نبوغ نادان در تخمی انگاشتن داناییهای واقعا موجود است. این داناییها را تنها میتوان در خاک این سیاره، این قفس زندگی و مرگ، کاشت، داشت، و برداشت. یک گام فرانوری از اینجا بگذار بیرون. همه ی این استخوانها را بیانداز جلوی گاو فلکی، بویشان هم نمیکند. همه ی این علفها را بیفشان برابر سگ آندرومدین، نگاهشان هم نمیکند. با یک چک نهصد و نود و نه کاتریلیون دلاری، برو نزد هومبیتوکی، ابرنادان سیاره ی هینتاراتیکو، بگو این را بگیر به من یک جوِ خرمن افسا بیاموز. چک ات را میاندازد توی اجاق، میگوید زبان ات را ببر بیا بگو ببینم چه میخواهی. میگوید سرت را بردار، بگذار زیر پای چپ ات نشان بده چه میجویی. میگوید پاهایت را بگذار بدو با سیاره ات برگرد. میگوید چنین اسراری را تنها با یک سیاره میتوان در میان نهاد. میگوید اگر به راستی نادان شوی زمین را از یاد میبری. زمان از تن ات میافتد. خودت را جا میگذاری. به تاخت از این ایستگاه تکرار و تولید مثل تکرار دور میشوی. مینشینی کنار من. میگوید گیرم که در یک چشم به هم زدن به کشف نادانی بزرگ رسیدی، با آن چه خواهی کرد؟ کرگدن را چه به کوه؟ زرافه را چه به چاه؟ اهل زمین برده ی دانایی است. دانایی رندانهای که نام حلقههای زنجیرش را سلسله مراتب تکامل مینامد. که جوری به پسرعمویش عنتر نگاه میکند که عنتر به پشهای نشسته بر دم اش. که دانشاش شهوت تندآسانتردریدن است. آلبرت کبیر شما با یک فرمول آمد اینجا گفت فکر میکنم کلید کیهان اینجاست. گفتم چرا فکر میکنی؟ و چرا فکر میکنی که کیهان قفل دارد؟ مگر کیهان، جواهرفروشی مورتنبرگ است؟ گفت اینهمه اسرار، این پهندشت مرموز! مورچه با دانهاش لغزید افتاد توی چاه بی ته از یاد برد که افتاده فکر کرد فکر کرد فکر کرد و همچنان دارد فکر میکند: اگر این دانه معنای کلّ هستی من نباشد هستی من چه باشد؟ جای این دانه را فوت کن گره بزن به باد باز کن باز فوت کن گره بزن به باد باز باز فوت گره....!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر