۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

نامه: به یک نویسندهِ عق‌زن


 من هنوز آنقدرها بی‌ نمک و خشک و اصولی نشده‌ام که دوستی‌ چون تو را به خاطر چهار خط، طرفدار قصاص بدانم. بنا بر این تو در این مورد اشتباه می‌‌کنی‌، اما در اینکه می‌‌خواستم حال ات را اساسی‌، یعنی‌ به معنای توجه دادن تو به نتیجه‌ای که دیگران از حرف تو می‌‌گیرند، جا بیا‌ورم، حرفی‌ نیست، حق داری.من از همان روز اولی‌ که با خط و ربط تو آشنا شدم دانستم که تو پشت صحنه ی تئاتر پر بزک و دوزک این تمدن خوش‌گفتار بد‌کردار را دیده ای، و همانوقت لازم دانستم که روزی به تو هشدار بدهم که با چنگ و دندان و رجز و نفرین و عق زدن و اظهار نفرت ، نمی‌‌شود به جنگ کارگردانان مجهز این نمایش رفت.این نمایشی نیست که همین دیروز شروع شده باشد. سابقه ی شوم آن به آغاز این تمدن می‌‌رسد. به قرون گمشده ی نامدون. استعدادها و و قدرت‌های مالی‌ و مشت و مالی‌ وحشتناکی صرف اجرای بی‌ توقف آن شده تا به این درجه جهانگیر و حرف اول همه جا و همه وقت شود.در نقطه ی مقابل آن هم، انسان بیکار ننشسته بوده. هنر ورزیده ادبیات نوشته مبارزه کرده دست در قوانین و دواوین و فلسفه و فکر و فرهنگ برده.تازه بسیاری از همین مخالف‌خوانان هم اینجا و آنجا لغزیده اند و در بزنگاهی، در آن نمایش اشک ریخته اند یا قهقهه زده اند و بدتر اینکه آن را هم به حساب پیروزی فرشته بر دیو گذاشته اند و سند دانایی‌ انسان پنداشته اند.وقتی‌ بر می‌‌گردی، تنها یک اقلیت، یک همیشه اقلیتی را در تاریخ تمدن دوآل( دو گانه، دیو و فرشته پندار) می‌‌بینی‌ که فریب این بازی بزرگ را نخورده است یا سعی‌ کرده نخورد. چه دشوار! ما را این تاریخ تمدن جوری برنامه ریزی کرده که خودمان نقش عاشق بی‌ تدبیر( فصلی از دون کیشوت که بارها باید خواند) را بازی کنیم با کارگردانی که درونمان را صحنه سازی می‌‌کند.کارگردانی به نام فریب، که در کمال زیرکی همیشه به دام می‌‌افتد و آه از نهادش بر می‌‌آید: عجب! پس من در اوج شورش‌ام با این نمایش دل به هم زن، داشتم نقش دلخواه کارگردان بزرگ را بازی می‌‌کردم! این فریب، تنها با پاره کردن و دو گانه کردن انسان به خوب و بد، به انسان و حیوان، یا بدتر از آن، به فرشته و دیو، قابل اجرای بی‌ چون و چراست، و با باور دینی یا غیر دینی، اوتوپیایی-ایدئولوژیک، به رستگاری رهنمون به بهشتی‌ که در آن گرگ و بره کنار هم و با لبخند، گوشت و علف می‌‌خورند.مهم نیست که مسیح، محمد، مارکس یا تامس مور این وعده را می‌‌دهد. این یک وعده بیش نیست، وعده ی سر خرمن تمدنی که نمی‌‌خواهد باور کند که انسان یکی‌ از محصولات نیمه طبیعی طبیعت است. نیمه ی غیر طبیعی‌اش همین تمدن است که او را در برزخ میان حیوانی که هست و فرشته‌ای که آرزو دارد باشد سرگردانده و استعداد و انرژی‌اش را برای هزاره‌ها به هدر داده.وقتی‌ دیدم نوشته‌ای که حق وقتی‌ به حقدار می‌‌رسد که مظلوم وجود نداشته باشد، دانستم که هنوز مبتلا به توهم عدالت و مساوات و برادری موعودی.انسان به راحتی‌ آب خوردن فریب زبان خودش را می‌‌خورد. با اختراع واژه ی عدالت، فکر می‌‌کند که معادل واقعی‌‌اش هم باید جایی‌ در آینده‌ای مجهول،چون قاره‌ای چشم به راه کلمبوس خود نشسته باشد. آن تئاتر معروف، همواره برای باوراندن همین هپی‌اندینگ، به اهل فال و تماشا طرح و توطئه پرورده و همه ی جنایت‌هایش را با همین آهنگ پر طنین رستگاری بزرگ، توجیه و تعریف کرده: انسان، موجودی است که باید به هر قیمتی او را از دوزخ خود کشید و به بهشت گذشته یا آینده هدایت کرد.من در این میان، با آن اقلیت اقلیت هایم. نه آن طوطی‌هایی‌ که هنوز انسان را به پیش و پس از آوشویتس تقسیم می‌‌کنند و با تکرار یا حتا انکار آن جنایت هولناک، آن نام و و پس و پیش‌اش می‌‌خواهند به دیگران بباورانند که مثلا ربودن و به بردگی کشیدن انسان آفریقایی-نسل کشی‌ چند ده میلیونی نژاد سرخ-قتل عام ارامنه،پیش از آوشویتس، و به خاک و سمّ و خون کشیدن ویتنام و عراق و افغانستان و ده‌ها کشور-ملت دیگر، کشتار‌های بی‌ حساب و کتاب زندانیان سیاسی-غیر‌سیاسی،و اقلیت‌های قومی پس از آن، جنایت‌هایی‌ چندان جدی نیستند. نسل‌کشی‌ به حساب نمی‌‌آیند. اهمیت اساسی‌ ندارند.انسان تا بوده جنایت کرده و از جنایت‌اش درام و تراژدی و هنر و موسیقی‌ و فلسفه ساخته. آن اقل اقلیت که ستایش مرا بر می‌‌انگیزد و به همدلی وامی‌دارد نوعی از این نوع است که توهمی نسبت به تمدن دو پا ندارد. خود را حیوانی‌ دو پا و زبان‌دار می‌‌داند و می‌‌داند که رستاخیز و رستگاری موعودی در کار نیست، آنچه هست و می‌‌تواند باشد آینده‌ای است که در زمین واقعی‌ زیر پا لحظه به لحظه باید ساخت و آن را در برابر پرده بازان و مرموزان و آینده فروشان، نگهداری کرد.این کار ساده و پیوسته به همت زنان و مردان بسیار، اینجا و آنجا دارد انجام می‌‌شود. این زنان و مردان از ژرفای قرون می‌‌آیند و آینده را قاره‌ای دوردست نمی‌‌دانند. آینده را پیوسته ی همین امروز و اکنون می‌‌دانند. این مردم می‌‌دانند که مهم نیست در کجا و از کجای زمین اند. تلاش‌های آنان می‌‌تواند به میوه نشیند و این باغ پر میوه می‌‌تواند هر لحظه در معرض آفت و سیل و زلزله ی خشونتی ناگهانی قرار گیرد.اسلو اتو‌کشیده ی شیرین تر از شکلاتی در یک جعبه ی دلربا می‌‌تواند در یک چشم به هم زدن تبدیل به قندهاری از ریخت و پاش خون و خشم شود. نیویورک، لباس خراب بغداد بپوشد.تهران عزیز کرده ی پهلوی‌ها برود به اعماق روستایی که بود و سلطان بیماری که در آن دمید و دمید تا روزی آخوندی خون آشام آن را چون بادکنکی پر باد جنون بترکاند و درون مخوف‌اش را بریزد روی دایره. تهران گوگوش و روبرت اعتمادی( طفلکی ر) و هویدا و رامش و ویگن و تهران سردار رادان و ًاحمدی نژاد و خامنه‌ای و فاطمه رجبی و جنتی و احمد و محمد خاتمی، تهران دوزخ زن و زنانگی، شهری که شاعران زن و مردش( چه رسد به قصاب‌ها و دباغ هایش) آدمی‌ را زهره ترک می‌‌کنند با شعر‌هایی‌ که ترجیع‌بند غالبشان عق و نق زدن و شاشیدن و ریدن به همه چیز و همه کس است با این توجیه که این رژیم به همه چیز و کس ترکمان زده.