اللهم صلّ علی ملینا و آل پاچینو و آل آلپاچینو،
عجب روز نوشتانگیزی بر من گذشت. نوشتناش به ویژه الان، که از زیر این باران گزنده ، از راه بسیار دور بیمارستانی در حومه ی شهر، که برای انجام آزمایش پروستات رفته بودم، برگشته، قهوهای داغ خورده، سیگاری توپ کشیده و لم دادهام کنج این شب پاییزی در خانه ی گرم، زبان چسب کوه دارد. این چهارمین سیگار امروز است.امروز خیلی اذیت شدم. انتظار کشیدم. خسته شدم. خندیدم. خیلی خندیدم. تمام راه خندیدم. توی اتوبوس و مترو. بی خیال همه. یک سطرهای عجیبی توی سرم میترکیدند و شانههای من از خنده، خایههای حلّاج میشدند.یکهو میان این خندهها که با خفه کردن صدا با لرزش شانهها سر میدادم، ترس برم داشت. خودم را سر دستهای ترسدیو رجیم که قیافه ی بسیار کهنجنتیوار، جنرخسار، و افتضاحخطرناکی هم دارد، دیدم و گفتم الان یک پرسش دیوانه از من میپرسد و از تصور پرسشاش قهقههای درونی در هشتصد میلیون سلولام پیچید. اگر بپرسد: تو را به اقیانوس هیمالیا بزنم یا به کوه اطلس؟، به واژگونگویی دیوانهاش چه باید جواب بدهم. او دودیوه واژگون را واژگون تر میکند تا من گیج و گیج تر شوم. اقیانوس را دخول داده به نام کوه، کوه را فرو کرده توی نام اقیانوس. دیو محکمکار. یاد اکواندیو ساده دل افتادم. سرم میگفت این حرفهای مفت چیست، و شانههایم از سخن سر میلرزیدند. ترسیدم در عنفوان پنجاه هزار و دو سالگی، خنزریزه پنزریزه شوم.
ناگهان سخن سر سرعت میگیرد. آن موجودک کارتونی را به یاد بیاور که یکهو در تعقیب و گریز،سرش تنوره کشیده تن را میگذارد د برو که رفتی، تا تن به خود آید و به گردش برسد. یک جایی میان تن و سر به سرعت صدا فاصله میافتد و در این مدت آدمی پاک خل میشود. حدس من این است که سلسله ی درهم برهم سطرهاست که رشته ی اختیار کسی را میگسلد و او را هرز میکند. آدم شیرینعقل، هرز است. هرزذهن. تصور من از دیوانه ی دو( دیوانه باید یکتنه دو تا باشد. کسی غرق سخن دو سره ی خود) آدمی ست در حال صحبت با سر بریدهاش که در کیسهای بر شانه دارد. یا کسی که با چتری گشوده بر گردن، نشسته روی سرش، سرش دارد دانههای بارانی در آستانه را از پژواک چتر میشمارد. اول آرام: دو هشت شانزده هژده سی و شش و یکدفعه باران جرجر ررررررررررررررررر انفجار شماره. پووووووووورچ دود و بخار و شعله از دهان زیر نشیمن. یا کسی که بر سر بریده نشسته بر زمیناش شنای عمود میکند و سر میشمارد. دو پا راست در هوا بازواناش با چابکی تا و ستون میشوند و گردن از سر جدا میشود بر سر مینشیند جدا میشود مینشیند و حرکت پاره سرسام میگیرد. یا کسی که یا کسی یا کسی که
توی اتوبوسی که با ادای رفتن نمیرفت و مثل قاطری غولآسا مدام باد در میداد و رانندهاش که بی هیچ توضیحی به مسافران، هی میرفت بیرون و میآمد تو و ورقهایی را از روبرو به پشت صندلیاش میگذاشت و کارهایی میکرد که فقط در خواب میکنند تا ما را به اتوبوسی که معلوم نشد بی راننده از کجا آمد، هدایت کند. زیر بارانی ریز و چسبناک از این پیاده سوار آن شدیم و این با سرعت لاکپشتی لنگ که خرگوشی هم رویش خوابیده میرفت و آنقدر همه چیز مجهول بود که آهسته زیر لب گفتم:
چنان دخولی امرووووووووز به آلت تداخلیام شد که برق از مدخلام پرید.
و از شانههایم زلزله خاست.
