مثلا به جای دست، بخوانی آلت محاربه، سر=آلت مناقشه، پا آلت متجاوزه، انگشت=آلت بیلاخیه و غیره...من میتوانم محض احترام به تو همه ی زبانام را با کیر و کس تعمید داده و در حالت نعوظ کامل-دائم با تو سخن بگویم، اما چنانکه میدانی، از عصمت و عفّت مهم تر هم چیزهایی هستند حتا اگر واقعا نباشند.هذیان، مادر همه ی علوم و هنرهای کلامی است. تو اسماش را بگذار تخیل، ماست، خیار، هر چه میخواهی! خداوحش ما را از شرایر عورتهای عریان و آشکارمان نجات دهاد که سرچشمههای گمراهی نسلها دوپای هذیانگویند.
می خواهم برای تو که "اند" حوصله و مرامی( مارمولک را بر منبر به یاد اّر!) از یک بیماری از هاری واگیردارتر بنویسم: هیستری.همین چیزی که از دیشب تا اکنون مرا مبتلا به خود کرده و از خواب و خوراک انداخته. سراپا کس بودن من از غایت خوددگربارزادگی نیست.از واگرفتگی است.می روی به عکس یک مهمانی، چیزی نخورده ننوشیده آلت محاربهای نفشرده، مبتلا به هیستری میشوی. کف میکنی. جیغ میکشی. لوغوس میپرانی
یونانیهای کهن، مادرزاده دانشمند بودند. میتوانستند روی پیچیدهترین بیماریهای آدمی، آلت بیلاخیه گذاشته آن را بنامند: هیستریوس=سفر اشغالگرانه ی کس به مخ.ناگهان در اثر فشارهای لیبیدیکوسی، حرمانی، حشریتی،کس از میان پاها ریشه کنیده چون اشعات رادیواکتیو، مغز را فرا میگیرد و شخص بیمار را مطلقاً مختل و معطل میکند.البته این اصطلاح را که بیشتر در مورد زنان به کار میرفته، به فتوای من در مورد مردان هم میتوان با جابجا کردن کیر، تسری داد.اما اصل این بیماری زنانه است. مرد آنقدر بیمار بودههست که دیگر جایی برای این بیماری نداشته باشد.به ویژه اگر زاده ی چنین بیمارزنان بزرگی هم باشد.(مرد تاریخی، با راندن زن به کنج آشپزخانه-پستواندرونی،و رفت و روب و دوخت و دوز و کون بچه شستن، چنان تبعیض جانفرسایی را در ذهن زن کاشت که اگر هیستریک نمیشد منقرض میشد. هیستری نوعی مقاومت زنانه است. زنان بسیاری از شهر و روستاهای کودکی ام، میان خانواده، خویشان و همسایگان، را به یاد میآورم که وقتی دیگر دستشان از خشونت خانگی و پرخاشجویی مردان به جایی بند نبود غش میکردند یا خود را به حالت غش میزدند که له و لورده تر نشوند و کاه گل و قنداغ و قلیان و قصّه و بغض و گریه و...) چیزی که رایج تر از سفر شن در بیابان است.نرون-چنگیز-آدولف-ژوزف-روحاللهها نمونههای مشهور آن توفان شن است. کی میتواند همه ی شنها را بشمارد؟ چرا هیستریک نشوند-نشویم-نشوید؟
بگذار یک قصّه ی بیبی گوزک برایت بگویم:
روزی روزگاری=همین پارسال، یک زن نازک نمای خوش بر و رویی، نمیگویم زیبا، زیبایی بسی چیزهای دیگر افزون بر خوشی بر و روست،به صفحه ی من انزال جلول فرمود. یا انزال حلول. او مثل یک گردباد آمد و پیچید لای گوشه و کنار پیج من. از دومین یا سومین روز حضورش چنان دخترخالهای از آب در آمد که استعداد پسرخالگی من بیدار شد. من ظاهر شوخ و شنگاش را دوستانه پذیرفتم. به کامنتهایش با مهر پاسخ دادم. اگر کسی خودمانی و مهربان و بی آزار باشد تو را هم آینه میکند.یک نوشتهای روی صفحه ی من گذاشت به نام آفتابگردان، فکر کنم.گله از نوعی مرد و لاس با نوعی دیگر از مرد.من از یک سطرش دلام به درد آمد. آن را چیدم و گذاشتم بالای یک محاله(=از حال، نه از قال، چون مقاله، از اختراعات جوش) به نام " گنگ و تنگ تنگ"، در ستایش سوزمانی گری و قرشمالمنشی الاهگان منظومهٔ ی شمسی خانم. برداشت من از این صفات تجلی الاهگانه بسیار دقیق و تعریف شده است: دیونیسوسی. دو سه روز نگذشت که دیدم این زن، که من در کمال خامی او را از الاهگان پنداشتم، جوش را اشغال هیستریک کرد. کامنت پشت کامنت پشت کامنت، و هر کجا که چیزی مینوشتم،زیر تقریبا همه ی عکس هایم، برخی هنوز هم هستند،با اینکه بسیاری را پاک کردم،طوری که نزاکت پرزیدنشیال من هم وقت نمیکرد به آنهمه کامنتهای پر طول و تفصیل پاسخ دهد. پس از آن نامهها باریدند. من هم یکی در میان جواب دادم."راز"ی را مطرح کرد: عاشق فلانکس ام. گفتم باش! مبارک است! و پیش خودم: چی؟ یکی دیگر؟ همان روزها یک زن هیستریک دیگر، یک دوزخ پا به سن، من خودم پنجاه هزار و یک ساله ام، صفحه ی مرا به گاه فحش و فضیحت به همان کسی میداد که این خانم تراز نوین عاشقاش بود.و یک زن هار دیگر از کانادا، آنهم نامه و تلفن در باره ی همان مرد، گاهی در پشتیبانی از آن زن و گاهی از آن "شاعر-مرد بی وفای دل از همه بر به هیچ کس نسپار."خوشبختانه من به نامه ی هشتم آن زن اولی، یک جواب تند دادم که به من چه مربوط این بی بی گوزکهای هجرانی شما! مرا حذف عدوانی کرد و رفت.رفتن او همزمان با آمدن این شد. زن از دور در جریان همه چیز( ساکن کانادا که به دلیل پستی مشابهاش با این این تحفه، به ناچار،، از لیستام حذفاش کردم.) به من گفت که جناب عاشق، سرطان معده دارد و به زودی، خلاص. من آن آدم را دوست داشتم.او سراپا قربانصدقه و برادریبرابری سوسیالیستوار بود. یکی از "دوستان نزدیک" بود.گیومه چه جای عجیبی است! من با شنیدن آن خبر، مدتها گریه کردم، و بی آنکه به آن شخص بگویم مهرم به او افزون شد: دو روزه مهمان دنیاست! در پاسخ به یکی از نامههای این خانم تازه وارد، نوشتم، فلانی سرطان معده دارد. به هیچکس نگو. تو حق داری بدانی. قرار بود در یکی دو روز آینده به وصال یکدیگر برسند.از جوابی که داد، دانستم که با چه موجود بی عاطفه ی ساختگیای طرف ام. فورا فهمیدم که داستان سرطان معده هم کشک است.نوشت: تو که منو ترسوندی! فکر کردم ایدز داره. همان شب، آن سلطان قلبها از اروپا زنگ زد. بیش از ظرفیت من، چند ساعت حرف زد. در باره ی آن خانم اولی که فیسبوک و ایمیلهای همه را بسته بود به رگبار افشاگری علیه این سلطان. پس از تلفن او، یک دوست دیگر، یک زن، که برایم بسیار عزیز بوده و هست، خواست با من حرف بزند. تلفنی از راه دور. گفتم حتما! او هم به نوعی از آزردگان همین سلطان بود. جریان چیست؟ همه از این سلطان شریر مینالند و باز عدهای دیگر مشتاق دام اند! پاک گیج شدم. این زن، واقعا ویران بود. حرفها زد و نالهها کرد. سالها از جامعه ی ایرانی دور بودن و بعد گرفتار تار و ترفند سلطان قلبها شدن و زود دریافتن آنچه باید زود دریافت.من به این دوست دلداریها دادم و هنوز هم او زخمی است.دو سه روز پیش از این تلفن ها،( حواس ات به این تارتنیدگی هزار و یک شبی هست؟ وقتی نخواهی اسم کسی را بیاوری، ماجرا شبیه پروفایلهای ایرانی-سبز فیسبوک میشود.) آن دو عاشق-معشوق به وصال سهل یکدیگر رسیدند و من هم آش پاتختی نخورده تبریک گفتم. در چند روز پس از آن زندگی من تقریبا از هم گسیخت: تصادم کامنت ها!خانم به وصالرسیده ی تراز نوین، شروع کرد به آزردن این دوست من. من اول در جریان نبودم. این دوست خوددار هم جاناش به لب رسید و گفت که بانوی مرموز به شیوهای ویژه همه ی کامنتهای او را غیب میکند و هر جا که او کامنت میگذارد این میآید و همه چیز غیب میشود. دیدم کرمریزی این زن درنده دارد به جاهای ترسناکی میرسد. دو بار، سه بار بهش اخطار کردم که دارد فضای مرا آلوده ی کسرشک(=رشک کس=وجاینا انوی، مثل پینس انوی) میکند، و حق ندارد دوست مرا بیش از این بیازارد. در کمال دریدگی ادامه داد. نامهای به آن زن و آن سلطان قلب ها( که همچنان به نام خودش، و نامی دیگر که برایم فاش شده جزو فرندلیست من است.) نوشتم و گفتم که این زن اخراج! فورا او را حذف و بلاک کردم و پس از آن به اندازه ی گوز مورچهای در جوش، به همین دقت، به او فکر نکردم. چرا باید به یک آدم سادیست ویرانگر فکر کرد؟ او فکر را آلوده ی آزار و انتقام و پوچی میکند. چندی پیش که "گنگ و تنگ تنگ" را در جوش، بازچاپ کردم، از دلام بر نیامد ناماش را از بالای آن بردارم. آن سطر نوشتهاش را برداشتم و نوشتم به فلانی که بود و دیگر نیست.
می بینی؟ وقت و انرژی بسیاری از شبانروزان من در عالم دلسوزی و پایبندی به اصول الهه نوازی، به گاه هیستریکوسمانتالیسموکرونیکوس رفت.
حالا بیا این بی بی گوزک سونامی زده را جمع و جور کنای سخنزاد!
دیشب تا آمدم که دوپاورچین، آهنگ زندگی شبانهام را آغاز کنم. زنی عزیز،از دوستان دلربایم آمد روی اسکایپ که چه نشستهای پرزیدنت، که زنی به نام "آزاده سلیمانی"( خودش خواست!) زیر همان لینک معروف علی ثباتی، که باعث شد من در عالم دوستی و نگرانی، آن نامه را خطاب به او بنویسم، نام تو را آماج لجن اندر لجن کرده.من چون آن " آزارده هیستریک را بلاک کرده بودم، نمیتوانستم ببینم چه نوشته. آن دوست نازنین، زحمت کشید و کامنتهای به دو پولگران او را برایم روی ورد، سیو کرد و فرستاد.دیشب من آلوده شد. ویران و داغون شد. با چشمانی گشاده از شگفتی، دیدم یک در میان در آن کامنتهای انبوه( همزمان با رفتن به لینک اصلی دیدم سیصد و پنجاه کامنت گذاشته شده) این زن من و آن دوست آزرده خاطر را در چرکابی مداح بیتوار غسل و کفنپیچ کرده.یک جور درماتیکمانمبهم و به اصطلاح غلط انداز. من دود از سرم برخاست وقتی دانستم که آن دلیله ی محتاله صفت، به عمد من و آن زن را با دو نفر دیگر به نامهای حمیدرضا حسینی، و مهرنوش، عوضی گرفته و بی هیچ ربطی با موضوع آن کامنتها به کف و پورچال کس خود میکشد. چندین بار برخی از اهل کامنت، به این زن هشدار میدهند که این آقای حسینی و خانم مهرنوش را از سالها پیش میشناسند. چند بار علی ثباتی ازرفتار این زن شگفتی میکند: چکارت به شرنگ؟ این بحث، چه ربطی به او دارد؟
بیهوده نیست که گفته اند: کافر همه را به کیش خود پندارد!ای سگ بشاشد به این کیش ومذهب! این دو پولیترین آدم، و آن شاعرسلطان قلب ها، به گفته ی دوستان، هر کدام، دو سه اکانت در فیسبوک دارند. همین تازگیها اکانت "خودیگر" آن آقا برای من روی دایره افتاد. این محترم لابدطرفدار حقوق زنان، این به قول آن یکی خودش، "شاخ شمشاد سرو قد"،که در سایتی که دبیری صفحه ی ادبیات آن را بر عهده دارد( خوشام باشد!) " زیبا شده ام" مینویسد و به این تحفه هدیه میکند. این تحفه هم زیرش با آوردن شعری از شاملو مینویسد : چقدر این شعرت مرا یاد این شعر شاملو انداخت! خلایق هر چه لایق!