ترکمان و تکرار ترکمان.مدت هاست که هر دیوان شعری را باز می‌‌کنی‌ یا هر شعری که در دیوان مجازی می‌‌خوانی، به ویژه شعر زنان، زنان بسیار، مدام این واژه ی عق زدن عق می‌‌زند توی چهره ی خواننده. من زمانی‌ به این اپیدمی عق‌زنی‌ خیره شدم و اندیشیدم، یعنی‌ هم بیمناک شدم و هم به فکر فرو رفتم. دلیل این قی‌ بی‌ پایان روشن است، ولی‌ آیا این نشانه ی این است که زن ایرانی‌، به ویژه زن زبان‌آخته ی ایرانی‌ دارد خود‌زایی می‌‌کند؟ زنی‌، انسانی‌ را می‌‌زاید که تا کنون مادران‌اش نزاییده اند؟ البته برخی‌ از این زنان اینجا و آنجا زاییدند و بی‌ آنکه از پای بنشیند آرام شدند، ولی‌ اکثریت زیر بار حمل مجهول نزاییده زاییدند و نهضت عق زدن ادامه یافت: عق! عق! عق! آخر مگر با عق زدن این وضعیت دل به هم زن درست می‌‌شود؟ این اقیانوس استفراغ اشباع شده. همه این را دانسته ایم یا باید بدانیم. با افزودن بر این بن‌بست نفرت و ادبار، خفقان خودمان را تحمل‌ناپذیرتر می‌‌کنیم. این رژیم دارد همه ی ما را به سیهچال نفرینی خودش می‌‌کشاند. آنها انگار سوگند خورده اند که گند خود را همه گیر کرده ملتی را دیوانه کنند. تا حدود بسیاری هم موفق شده اند، ولی‌ این توفیق شوم نباید کامل شود. اینها رفتنی اند. ملت می‌‌ماند، اگر زنجیری نشود.همدستی تا کنونی افرادی از این ملت با رژیم، در همین بی‌ قانونی قانون‌نمای قصاص، کم این آسیاب خون را نچرخانیده. این رژیم با اجرای هر حکم قصاصی مردم توی گیومه را با خود همرنگ تر کرد. با اعدام میدانی قاتل خیابان کاج، و صد‌ها نمونه ی دیگر، ژست قهرمان گرفت. آویخت و مردمی آویزان حرص و شهوت انتقام و تماشای گردن کج بی‌ جان، فیلم گرفتند و تخمه شکستند و شادمانی کردند از اجرای عدالت.این آلوده‌ترین نوع بازی‌خوردگی بی‌ مزد و مواجب است.ملت‌کشی‌ است. امت‌پروری‌ است. آیت مبین انقراض و افتضاح است.چنین مردمی رفتار پلیس و قانون نروژ با آندرس بهرینگ بریویک را درک نمی‌‌کنند. چرا نبردند آن قاتل خون‌آشام را در ملا عام دار بزنند؟ چرا فریاد مرگ بر-اعدام باید گردد از کسی‌ بر نخواست؟ البته که آنجا هم بازی با مهارت اجرا شد و آن قاتل خوش‌تیپ گیس‌گلابتون آبی‌چشم راست افراطی خواند شد و نه تروریست، که در غرب، نام مستعار مسلمان شده. به یمن کوشندگان صلیبی-جهادی. خلایق هر چه لایق!یک عقده‌ای بی‌ همه چیز به به چهره ی دختری جوان و زیبا اسید می‌‌پاشد و چشم و جمال و جوانی‌‌اش را می‌‌گیرد و او را برای همیشه زار و زمینگیر می‌‌کند و پس از شش سال، اسید‌پاش و قربانی، به لحظه ی قصاص می‌‌رسند. آمنه به هر دلیلی‌، درست در آن لحظه از انتقام چشم می‌‌پوشد و با تکرار جنایت از همدستی با رژیم تن‌ می‌‌زند. خودم را جای او می‌‌گذارم. تصمیم آسانی نیست.با تکرار اسید‌پاشی نه چشم‌ها و زیبایی‌ و جوانی‌‌ام بر می‌‌گردد. نه دل‌ام برای همیشه خنک می‌‌شود نه مادر ترزا می‌‌شوم( چقدر از همین مادر ترزاایسم بدم می‌‌آید‌ای مسیح!) او را می‌‌بخشم! می‌‌بخشم؟ به همین آسانی؟ به همین آسانی!بخشیدم و گذشت و رفت!  نوشته‌ای :نکند فکر کردی آمنه نمی‌‌بخشید حکم اجرا می‌‌شد؟ اگر در نروژ بود نه! به این دلیل ساده که نروژ نروژ است نه ایران جمهوری سلامی. در این ایران تا آنجا که به جنایت و انتقام مربوط است هیچ چیزی محال نیست. اینجا نبوغ کلّ تاریخ تمدن در جنایت شکوفه کرده. شکوفه به معنای محصول عق و عق زدن.اینجا معجزه زنده کردن مرده نیست. بر عکس، این مسیح مرگ، معجزه‌اش تبدیل تن‌ به جنازه است و تبدیل جشن به عزا و تبدیل جوانی به فرتوتی و تبدیل زندگی‌ به پشیمانی و حسرت سگ ولگرد.در همین حوالی است که حق نداریم احساساتی شویم. عق بزنیم. نفرت و نفرین کنیم و خلاصه آنچه تو نوشتی‌ بنویسیم. این آسان‌ترین کار است. تکرار تاریخ ذکر مصیبت و طعن و لعن است. تشیّع به آیین شوم احقاق حق است. کدام حق؟ کدام احقاق؟ مگر در جایی‌ که تنها راه حل ممکن همه ی مشکلات، باطل کردن زندگی‌ است می‌‌شود امید داد و دادستانی هم داشت. کدام دادی تا کنون با مرگ از بیداد متمایز شده؟ اشدّ مجازات در کشور منحله ی ما انتقام دین و دولت از دنیا و دنیوی است. آخرت آمده تا همینجا ترتیب همه را بدهد. وعده ی بهشت زمینی‌ محقق نشد. نشود. دوزخ را که می‌‌توان در زمین پیاده کرد.بی‌ مسئولیتی من و تو می‌‌تواند مفت و مجانی‌ هیمه‌ ی این دوزخ افروزان را فراهم کند.آنجا که نفرت و خشونت حرف اول و آخر را می‌‌زند من و تو حق نداریم بازی بخوریم.این بازی سمی است. خودمان و خواننده مان را مسموم می‌‌کند. نوشتن چنین سطر‌هایی‌، در چنین بزنگاه هایی‌، محض بی‌ مسئولیتی، حواس‌پرتی، و وقت‌نشناسی است:

.....
انگشت وسط م را تا ته فرو می کنم توی حلق م . با تمام وجود عق میزنم . همۀ محتویات رودۀ بزرگم را بالامیاورم . استفراغ می کنم به سرتاپای فرهنگِ تخمیِ خارکننده یی که گذشت و فداکاری را مثل دسته بیل توی ماتحت مان فرو کرده . عق میزنم توی صورت تمام کسانی که ریشه حق خواهی را در وجود آدم می خشکانند و با افتخار در حالی که روی مبل لم داده اند و خودشان را میخارانند می نویسند " آفرین به آمنه که بخشید ... گذشت کرد " عق میزنم به این کلمه های کراهت بار که حقارت را با تاجی از گُل و تحسین روی سرت و صورت متلاشی ات می نشانند ... تُف !!



دیشب، پیش از آنکه به آن عکس‌نوشته ی تو برسم، متن دوستی‌، یک زن عزیز دیگر را، می‌‌خواندم. باز هم عق و ریختار ناگواریده‌های درونی‌ زخمی، و باز هم کیلومترها خط غالباً مشابه به عنوان کامنت. باز هم واژه‌های بی‌ نمک و ربطی‌ مثل درون‌ماندگار، مازاد، و ریخت و پاش بی‌ حساب و کتاب اسم‌های مرده، کانت، فروید، لکان، باز، باز، باز، و میان آن باز‌های بسته چند کامنت آرام و آهسته=انتقادی، غیر هیستریک، و ناگهان انفجار شخصی‌ با این استدلال عجیب و غریب:" به ایمان من، نقد کردن دلنگاشته ی ( آخ از این دلنگاری ها!) ... و من کاری بیهوده است."می‌ بینی‌؟ به حکم آن آقای محترم، نقد کردن تو و خودش کاری بیهوده است: "من می‌‌دونم چه دردی دارد این تهوع... این خود‌روان‌کاوی است!"
تمام شد رفت! ولی‌ تو می‌‌نویسی و آنکه می‌‌خواند تو نیست.
در روزگاری که نفرت و خشونت شیک و بنجل، زندگی‌ همه را در همه جای این سیاره نشانه رفته،آزادی‌های شهروندانه را بازیچه ی چشم و گوش‌های پنهان و آشکار الکترونیکی و کند و کاوهای پوچ امنیتی کرده، بر ماست که دست کم حوسمان به سخن خود باشد. می‌‌توان به خشونت عادت کرد. به نفرت دل بست.تهوع را از حد گذراند. این ماجرا دارد به قول روشنفکران، تبدیل به صنعت و گفتمان می‌‌شود. بت‌های جهانگیر خودش را هم دارد. نظریه پردازان خودش را هم که وعده ی انحلال نظریه می‌‌دهد را دارد. ادبیات آسان خودش را دارد.امروز، روی صفحه ی خودت لینک مقاله ی یک دکتر-شاعر پر اشک و خون و غزل پست‌مدرن را خواندم و حال‌ام به هم خورد. نزدیک بود من هم مبتلا به عق شوم. این آقای محترم با مظلومیتی حسین‌وار، با سطر‌هایی‌ هر کدام کربلایی تشنه ی خون رقیب، عده‌ای موهوم از اشقیای شعرا را کفتار نامیده و چندین تاج خار بر سر خود نهاده خود را کرگدنی در نهایت پیروز، با هزاران طرفدار نامیده و خواننده را سرگردان برهوت تشیّع تغزلی خود کرده و مرا حیران بر جا نهاد.آن معجون پر کف لاف و بی‌ کفایتی‌، تبختر و تواضع، استغنا و چاپلوسی و پرخاش و تعارف، مرا گیج کرد.
تو نویسنده ی دقیق و مستعدی هستی‌. نوشتن، برای تو ورزش زندگی‌ است. با نوشتن، نفس می‌‌کشی‌. ماسک اکسیژن توست در این هوای بمب شیمیایی خورده. این کار برای تو موضوع تفنن و تفریح و وقت‌کشی‌ و اسم و رسم نیست. این را در تو می‌‌ستایم، اما فراموش نکن که آنچه می‌‌نویسی، چون تو آن را نوشته ای، ملک طلق تو نیست. می‌‌توانی‌ آن را ابزار دلنگاری کنی‌، به معنایی که آن آقا در نظر داشت. می‌‌توانی‌ از آن هفت‌تیر و گرز و موشک بسازی. می‌‌توانی‌ با آن عقده گشایی کنی‌. با آن پدر خودت و همه را در بیاوری، ولی‌ نه تو اینکاره‌ای و نه ادبیات شایسته ی چنین تقلیلی است. حیف تو و ادبیات توست که آیه و لوگوی یاس و شماتت و توپ و تشر شود. با خودت و زبان ات اینقدر نامهربان نباش.چرا پای این گل خون می‌‌ریزی؟ قی‌ می‌‌کنی‌؟مگر آب قحط است؟تا تو دیگر نشوی سخن ات همین می‌‌ماند. برگرد ببین چقدر نوشته‌های عزیزت دارند ژنریک می‌‌شوند.تو داری از خودت تقلید می‌‌کنی‌. تقلید تا مرز اشباع. این خطرناک‌ترین تقلید است. از این پوست کهنه بزن بیرون. سخنی دیگر چشم به انگشت توست.
گلدان ات به فریاد آمد.
عق بس!
 انگشت‌های زیبایت را می‌‌بوسم.



گلدونه خیلی حرف مفت میزنه . قصد کردم بذارمش ebay واسه فروش !
 
il y a 11 heures ·  ·  · Voir les liens d’amitié



    • Hossein Sharang ها‌ها ها‌ها ها...چه .... بدجنسی! می‌‌خواستم برات بنویسم تو پیشدستی کردی که گفته اند دل به دل تونل دارد. این گلدونه هم فکر کنم از بعضی‌ از حرف‌های باسکولی تو کفرش در اومده و به هذیان افتاده. من هم دیشب خیلی‌ پکر شدم وقتی‌ دیدم انگشت‌های دقیق و حرف‌های باقرت(=شکافنده ات) ناخواسته یا شاید ندانسته به قانون چندش انگیز قصاص، آری گفته یا نوشته. یک زن خشک مغزی هم زیر نوشته ات برای قصاص، پستون به تنور چسبونده بود.البته حرف اون به تو ربطی‌ نداشت. من خیلی‌ خوشحال شدم که... و ....و ....، زیر آن نوشته کامنت نگذاشته بودند،نمی‌ توانستند بگذارند. امیدوارم لایک هم نزده باشند.اون زن، آمنه، در تحلیل نهایی‌ یک کار درخشانی کرد: درست در لحظه‌ای که قانون منفور قصاص، که با آن جمهوری اسلامی، مردم را همرنگ خودش می‌‌کند و از آنها در قتل و انتقام، همدست می‌‌سازد، به این قانون نه گفت. این یک تصمیم بسیار زیبا و انسانی‌ بود.من کاری به بخشایش و قصیده‌هایی‌ که ایرانی‌ ها، و از جمله خاتمی بی‌ شرف، در باره ی آن سرودند ندارم، اما آمنه را به خاطر نه گفتن به قصاص، در لحظه‌ای که می‌‌توانست جنایت یک جوان ابله درنده خو را تکرار کند و از جمهوری اسلامی زن‌کش، مدافع حقوق زن مظلوم بتراشد، آن حکم را ساقط کرد ستایش می‌‌کنم. تصورش را بکن اگر هر روز کسانی حکم‌های قصاص را باطل کنند چه اتفاقی می‌‌افتد. جمهوری اسلامی، یکی‌ از زیرکانه رذیلانه‌ترین ابزارهایش برای همگون کردن مردم با خودش را از دست می‌‌دهد. بی‌ همدست می‌‌شود.من نمی‌‌توانم تصور کنم که کسی‌ شعر و هنر بورزد و به خاطر نفرتی که از جنایت دارد تن‌ به انتقام تا سرحد اجرای قصاص بدهد. چنین هنرمندی،اصل هنر را که پرستاری از جان و دوستی‌ با همزیستان جاندار روی زمین است، زیر پا می‌‌گذارد.خشم و نفرت، مهر و خرد را کند و کور می‌‌کند. اگر به هنرت احترام نگذاری، روان ات تو را می‌‌آزارد و همه چیز برایت تبدیل به یک کابوس بی‌ بیداری می‌‌شود.این حرف‌های من هیچ ربطی‌ به این دکّان مرده شو برده ی اخلاق دو پای هذیانگو ندارد.هنر نمی‌‌تواند ابزار انتقام شود.زبان هنر، ابزار نیست. این تفاوت ادبیات با حکم اعدام و قصاص و تعزیر است. تو همه ی این چیز‌ها را می‌‌دانی‌، ولی‌ با خودت و زندگی‌ ات و عالم و آدم لج کرده ای. این لج، تو را فلج می‌‌کند، و این حیف است حیف! تو می‌‌توانی‌ کوه‌ها را در زبان تکان بدهی اگر سنگی‌ را که در دست داری بیاندازی. چون تو را به اندازه ی یکی‌ از خویشان خونی‌ام دوست دارم اینها را برایت نوشتم. سیصد و شصت و پنج به توان پنجاه بوسه‌ با یک آغوش کیهانی.....----
      il y a 7 heures.... ·  ·.......

    • حسين جان در تاييد حرف هاي تو ، استاتوس من نه بله دادن به قصاص بود نه بله دادن به كاري كه آمنه كرد ! شايد ......و خيلي ها كه بودند و حالا نميخواهند باشند يا ترجيح ميدهند رفيق متحجرِ طالباني خارج نشين نداشته باشند هم مرا يك ارزن اندازه غريبه ها ميشناختند لايك ميزدند !! حالا مهم نيست ! هركس براي هركاري دلايلي دارد بهرحال همين ديوانه يي آجر به دستي كه ميبيني يادش دادند كه از دوست شكايت كني شَرف نداري ! حالا من كه شرف كه ندارم لااقل رفقا را متواري نكنم بهتراست ! مساله اينجاست ما يك حرفي ميزنيم اما دست آخر هركسي از ظن خود يارمان ميشود يا دشمن ! باقي بقايت حسين جان ...
      il y a 6 heures ·  ·  1 personne

    • Hossein Sharang ای....نه من و نه هیچ دوست دیگری آنقدر بی‌ شرف نیستیم که تو را متحجر و طالبانی و بی‌ شرف بداند. آنچه که تو با خشم و غضب نوشتی‌، نقد انگیز بود. همین.من از نوشته ی تو انتقاد کردم. تو را انکار نکردم.تمام حرف من سر آن حرف‌های تو بود.وقتی‌ کسی‌ از قصاص می‌‌گذرد پا روی یک بی‌ قانونی قانون‌نما می‌‌گذارد، در چنین حالتی‌ نباید آنچه را که تو ریشه ی حق خواهی‌ نامیده‌ای با انتقام آبیاری کرد. آیا اگر آمنه در چشم‌های آن جنایتکار اسید می‌‌ریخت و او را کور می‌‌کرد حق به حقدار می‌‌رسید و ریشه ی حق خواهی‌ قوت می‌‌گرفت و جنایت دو بار تکرار شده باز تکرار نمی‌‌شد؟ این پرسشی است که به چشم‌های تو نگاه می‌‌کند‌ای انسی.....---
      il y a 5 heures....... · 

    • بازهم تكرار ميكنم حرف من تاييد قصاص نبود ! انزجار از بالماسكه نفرت باري بود كه با كلمه هاي دهن بند و قلمبه سلمبه بزك شده بود ! حسين جان قضيه بودارتر از اين حرف هاست كه بخواهيم بابت اين مثلن فداكاري و ببخش شادماني كنيم ! نكند فكر كردي آمنه نميبخشيد حكم اجرا ميشد ؟! دخترك را دوباره قرباني كردند ... همين . اشتباه نكن ، قصدم اين نيست كه اورا زير سوال ببرم ابدن . اما اين كه بعد از بقول خودش شش سال مبارزه براي حكم قصاص يكهو مقابل دوربين و فلاش و كلي تعجب و مثلن اينكه كسي از نيت دختر خبر ندارد ببخشي كمي منِ زخم خورده را بفكر ميبرد كه اي داد اين دختر ويران را دوباره ويراني كردند ! حسين جان ريشه حق خواهي سالهاست در مردم ما خشكيده . ربطي به قصاص كردن و نكردن و اين بازي ها ندارد . حق وقتي به حقدار ميرسد كه مظلوم وجود نداشته باشد . توي خراب شده يي كه از يك مظلوم سوء استفاده رسانه يي و هزار كوفت و زهرمار ميكنند و در نهايت دوتا نامه كسشعر برايش ميفرستند و اسم يك خيابان به نامش ميزنند من هنوز عق ميزنم بهش ! فقط بلديم باريك الله ببنيم به ناف بخشنده ! ريزعلي فداكار درست كنيم اما كسي آنطرف قضيه را ديد ؟ حق اين دختربه عنوان يك آسيب ديده اجتماع بيمار كجاست ؟ يا شايد كسي كه بخشيد نبايد اجرش را با موارد دنيوي ضايع كند !! ما با بستن اين كلمه ها به ناف طرف از وظيفه يي كه داريم فرار ميكنيم . اينجاست كه من مجبورم بالا بياورم . حسين جان براي من كه خوب مراحل اين بازي را از برشدم شادماني كردن بر كاري كه آمنه كرد راحت نيست او از نظرمن هنوز قربانيست نه يك آزاده . اين كه تصور كردي منظور من از حقخواهي يني خواستن قصاص از آن بي رحمي هايي بود كه حالم را اساسي جاآورد . سروري !
      il y a 5 heures ·  ·  1 personne

    • Hossein Sharang مرا واداشتی که بنویسم. دلیل تاخیر در پاسخ ات همین است. به زودی آن را پست می‌‌کنم. بوسه‌های اساساً حال‌جا آورنده....---



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...