در اتاقی بسیار بزرگ، روی تختی عجیب، باریک و سرد و ناراحت. چند سرم آویخته از آویزی. دستگاهی با صفحه ی مدار بسته. سه زن جوان. ماسک دارند.زیباییهایشان را باید حدس زد. پرزیدنت، لخت مادری، یعنی با دامن پس رفته ی آن یونیفرم معروف بیماران، لنگها و دستگاه مداخله در اختیار پرستاران. یکی با دستمالی چیزی، ژلی به آن حوالی میمالد. دیگری. سروم را آماده میکند. آن یکی آنطرف مشغول. دکترم، جوانی خوشرو و جنتلمن. خوش و بش.لوکالآنستزی، و جیززززززز: دخول لولکی دوربیندار به آلت مداخله ی پرزیدنت. طلوع تصویر درون. نازک و لغزنده و صاف و گلبهی با رگهای آبی. من دلام میخواست بی اختیار بگویم الله اکبر! آخ! اوخ! آنکار! یس! یس! دوباره! داشتند با دقتی علمی مردانگی مرا میسپوختند، و من برای نترکیدن از خنده میخواستم با صداهای اورگاسمکیایمانی تظاهرات کنم. به جای آن یکباره سرم پر از رباعئ شد: آن قصر که جمشید...بهرام که گور...آهو بچه کرد....گور گرفت. یعنی این رباعئها مصرع اول تمام نشده در نیممصرعهای رباعئهای دیگری دخول میکردند. با چنان سرعتی که احساس کردم الان است که اتاق و ما و ماشینها همه فوتوتو شویم به ژرفاوج فضای کهکشانی دیگر. به نظرم آن زنها زیاد شدند. به اندازه ی خانمشرنگهای همه ی زندگی ام. زیر ماسکهای بهداشتیشان چیزهایی زمزمه میکردند که فقط با علم حدس میفهمیدم. درون مرا خندهای بی صدا و تا حدود سعادتمندانه افتضاحی حکیمانه عرشفرش کرده بود. سرم نطقاش را آنتنانه بالا فرستاده بود و از آنجا همه چیز را میگزارد. چنان و همچنان که دوربین، گوشهای از درونام را مینمود. سر از بالا با تقلید لحن شاملو به زنها نگاه درونی میکرد و خسته سوزناک میسرود : دخولهای من اما همه از نعوظ عشق بود.
با فروتنی کوهی پیاده آمدم در رستوران بیمارستان، بشقابی حاوی ماهیای به شکل ماهی ، یعنی آشغالی خوشمزه خطرناک با نیمدانههای برشته ی سیبزمینی خوردم و آهی از سعادت کشیدم. برای دومین بار به آنتن جنسی من، مردانگی مداخله گرم، دستگاه دخول عشقانیام دخول بهداشتی شده بود. پنج سال پیش چنین آزمایشی داشتم. آنجا یک پرستار سیاه پوست بسیار زیبا مرا آماده میکرد. هوا ظهر اوت بود. آن خانم بر میان رانهای من ژل میمالید. دکتر دیر کرده بود، و من داشتم باد میکردم. خانم هم میرفت اینور و آنور و میآمد و میگفت عجب ظهری، و من در آستانه ی رستخیز بودم. میدانست و برای غیب کردن شتر در باره ی هوا حرف میزد. من داشتم عجیب میشدم. شروع کردم به نوحه خواندن. به هیروشیما فکر کردم. به اسرائیل. به فلسطین. به آشویتس. به اوین. به آفریقا و گرسنگی. خاموش نوحه میخواندم. دیگر صدای آن زن را نمیشنیدم. داشتم توی خودم سینه میزدم. قمه میزدم. زنجیر میزدم. همه چیز میزدم که پنچر شوم. دکتر آمد و من خداوحش را شکر کردم. همه ی ترس من این بود که چطور میشود به یک مار بیدار دخول کرد. دکتر ایرانی بود.پیر و محترم. در آن عاشورای عزت نفس و شهوت و نوحه، اول به آن مار تسلیم شده ی من دخول پیشانی کرد و در صفحه دیدم و چون نخستین بار چنان جایی را میدیدم، حیران پیشرفت تکنولوژی پزشکی سوت خاموش زدم، بعد نوبت به دخول پسانی رسید.طفلکی دکتر با حالت کسی که محض نیکی میخواهد کاری ناکار با دیگری بکند. آنهم دیگریای که شنیده بود سر خرابی دارد، دو سه بار از من عذر خواست: ما شرقیها کمی به این مسائل حساس ایم. با دست راستاش در دستکش پلاستیکی دخول کرده با انگشت از آن صدایی پیروزمندانه در آورده، ژل بر سر سبابه و سوراخ مخارجه ی من مالیده، سبابه را داخل کرده، چرخانده، با چهرهای رو به بالا: شعر کلاسیک هم میگویید؟ غزل؟ رباعی؟ با لحنی مسطح گفتم: بستگی به اوضاع زمانه دارد. در آورد. دستکش را کشید. انداخت در سطل زباله گفت: درست است! شعر کلاسیک، کار ذوق است! آدم باید سر ذوق باشد! و به خانم پرستار توصیهای کرد و انگار تصادفا همدیگر را دیده ایم، پس از آنکه خبر سلامتی مرا داد، با یک گیجی نابغه وار قشنگی، خدا حافظی مدرنی کرد و رفت و خانم ناز مرا ژلزدایی کرد. اینجا یکی از پرستاران چند دستمالکاغذی زبر به من داد و گفت از خود ژلزدایی کنید.