بیهوده نیست که گفته اند: کافر همه را به کیش خود پندارد!ای سگ بشاشد به این کیش ومذهب! این دو پولیترین آدم، و آن شاعرسلطان قلب ها، به گفته ی دوستان، هر کدام، دو سه اکانت در فیسبوک دارند. همین تازگیها اکانت "خودیگر" آن آقا برای من روی دایره افتاد. این محترم لابدطرفدار حقوق زنان، این به قول آن یکی خودش، "شاخ شمشاد سرو قد"،که در سایتی که دبیری صفحه ی ادبیات آن را بر عهده دارد( خوشام باشد!) " زیبا شده ام" مینویسد و به این تحفه هدیه میکند. این تحفه هم زیرش با آوردن شعری از شاملو مینویسد : چقدر این شعرت مرا یاد این شعر شاملو انداخت! خلایق هر چه لایق!
من همین اکانت خودم در فیسبوک، برای هفت پشتام کافیست، آنوقت این کسبه سرزده مرا از کیش خود و هم بستر از خودبدترش میپندارد و با نام و امضای من شلخته بازی میکند و از یاد میبرد که من از جنس آن زبان بستهها نیستم. دیونیزین ام. فرزند سخن خودزاده ام. مینشینم شبی از زندگیام را تباه میکنم و بی بی گوزک هفت جدشان را به میخ صبا میآویزم.
کامنتهای این جانور درنده را با چند تایی که مربوط به آنهاست در زیر میآورم.
کانیبالیسم بس! اگر سر جای خود ننشینند قید سخن و وقتام را میزنم و شبی یک بار به بستر آلودهشان محاله شلیک میکنم. میزنم به رگ نخاعی اکثریتشان.
من با هیچکسی در این دنیا تعارف ندارم. شعر و ادبیات خانه ی من است.به سایتها و نشریات کوفتی شان، تفّ هم نمیکنم.
من غیر از نامام هیچ ندارم.
شوخی با نامام را برنمی تابم.
ترکه جر! یر به یر!
پرزیدنت.
سپاس از ابوذر کریمی که نوشت: »حاشیهها. . همان چیزهای که تو به نحو مفرطی دچارشانی و عنقریب است به بادت دهد. « و به علی جان ثباتی: قدر این ابوذر کریمی را من به جای شما بودم به غایت می دانستم، که با شما فاش می گوید آنچه را که خیلِ به به-چه چه-کنندگان و یارگیری-شوندگان که در همین ستون چشممان به جمالِ ادب و کمالاتشان هم روشن شد نمی گویند (حتی اگر شعورشان به دانستنش قد دهد، که در هیات بعضی از اینان بخیلان و تنگ نظرانی را باید دید که استعدادهای درخشان را به شیوه ی کاملن »دوستانه ای« فاسد می کنند که شاید تحمل کم-بودگیِ خود آسان ترشان شود!)
o
Mehr Noosh این آزاده ی عزیز هم که فرمودید البته مدتی ست جل و پلاسش را روی فیبر نوری پهن کرده و با انگیزه ای قوی مشغول پراکنده گویی و پرت و پلا نوشتن است :))
Azadeh Soleimany آزاده ی عزیزی که می گویید برای کشاندن رختش از این بیدرکجا به آن بیدرکجا منتظر اجازه ی مدعیان هارت و پورت دارِ سرقفلی-داریِ فیبرِ نوری نیست . . تا انگیزه ی شما چه باشد: مجددا به قول یک پرزیدنتِ جالقُ الخالقینی »بارانِ هندوانه« . تمام.
April 11 at 6:22am · Like · 3 people
o
Mehr Noosh خوش باش جوانک که ما را نه باران هندوانه نیاز است و نه بارانش بر زمین دیگری.گویی باران هندوانه ات بسیار لایک خور از یارانت داشته که چنین دمادم به حلقوم مخاطبان میچپانی اش
April 11 at 6:29am · Like
Azadeh Soleimany همینطور که می گویید هست گویا »جوانک« (ضمنا در ادبیات شیرین پارسی که لابد احاطه بر آن از کمالاتِ امثال شماست »جوانک« را برای پسرکان استعمال می کنند و نه زنان.)
ای خانمی که هرزه گویی را از سرحد لاطائل گذرانده ای، ای که در ادب و کمال، الفاظ جان و جناب و ضمایر جمع، گویی از توبره ی رهگذری پیش پات افتاده، ای که انگاری پاسخی از ثباتی، سوختنی را عارضت ساخته و این بنده بر سبیل صدفه و اتفاق بر آن دمیده ام ...See More
Azadeh Soleimany لطفا کسی که بیشتر از من خطاب مستقیم با این موجودی که نامش را حمیدرضا حسینی گذاشته است در شان خود می داند برساند: »چوب را که برداری گربه دزده خودش در می رود«، یا به شیوه ی این یکی گربه، شروع به زوزه- و پنجول-کِشی می کند!
April 11 at 6:42am · Like
Mehr Noosh :)) ادبیات شیرین پارسی ارزانی تو که مرا پیشکشِ برگ سبزِ کاف ِ تصغیری اش کفایت میکند برایت.تحفهء درویش
Hamidreza Hosseini گربه گی و چوب را به سوزش و فشار بر بدن ترجیح می دهم. مواضع شریفه را به آب بسپار، گربه را به خاطر
Hamidreza Hosseini مقفا به تنگ و جفنگ. صفت بر موصوف می زیبد نه به عکس. در دبستان های جهان هم همین را می آموزند
o
April 11 at 7:10am · Like
Ali Sobati من که هنوز نرسیده ام این خیل کامنت ها را بخوانم, صابون نیمدار به دلتان نزنید, من چیزی را بی جواب نمی گذارم, مشکل بی پاسخی من هم صرفا از عدم دسترسی به نت بود
Ali Sobati ماه محمدی, مشخصا وقتی از جوابگویی یا عدم جوابگویی من حرف می زنی لطف کن و ارجاع بده به این که چه چیزی را بی جواب گذاشته ام, و نیت-کاوی هم نکن شاید مثلا اینترنتم قطع شده باشد و نتوانسته باشم جواب بدهم
April 11 at 7:20am · Like
Azadeh Soleimany گمانم این یکی را این مهرنوش راست گفته باشد که علی ثباتی مکرّر نیست، اینکه خودش خودش باشد بحث دیگریست، به قولِ خودش، :) ولی این به قول تو »چیزی به نام حمیدرضا حسینی« بیشتر شبیه یکی از تحفه گانِ سخت پریشان حالِ جیرفت است.
Ali Sobati خانم آزاده سلیمانی, من با شما درباره ی اهمیت حاشیه ها در شکل گیری چیزی به اسم ادبیات و متن ادبی بحث کردم, و استدلال هایی نظری هم آوردم, بن انگاره هایی را پیش نهادم و ارجاعاتی مسخص دادم, حال اگر نمی پسندید, خوب حرفی نیست, اما ادامه ی این نشتر ها و طعنه ها, به هر آنکس که علیه شما و ابوذر چیزی دارد بگوید برای من مفهوم نیست
April 11 at 7:23am · L
نیشتر؟ به هر کسی که علیه »من و ابوذر کریمی« چیزی بگوید؟ عجب! (البته از پیوند نامم با نام ابوذر کریمی بسیار خرسند و سپاسگزارم، اما) بی-اینترنتی تان امیدوارم به قولِ آقا به بی-بصیرتی تان نینجامیده باشد... سیرِ تکاملیِ این ستون دو روز بی صاحب و کدخدا مانده را پی بگیرید بلکه هم آزادگی تان بر آدابِ یادگیری فائق آید و نهیبی درگوشی به یکی دو تا »چیز«ِ سخیف و پریشان گو در عالم رفاقت زدید. . ما که از خرمان از عنوان جوانی نزد شیرانِ نرِ خونخواره دُم نداشت
April 11 at 7:32am · Like · 3 people
آقای علی ثباتی »عزیز« (بی هیچ نیشتری)، تصادفا بحث متن و حاشیه ی شما و همانطور که بالا اشاره کردم و شاید با تاخیر ببینید مقوله ی »فاش زیستی و فاش گویی« را بسیار مهم می دانم، به ویژه در این فیس بوک آباد که به قول شما مرزهای امورات خصوصی و عمومی را بهر حال در می نوردد، به ویژه در این برهه از حیاتِ ادبی و اجتماعی ایرانیان که عمده ترین بخشش در بیدرکجای اینترنت می گذرد. اگر تنبلی تاریخی ام اجازه دهد به زودی در یادداشتی (که گوش ابلیس نشنواد یکی دو پاراگرافش را نوشته ام) مواضعم را در پیوند با این بحث نیز تشریح خواهم کرد.
Ali Sobati ازاده خانم سلیمانی این همه هیابانگ تان برای چیست؟ مرقوم بفرمائید فیض عظما برده در صورت لزوم به بحث می نشینیم, ورنه در جبهه گیری های تان که بحثی نیست اصلا, اظهر من اشلشمس است
April 11 at 8:43am · Like · 2 people
o
ابوذر کریمی, من الان یک کامنتی از تو این بالا خواندم که به شدت در حیرت ام کرد, یعنی تو فکر می کنی من مسئول دعوایی هستم که بین حمیدرضا و آزاده درگرفته است؟ ربطی به من دارد اصلا؟ و آیا فکر می کنی مهرنوش من هستم؟ اول اینکه حمیدرضا آدم فلسفه خو...See More
April 11 at 11:38am · Unlike · 4 people
ثباتی جان مخاطب من در این گفت وشنود نه تو بودی و نه کریمی.مخاطب من فقط و فقط آزاده بود و قدقدهایش.اویی که روانپریشانه و بی جهت سعی در پیچاندن موضوع محوری داشت و نهایتا هم ما نفهمیدیم حرف حسابش چیست و از کجا زخم خورده. در این گیر و دار نمیدا...See More
April 11 at 2:25pm · Like
Ali Sobati چه خوب که این را نوشتی چون ساعت می خورد و مشخص می شود که من همزمان از دو پروفایل نمی توانسته ام در فیسبوک چت کنم
April 11 at 2:26pm · Like
Ali Sobati ولی امیدوارم هرکس که در صفحه ی من حرف می زند: یک. به دیگران توهین نکند, روی این مسئله حساسم, و دو. هویت اش محرز باشد, چ دقیقا نیم خواهم این سو تفاهم ها ایجاد شود
April 11 at 2:27pm · Unlike · 2 people
Mehr Noosh منظور از هویت محرز چیست؟
April 11 at 2:30pm · Like
Ali Sobati وقتی معلوم نیست که صاحب یک پروفایل فردی حقیقی باشد, امکان هرگونه سو تفاهمی هست, مثل همین مورد که من با پروفایل تو به تخریب کسی بپردازم؛ برای همین ترجیح می دهم مشخص باشد که چه کسی بحث می کند
April 11 at 2:31pm · Like
Mehr Noosh سوء تفاهم بهانه بود.دیگر کامنت گذاران چه؟آن ها هم عشیره اشان ناپیدا بود؟علاوه بر این مگر نه این است که هر کسی میتواند با شهرتی مجازی به این جمع وارد شود؟برای کامنت گذاشتن نیاز به شاهد باید داشت؟مهم افرادند یا افکار؟
April 11 at 2:38pm · Like
Ali Sobati برای من راستش مهم این است که افرادی مشخص از افکاری مشخص بگویند, خودت همین بالاتر دیدی که من متهم به چه کار بی سابقه ای شدم, ضمن اینکه ترجیح می دهم کسی که به دیگران می تازد صرفا در هیئت یک صدای مجازی این کار را نکند, به عنوان فردی حقیقی با هویت تعین پذیر اینچنین کند
April 11 at 2:41pm · Like · 1 person
Mehr Noosh بله میفهمم.زین پس در پروفایلتان نخواهم بود.سپاس
April 11 at 2:45pm · Like
Ali Sobati موفق باشید
April 11 at 2:46pm · Like · 1 person
Mehr Noosh همینطور شما
April 11 at 2:47pm · Like
خوف دارم اگر غیابم طولانی تر شود، شهوت ذکر نامم از جانب کریمی به جاهای باریک بکشد. همین کارناوالی که راه افتاد کافی است به تحصیل جواب، که تو خود، نقیض خودی آقا جان. اگر موجبی می شود برای تشفی خاطرت که گویا در وهمی غریب گمان برده ای با چیز خطاب کردن، هم مرا داغان کرده ای هم ثباتی را مقهور، می گویم که نام من، چیز هم نیست، تهی است. یادم افتاد به جماعتی که پس از مرحوم فردید خود را هایدگریست خوانده اند و گویاترین وصف حالشان انقلابیون مرتجع است. آنها که درست قبل یا بعد از رادیکال ترین دقایقشان به محافظه کارانه ترین مواضع می خزند. اندیشه ای که حتی هرگز صورتبندی دیالکتیک نخواهد یافت. یک نفری می آید، در ارجاع به کامنت من، از حس ششم اش می نویسد و به سخره اش می گیرد و بعد در وقیحانه ترین و ریاکارانه ترین صورت ممکن، گفته ی خود را لا می پوشاند. مترصد اندک نسیم مخالفی می ماند تا به ساز بدالحان خود به ترقص درآید. برای کسی که به سال سی و یک نرسیده، داعیه ی پیری را علم کرده، نمی دانم، اما برای من آن افاضات مهوع، سرتاسر، دلالت همین تفکری را دارد که تو در کاربرد کوچه بازاری به زبان آوردی: نوچه گی. این بماند، آن یک نفر می آید یک چیزی می گوید، من جوابش را می دهم بی که ربطی به تو یا ثباتی بیابد و از نظرم دفاع می کنم، آن وقت سر و کله ی یک پیرمرد سی و یک ساله پیدا می شود که بعد از نقدی دقیق، خود را نخود آش می کند. با لایک گذاشتن و لایک گرفتن و همسو شدن در کوفتن هدف مشترک، دل می دهد و قلوه می ستاند، نام این چیست جز همان میل حریصانه به نوچه پروری؟ باز یادم افتاد به بزرگی و آن سعدی است در شعری که به مذمت او از مولانا منتسب است. اما بعدتر گوشه چشمی اگر انداختی بر نخستین کامنت من و پیری به یمن توابع خود که یکی از آن درنگ است به یاری ات آمد برای خواندن، درخواهی یافت که هیچ مدح و ثنایی بر ثباتی در کار نیست به خلاف هم او را متهم کرده ام به انفعال، هم گفته ام که اگر علنی کردن علاقه اش را مذمت می کند، تکه پرانی و تقلیل نقد خود تو به نمک گیریِ زرشک پلو، قبیح تر است. و در نهایت اینکه آقاجانی که گویا به لویناس در دوستی و دیگری التفات داری، برای من دوستان مجازی هم ( خاصه آنان که خود درخواست دوستی داده اند از جمله خود تو ) محترم اند و در خطابشان هویتشان را مخدوش نمی کنم
April 11 at 3:17pm · Unlike · 4 people
حمیدرضا جان, من هرگز منکر هیچ علاقه ای نشدم, تعجب ام فقط از ابوذر بود که از سوژه ی پارانوئیک و علیا مخدره, و طشت از بام انداختن شروع کرد, به اتهام جعل پروفایل و باندبازی و پدرخواندگی من رسید, و در تمامی این مدت هم لا به لای سطرهای اش دم از...See More
April 11 at 3:29pm · Like · 2 people
Mahaya Mehrpouyan دست مریزاد ثباتی!
April 11 at 3:51pm · Like
April 11 at 3:52pm · Like
Mahaya Mehrpouyan مهرنوش، البته نام بی نشانی نیست و کم نیستند دوستان چند ساله ی او در میان جمعی که اینجا کامنت نوشته اند. او دوست قدیمی من در فضای مجازی و واقعی است
April 11 at 3:54pm · Like · 2 people
Ali Sobati ماهایای عزیز من از مهرنوش صمیمانه غذرخواهی کردم و از تو هم عذر دوباره می خواهم, واقعا دوستان انگ و اتهام را به عرش اعلا رسانده بودند, ناگزیر بودم دقت کنم, وگرنه می دانی که کاری به کار هویت دیگران ندارم و تا به حال هم پرس و جو نکرده ام, ممنون و مجددا شرمنده
April 11 at 3:56pm · Like · 2 people
از قرار معلوم تشعشعات این نیروگاه درز در رفته ی ژاپن به تهران رسیده، این روزها همه عصبانی هستند. فکر می کنم این حرفها به معنی حاشیه نباشند، چرا که متنی در کار نیست که بخواهیم حاشیه ای را نسبت به آن جستجو کنیم
ولی روش ها همیشه جای انتقاد داشت...See More
ولی روش ها همیشه جای انتقاد داشت...See More
April 11 at 3:59pm · Like
Ali Sobati پیام گاهی باید اعتراض کرد, گیرم نه برای انگیزه هایی ادبی, مگر من نوعی حق ندارم بر دوستانی که به نظر من لااقل از راه و رسم دوستی خارج شده اند نهیب بزنم؟ خوب دست کم خودم که فکر می کنم بر دوستان راه دیگر کرده نهیبی زده ام ,شاید اشتباه کنم اما این گفتن ها را از نگفتن ها و در خور انباشت کردن ها بهتر و کینه شوی تر می دانم
April 11 at 4:05pm · Like · 1 person
Payam Fotouhiyehpour گاهی باید اعتراض کرد، ولی فکر می کنم جمله ی کوتاه سارا افضلی اگر بی پاسخ می ماند، هیچ ضرورتی نادیده گرفته نمی شد. البته آن طرز نوشتن سارا، بر این اساس که "تا دیگری در این ادبیات می نویسد جای من تنگ است" جمله ی غلطی بود. ولی پاسخی هم نیاز نداشت
April 11 at 4:06pm · Like
Mahaya Mehrpouyan شرمنده ام نکن به عذر خواهی علی، که این پروفایل از معدود پروفایل هایی ست که خاموش پی می گیرم.پاینده و پر غرور باشی
April 11 at 4:10pm · Like · 1 person
می آیند شاعری را مسخره می کنند که شعرت مثل پری بلنده و شهناز تهرانی است, سارا هم لایکی پای آن مسخره-نامه می نشاند, من هم می گویم خوب سحر بیانی که به کواهی خیلی کسان من جمله همین علی سطوتی قلعه از خیلی ها شاعرتر بوده ای, به کار خودت برس, از ...See More
April 11 at 4:10pm · Like · 3 people
Payam Fotouhiyehpour پری بلنده و شهناز تهرانی که آدمهای قابل احترامی بودند و بخشی از تاریخ تهرانی هستند که توی آن زندگی می کنیم. این نگاه دست نماز گرفته توی ادبیات، گوشه ی عبای دوستانی را بالا می زند که رادیکال بودن را تا فیها خالدون ما فرو می کنند....اما باز ته ندارد این حرفها...اصلن گور بابای کاستی ها...چندی از عمر باقی است که بهتر است آدم فقط بنشیند و زیبایی ها را ببیند و بخواند
April 11 at 4:29pm · Like · 3 people
Ali Sobati راستش اگر ما یک جویسی داشتیم که تهرانی ها را بنویسد شاید نگاه مان به این ادبیات فولک طور دیگری بود
April 11 at 4:31pm · Unlike · 3 people
Payam Fotouhiyehpour حجت بداغی
April 11 at 5:12pm · Like · 1 person
Ali Sobati داشتی ایمیل کن برام منون می شم, راستی سعی می کنم از هفته ی دیگه آنتولوژی ضدجنگ رو راست و ریست کنم, پیشنهادهام روی اون ترجمه ی مورد بحث رو برات ایمیل می کنم نظرت رو بهم بگو - ممنون
April 11 at 5:14pm · Like
April 11 at 5:18pm · Like
Payam Fotouhiyehpour دمت گرم...یک نذری هم بنداز واسم تو امام زاده طاهر بشینم این بخش آخر زوزه رو تموم کنم
April 11 at 5:18pm · Like
Ali Sobati کاش نقدت رو کتاب می کردی رو زوزه
April 11 at 5:27pm · Like
Payam Fotouhiyehpour کتاب بدون فصل آخر که نمی شه...تو یه صد تومن بنداز صندوق صدقات من شاید بختم باز بشه فصل آخر رو هم تموم کنم
ولی حتمن کتابش می کنم
ولی حتمن کتابش می کنم
April 11 at 5:30pm · Like
Ali Sobati تا تو بختت باز بشه ما با لباس سفید از خونه ی شوهر به در میایم
April 11 at 5:3
Tuesday at 3:03am · Like · 1 person
ثباتی جان، گفتید در کار فهمیدن و فهماندن نهادها و فرایندهای حاشیه-متنی هستید که قرن هاست لیگ های برتر ادبی جهان را زیرجلکی و زیرلحافی در کنترل داشته اند هستید؟ بفرمایید! حیّ و حاضر! بسیار شبیه همین مناسبتها و ملاحظات خود شما و اعوان و انصار حقیقی و مجازی تان بوده است، همین ملاحظاتی که شما را وا می دارد فحاشی های سخیف و پنجول-کشی های موجودی به نام حسینی را به »پیریِ سی و یک ساله« ای که در دیالوگ با شماست و هجویّات بیمارگونه ی موجودِ مجازی ای به نام مهر نوش (که هر قدر نامش مجازی ست ولی نفرت کورش از »آزاده« حقیقی!) را زیرسبیلی رد کنید و به جایش در دیالوگ با من به صحرای کربلا بزنید . . . البته که من از هوش دستکم متوسط بهره مندم و می فهمم که در سبک سنگین شما قدرِ دوستیِ چند تا از این کسانی که از آزاده به دلایلِ کاملا »زیرلحافی و حاشیه ای« بیزارند و قریب نه ماه و اندی ست »مامور مخصوص حاکم بزرگ«ِ جیرفت« و »طار« در فضای اندرونیِ فیبرهای نوری شده اند که» با همه ی شیوه ها و فنونِ غیرادبی و غیر»فلسفی« ای که ماشاالله بسیار به آن مسلط اند اجازه ندهند یک »پیری، افاضاتِ مهوّع اش« را »قد قد کند« آنهم در محفل هایی که آنها خود را حقّ آب و گل دارِ آنجا می دانند! و نهضت حضرات تا »حذف این صدا« از نظر مبارک خودشان ادامه می باید یافت. . . گفتید طرفدار »فاش گویی« هستید؟ حتی اگر فاشی که گفته می شود مربوط به شرنگ و طالبی طاری عزیزتان باشد؟؟ پس بفرمایید: حضور سخیف و »مهوّع« این دو پدیده ی مجازی »حسینی« و »مهر نوش« نام را باید با کُدِ »حسین« و »مه ناز« گشود! چرا؟ چون شاعر عزیزی که »علیامخدّره« ی آخری او را به بستر آخر هفته های خود می خواست کشاند، دست بر قضا از خانه ی »آزاده ی عزیز« سر در آورده است. تمامم.
Tuesday at 4:06am · Like · 3 people
Azadeh Soleimany * یک »میم» کم
Tuesday at 4:06am · Like · 1 person
راستش من متوجه سطر آخر این پیام نشدم, اگر منظورتان این است که کسی با کسی خوابیده است, خوب نوش جان هردوشان, اگر منظورتان این است که چون کسی با کسی خوابیده است این همه بحث به راه افتاده, خوب باز برمی گردیم به اول همان بحث و می شود دور باطل. ا...See More
Tuesday at 4:19am · Unlike · 2 people
Azadeh Soleimany ادامه: فرایندهایی که گفتید به نحو تلخی حقیقی اند، وجود دارند . . بو می دهند، به بویناکیِ فحشهای حمیدرضا حسینیِ »فلسفه-خوانده« و به مضحکی شکلکک های مهر نوشِ مجازی اند. نقطه
1
Ali Sobati آزاده جان متوجه نمی شوم خوب بویناکی دوسویه است مگر شما سنگ بنای احترام کسی را اینجا گذاشته اید؟ خوب شما هم به اندازه ی کسانی که لعن شان می کنید لب به توهین گشوده اید, بگذریم که نه حمیدرضا می بایست به شما توهین می کرد, نه مهرنوش, و نه شما یا هرکس دیگری که اینجا مطلبی نوشته است؛ باز هم تاکید می کنم اگر با من بحثی باشد در خدمت هستم, اگر نه, امیدوارم سو تفاهم ها حل شود و دوستان به هم نپرند
Tuesday at 4:29am · Like
Azadeh Soleimany عجب! نفهمیدی یا خودت را به نفهمی زدی (که این آخری محتمل تر است). با لحاظ هر یک از این دو وجه، ادامه ی دیالوگ من و تو (اجازه ی خطابِ مفرد را که دارم؟) در این ستون از نظر من پایان یافته است. . باشد که در جایی دیگر ادامه ی دیالوگ در فضایِ به دور از حواشیِ بویناک میسّر شود. شاید وقتی دیگر!
Tuesday at 4:29am · Like · 1 person
Ali Sobati ابوذر جان به کامنت قبلی من رجوع کن
Tuesday at 4:29am · Like
Ali Sobati خوب آزاده جان شما که به قول ابوذر اهل فحاشی نیستید, کامنت های تان هم که گلباران است فحشی در آنها نیست, ما نفهم شما فهیم, موفق باشید
Tuesday at 4:30am · Like
Azadeh Soleimany التوفیقُ لللّه، مویّد باشید برادر
Tuesday at 4:33am · Like
Mehr Noosh آزاده!!!نامت ننگِ تمامِ آزاده گان باد اگر به فاش، کدِ زیر تمبانی ات را نگشایی.افسوس بر تویی که بلندای فرهنگ ات کمر به پایین نزول میکند.این عقده های سکسیستی از کجاست؟بگرد چاله را بیاب ای داوینچی.چرا کد گویی میکنی؟فاش بگو تا همه بدانیم
Tuesday at 5:14am · Like
هر قدر هم می کوشیم زهرِ و کینِ جان امثال تو را با پادزهرِ راستی و همکلامی بکاهیم نمی شود . . از دست رفته اید امثال شماها در بخل و کین و عقده هایی که می کوشید فرا افکنید. فاش گویی هم حدوث شد اگر دیده باز کنی، ای که دیگران را نوچه ی یکدیگر می خوانی وقتی پاسخ منطق و استدلالشان شان از حد بضاعتت خارج می شود. دیگر اینکه این آخرین پاسخ من به هجویات تو و آن یکی پدیده ی جاندارِ فلسفه- ، فحش-دان است. امثال تو مثل دراکولا که به خونِ گرم، به مناقشاتِ از کمر به پایین و قشون کشیِ از مخچه به پایین محتاجند. نفرت ات اگر پاک شدنی و کم شدنی نیست ولی نامِ مجازی ات که پاک شدنی ست. همان را پاک می کنم.
Tuesday at 5:26am · Like · 1 person
Azadeh Soleimany * یک »شان« کم
Tuesday at 5:30am · Like
Mehr Noosh هاهاها.کفایت کرد
pm!
Tuesday at 7:18am · Unlike · 4 people
Azadeh Soleimany کامنت های من گُلباران (بخوانید گِلباران) نشد مگر به لطف نقل قول های حال به هم زنی از افاضاتِ دو »دوست«ِ ارجمندتان که برای محدود کردن بویناکی شان، ناگزیر در گیومه محصور شدند.
Tuesday at 7:37am · Like · 1 person · Like
o
Leyla Moharreri آزاده جان نهایت امتنان!!
با رمزگشایی کدهایتان به نتایج جالبی رسیدیم. البته شاه کلید را جای دیگری یافتیم که به آن اشاره ای نشده بود اینجا.
پس این جماعت فاش زیست چرا تنها با یک کنایه ی ابوذر کریمی از فاش شدن شان این همه می هراسند؟
الله اعلم بما فی الصدور!
با رمزگشایی کدهایتان به نتایج جالبی رسیدیم. البته شاه کلید را جای دیگری یافتیم که به آن اشاره ای نشده بود اینجا.
پس این جماعت فاش زیست چرا تنها با یک کنایه ی ابوذر کریمی از فاش شدن شان این همه می هراسند؟
الله اعلم بما فی الصدور!
Azadeh Soleimany ترسم از اینست شاه کلیدی که یافتید ربطی به »زاغکی قالب پنیری دید« داشته باشد! الله اعلم بما فی صدور الناس
Tuesday at 4:13pm · Like
Tuesday at 4:21pm · Unlike · 4 people
o
Tuesday at 4:22pm · Like
Ali Sobati خوب بابا رمزگشائی اش رو روی والم انجام بدین که در معرض عرض عموم باشه, من خاک به دهن بگیرم اگر گفته باشم شما سکوت کنید
Tuesday at 4:22pm · Like
Tuesday at 4:24pm · Like
Tuesday at 4:25pm · Like
Azadeh Soleimany نمی دونم بگم، نگم ... بذار بگم (گور بابای هندونه ی زیر بغل... اِه باز گفتم هندونه! بس که زمستان است دوباره امروز اینجای دنیا): این استعمال گاهگاهی »خاک به سر شدن« از جانب تو ثباتی جان مرا یاد صادق هدایت و »مرده شور« گفتن های بی دریغ اش می اندازد. به قول
این شعر را حتمن بخوان عزیز! تامورا ریوایچی شاعر نامدار ژاپنی است که بسیاری او را یکی از بهترین شاعران ژاپن می دانند شعر عاشقانه که ، توسط محسن عمادی به فارسی برگردانده شده در زمره شاهکارهای این شاعر تواناست .
پاسخحذف.
غلام:
همیشه میخواستم عشق بورزم
اما وقت نداشتم
الفبایی نداشتم تا نامهای بنویسم
تلفنی نبود تا در آن زمزمه کنم
به هرحال،
شگفتترین قسمت ماجرا اینجاست
بچهها به دنیا میآیند
پسران، غلام غلامان
دختران، ماشینهای مولد بردگان
اگرچه میخواهم عشق بورزم
اگرچه میخواهم عشقم را نجوا کنم
بدون کلمه
چشم در چشم.
حیات چه ساده آغاز میشود.
کنیز:
ماشینها را من میسازم
همیشه
شکمم متورم است
وقتی که ماه کامل است
باردار ماشینیام
که اگر پسر باشد، غلام غلامان است
و اگر دختر، مولد کوچک بردگان خواهد بود
کرهاسبی نوزاد
میایستد و یورت میرود
نوزادهی آدمی اما
مدام دلواپس است
سیصد روز پیش از آنکه راه برود
سه هزار روز پیش از آنکه ماشین شود
شش هزار روز پیش از آنکه برده باشد
عشق؟
وقتگبر است
ولی شکمم چه زود بالا میآید.
همسرایان:
برده را
به گریه و خنده نیازی نیست
کار و کار
اندکی خواب و
حسادتی به پرندگان چارپایان حشرات
بازی و بازی
خوابی عمیق
عشقی عمیق
و هنوز ماشینی خلق نشدهاست
و هنوز آنها آبستن ماشینی نیستند.
مویه:
حتی بردهها هم پیر میشوند
به دور و برت نگاه کن
جهان پر است از بردههای پیر
گلف بازی میکنند و تنه میزنند و شنا میکنند
نومیدانه زیر گلاهگیسشان میدوند
میزان کلسترول، اندازهی قند خون
حتی لحظات مخموریشان بر نمودارها ترسیم میشود
شکمهاشان چنان زنان آبستن، آماس کرده و
چیزی در سرهاشان نمیجنبد
کامپیوترها آنها را هدایت میکنند و
کارخانههایشان از روباتها پر است
بیخستگی شغلهای تازه میسازند و
آموزشهای حرفهای و آغاز حرفهی بردگی
از تماشای دندانهای مصنوعی سر باز میزنیم
میبوسیم و عشق میورزیم
و نمیدانیم چقدر زندهایم
نمیدانیم تا کی زندهایم
آری،
راست گفتهاند
طبیعت، تقلید از هنر را وانهاده است.
آقا اجازه فقط نوشتم که بگم سر زدم اما هنوز نخوندمش خوب. می خونم دوباره بشناس نظر می دم
پاسخحذفدر پیوند با مطلب بالا و از آنجاییکه نام مرا استفاده کرده اید، موضعگیری ذیل حضورتان ارسال می شود. لطفا بر پایه ی آیین و آدابِ آزادی بیان عین این نظر را در همان صفحه منتشر نمایید.
پاسخحذفسپاس،
آزاده سلیمانی
--------------------------------------------
مَردِ تاریخی، با راندنِ زن به کنج آشپزخانه-پستواندرونی،
و رفت و روب و دوخت و دوز و کون بچه شستن،
چنان تبعیض جانفرسایی را در ذهن زن کاشت
که اگر هیستریک نمی شد منقرض می شد.
هیستری نوعی مقاومت زنانه است«
از حسین شرنگ*، در وبلاگ اش جوش.
*دوست می داشتم انسانی که چنین دانا و شکوهمند می تواند بنویسد، بسیاری »چیز«های دیگر را ننویسد. هر انسانی که در نظرم می شکند گویی همه ی انسانیت به طور مکرّر شکسته است! اندوهگینم امروز، برای انسانی که شکست... و دلِ ما را نیز
»از آغل خوکها با عشق**: »این دوپولی ترین آدم!!
--------------------------------------------------------------------------------------------
**برگرفته از عنوان یادداشتی که چندی پیش دوست ارجمندم، آقای علی ثباتی در بیدرکجای فیس بوک اش نگاشت و مطابق معمول گرد و خاک بسیار را در این آبادی موجب شد
ای ناشناس نخست! دم خود عزیزت، و محسن عمادی ارجمند گرم برای این شعر، و ترجمه ی خواندنی. عجب شاعر توپی!
پاسخحذفای آقا اجازه-ناشناس دوم! فدای تو و نظر باشناس-آینده ات!
پاسخحذف.................................................................................................................................................................................................................................................................................................................
پاسخحذف