من سالم هستم. برخی از دکترها بلدند چطور این مژده را اعلام کنند. کمی خونریزی در ادرار داشتم. برای بار دوم آزمایشلازم شدم.
ماه و نیمی پیش که به کلینیک این دکتر جدیدم که عرب هم هست رفتم."باب" را هم در اتاق انتظار دیدم. دوستی که از بیست و اندی سال پیش میشناسم. در همسایگی ما، در یک میدلوی هاوس، زندگی میکرد. آنگلوکانادایی است و شیزوفرنیک و کاتولیک تر از پاپ، و بسیار بی آزار.معتقد بود و هست که روزی بلاهت ما را رستگار خواهد کرد، در واپسین ایستگاه اش. همیشه بایبلاش را همراه دارد. تا کنون پنج شش قرآن و بایبل و حتا دو سه نوع کتاب مقدس دیگر را هم به من هدیه کرده. همه هم به انگلیسی. هر وقت یکدیگر را میبینیم، اگر وقت باشد سیگاری میکشیم و چند دقیقهای در باره ی خدا و هوا و کانادا و جهان با هم حرف میزنیم. معلوم شد که هر دو مان آن روز برای یک نوع آزمایش آنجاییم. گفت برویم بیرون سیگاری بکشیم. رفتیم دیدم این مثل مار سرکوفته هی به خودش میپیچد و میگوید: فاک! فاک! و این مار بزرگ میشود و پا در میآورد و پا میکوبد و مثل گاو نفس نفس میزند.-چته باب؟ -می خواهی چهام باشد؟ امروز به من و تو فینگر میکنند. این تحملپذیر نیست. دیجیتالریپ است. کفر است. اینهمه بمب و ساتلایت میسازند نمیتوانند بی انگشت کردن به پشت دیگران، درد و مرگ آدم را تشخیص بدهند؟ گفتم آرام باش دوست من! این هم یکی از ایستگاههای بلاهت است. میآیی بیرون چهار تا آیه میخوانی همه چیز یادت میرود.من رفتم و این باب با سر و تنی جدا دور خودش میگشت و میگفت فاک! فاک! سر میگفت فاک و تن فرفره وار بود.
دکتر در آن مطب کوچک خودش کارها را انجام میداد.پس از ژلمالی و دخول انگشت به مخرج( بسیار میترسم بگویم کون، اخلاقا شگون ندارد.)، گفت پروستات شما بزرگ شده. کار خیلی سریع انجام گرفت.غرور هیمالیا واری از من بالا رفت. او رفت به اتاق مطب، و من ماندم که که ژلزدایی کنم.با فاصله به خودم نگاه کردم، به نظرم مظلوم آمدم. قیافهام شبیه "خوب! چکار کنیم! ناچاریم!" بود. رفتم پیشاش گفت از پنجاه به بالا پروستات همه بزرگ میشود. که اینطور! پس این بزرگی مشترک است! بعد گفت از شما خیلی متشکرم که آزمایش را با خونسردی طی کردید. گفت بعضی از این آقایان میآیند اینجا بد جوری هیستریک میشوند. به من نگاههای عصبی میکنند. حتا زیر لب غرغر میکنند و هنگام آزمایش جوری سفت و سخت دست به تخت میایستند که من از انگشت خودم میترسم. گفتم چاره چیست؟ کاری ست که باید بشود. آمدم بیرون و نگفتم بپا! دکتر! یک بابی دارد میآید با کونی پر از زوزههای خشم بیبلیک! بترس از این باب! نگفتم تا تولرانس خودم برجسته شود.
بیا با هم یک دعا اختراع کنیم! اینطور:ای خداوحش که در آسمان جمهوری وحشی شرنگستان با شمسی خانم مشغول فسق و فجور و رتق و فتق اموری، اوباما و خامنهای و سارکوزی و کامرون و نتانیاهو و اهود باراک و بشار اسد، این نره رئیسهای نکره ی جنگ افروز مایوس دهن لق را در آزمایشگاهی مخفی بر تختهایی ردیف خوابانده، انگشت مصنوعی به ریستگاه و لوله در مداخله گاه فرموده تا زمانی که به قید سوگند بی ناموسی دست از دخول عدوانی زمین برندارند، در همان حال نگه دار، و همزمان گلالهههای سرسبد منظومه ی شمسی خانم را دور و برشان به رقص و پایکوبی عریان تر از نوزاد بر انگیز!
بگو آمین! تا اطلاع ثانوی!
آخ! شب داخل خودش شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر