امروز پاشنه ی مرگ را دیدم. حالا میتوانم از دیدهام بنویسم. اگر مرگ را، همه ی مرگ را ببینی، دیگر هرگز چیزی نخواهی دید. از چیزی نخواهی گفت. نخواهی نوشت.
امروز عصر، یک ساعت زودتر از روزهای دیگر، ساعت چهار بعد از ظهر، خودم را بیدار کردم. پس از شستشو صبحانه نخورده رفتم بیرون. باید پیش از پنج عصر، و بستن مغازه ها، از آنیمالری، برای رابیت شرنگ، لامپ گرمازا میخریدم. در این وقت فصل، لاکپشتها نیاز بیشتری به نور و گرما دارند.رابیت چراغ ویژهای با لامپی هفتهشت برابر گران تر از لامپهای معمولی دارد. اشکال از چراغ است یا هر چه، این لامپ زود میسوزد. پارسال، همانوقتی که دیگر نیازی به آن نبود، سوخت. با صاحب مغازه، مارشال جاماییکایی که آدم بسیار دوستانهای هم هست، در این باره گفتگو کردم. گفت امشب از لامپ معمولی استفاده کن. فردا چراغ را بیاور تا ببینم چهاش است. بدو بدو رفتم که یک لامپ پنجاه واتی بگیرم. مغازه تعطیل شد. چند قلم جنس دیگر از مغازه ی بزرگ کنار خانهام خریدم. روزها را شمردم. روز ناپرهیزی از کلوسترول بود. میتوانستم یک شیرینی دلچست بخورم. نوعی شیرینی پرتغالی که شبیه نان روغنیهای خودمان است. از آنها که در روستاها و شهرستانهای جنوب و جنوب شرق ایران، کنار حلوا، در پرسهها سرو میشود. در هند و پاکستان هم همانند آن را دیده بودم. رویش شکر هم میزنند. من وقتی آن را میخورم، همه ی ناهنجاریهای این تمدنی که محاصرهام کرده را کاملا از یاد میبرم. احساس میکنم در بهشت بازیافتهام هستم.وقت خوردن این کلید بهشت، برای خودم فاتحه هم اخلاص میکنم. میگویم فاتحه مع الاخلاص یا برزیدنت الحسین الشرنج. این فاتحه بر خوشحالیام میافزاید، میافزایم: "خودم میخولم و خودم هم فاتحه میدهم".
....................................
عجیب این است که در صدارس ما هیچ قبرستانی نبود. زمانی در چند روستا آنطرف تر، وقتی برای نخستین بار گور پدربزرگ مادریام را که با آدمهایش آنهمه زحمت کشیده قنات کنده و باغ و آبادی به جا گذاشته بود، دیدم پکر شدم. آنجا هیچ نشانه و سنگی نبود.به زحمت میشد دانست که اینجا کسی آرمیده که هر روز و شب هزار بار دهها نفر در سید آباد به روحاش سوگند راست و دروغ میخورند. در این کهورآباد همجوار، با فاصله ی یک کیلومتر از سید آباد یک روز زیر نخلهای بسیار پیری قدم میزدیم، با مادرم و چند زن و بچه ی دیگر. من دیدم اینها زیر بعضی از این نخلها میایستند و زیر لب ورد میخوانند. مادرم به مردمی نامرئی زیر نخلها گفت: بخوابید که قیامت نزدیک است. گفتم مگر اینجا کیها خوابیده اند. چند عمه عمو دایی و قوم و خویش خودش را نام برد. خودش هم بعضی از آنها را ندیده بود.عدل تیر بود و رطبهای بلبلخورده ی افتاده پای نخل به خوشمزگی چهچهه. من یکی برداشتم، خوردم و چهچهه زدم: مادر کمی از قوم و خویشهایت را خوردم، چقدر شیرین اند! همه خندیدند. بزرگ تر که شدم به نظرم رسید اینها از مردگانشان به عنوان کود استفاده میکرده اند. کود برای نخل ها. این سنت البته در زمان ما ور افتاده بود. جایی که آنهمه سید و میرزا و آخوند، نه به این معنی حوزهای البته، میزیست، با مرگ جوری رفتار میشد که کسی آن را به یاد نیاورد. مرگ را جارو کرده زیر قالی خاطرات قایم میکردند. تنها یک مرگ خیلی حاضر بود.مرگ دایی ناتنی هژده سالهام مهدی. پیش از تولد من، او داشته در باغ برای خودش آواز میخوانده و رطب میخورده که ناگهان، دو دسته از روستایی دیگر که در جنگ و گریز با هم به سید آباد رسیده بودند، کورکورانه به هم تیر میانداخته اند. یکی از تیرها، تو بگو تیر قضا، میخورد به سینه ی این مهدی زیبا جوان، و در دم میکشدش.در باغ خاله ی از مادرناتنی ام( آن پدربزرگ سه زن دشت که من به هر سه میگفتم بی بی، و آنها در سه طرف باغ بزرگ زندگی میکردند.) من و پسر خاله داییهایم بیشتر روزها در باغگردی هایمان، سری به " مهدیکشته" هم میزدیم. آنجا دو سه نخل خرمای زرد بود، با غوغای همیشگی بلبلان و گنجشکها بر سرشان. آن رطبها هر کدام به ده مروارید میارزید.ما آنجا در سایه مینشستیم و در باره ی مهدی ندیده خیال میبافتیم. برادر کوچکام به یاد آن دایی، مهدی شد.
حالا شنیدهام که یکی از بزرگترین گورستانها را در حاشیه ی همین سید آباد ساخته اند. مردههای اطراف را هم به آنجا میآورند. آنجا چندین کشته ی آش و لاش جنگ هم هست. گورستان خانوادگی ما هم هست.یک خواهر و دو برادر و پدرم هم در کنار دهها قوم و خویش نزدیک آنجا آرمید اند. همه ی این گورها هم سنگنبشته دارند.چند شعر از من هم آنجا روی این سنگها به اهل قبور پیوسته اند.خمینی با آمدن اش، بهشت زهرا را در سرتاسر ایران فرش کرد. از عکسهایی که دیدهام پی بردم که آرایش بیشتر گورها همنواخت است. بهشت زهرایی است.چه بهشتی! چه زهرایی!
پایم را از بهشت زهراها بردارم بگذارم در خیابان ام:
نمی دانم چرا وقتی هوس رفتن به قنادی پرتغالی به سرم زد، به مدت سی چهل ثانیه پا به پا کردم. پر از تردید شدم: بروم؟ نروم؟ فردا بروم؟ مناسک فاتحه غلبه کرد. قنادی نزدیک بود. پنج گام مانده به آن، یکدفعه انگار دیوی از زیر زمین، پاشنه و مچ پای چپ مرا گرفت و رها کرد. من آهسته ولی گم راه میرفتم. سرم پر از ناشناس بود که از جا کنده شدم. دقیقا شیرجه زدم. ساک کوچکی که آب میوه، شیر، مغز گردو و شکلات طبیعی در آن بود، پرت شد به افق. همینطور چند سکه که در دست گرفته بودم تا پول شیرینی را بدهم، اینها همه پیش از من پرت شدند. درست به خاطر دارم که چند سانت مانده به سطح پیاده رو دیدم دارم با شقیقه ی راست و با سرعتی که ندانستم از کجا آمد پخش میشوم. آه از نهادم برآمد. حتا در سرم گفتم: آخ حسین دیدی تمام شد! در لحظهای که انتظار شنیدن صدای ترکیدن جمجمهام بر آسفالت را داشتم، زانوی چپام محکم بر زمین کوبیده و کشیده شد و پاشنه ی مرگ را دیدم. سراپا لرزیدم. سردی عرق را بر مهرههای پشتام حس کردم. یک دختر جوان، و یک زن و مرد پیر با دلسوزی نوازندهای دویدند کنارم.من پخش زمین بودم. درد زانو ذهنام را کرخ کرده بود. آرام گفتم من داشتم خیلی آهسته قدم میزدم. خانم جوان گفت: پیش میآید واقعا. هفته ی پیش همین بلا به سر من آمد. بی اختیار گفتم حالا خوبی؟ گفت آره!
آن سه همنوع زیبا مرا بلند کردند. خرت و پرتها و سکهها را جمع کردند و دادند دست ام. هیچ جایم نشکسته بود. زانویم درد میکرد. رفتم شیرینی خریدم.حتا یادم رفت که دو سه واژه ی پرتغالیای که بلدم را نثار دختران فروشنده کنم. آمدم بیرون. گیج ویج رسیدم به خیابان کوچکی که وارد خیابان اصلی میشد. اینجا ماشینها به محض دیدن پیاده، میایستند. ماشینی را دیدم که ایستاد. پژتاب نور چراغ به شیشهاش نمی گذاشت ببینم که چهرهاش به طرف من است یا نه. اینطور فرض کردم که هست. آمدم بگذرم که دیدم از چله ی کمان رها شد. تجدید ترس، به فاصله ی چند دقیقه. تا شدم به عقب که ماشین بهم نخورد. این ماشین پر از زن و بچه بود. راننده ی بی معرفت حتا سرش را هم برنگرداند. من بی هیچ کنترلی بر اعصاب ام، با شش دانگ صدایم او را به فااااااااک کشیدم. از صدای خودم ترسیدم. گفتم آقا زود برو خانه شیرینی ات را بخور که امروز روز تو نیست:
فاتحه مع الاخلاص....خودم میخولم و خودم هم فاتحه میدهم، یعنی هنوز زنده ام.
این سطر ساده در سرم برق کشف زد: هر روز واپسین روز است مگر اینکه خلافاش ثابت شود.
زنده باد.
پاسخحذفچقدرمن قلم شما رو دوست دارم وشما اد رکوئست من رو در فیسبوک اکسپت نمیکنی....ای پرزیدنت وحشی عزیز...امید که همیشه زنده وسلامت باشی نازنین
پاسخحذفزنده باد دال زندگی! فدایت امیر جان!
پاسخحذفچقدر من هم خواندن تو را دوست دارم. دوست عزیزم، لطف کن اسم ات را بفرست تا فورا اکسپت کنم. من به دلایلی الان همه ی اد کنندهها را که کم هم نیستند نمیپذیرم، به ویژه آنها را که اسم مستعار دارند. ببخش. چشم به راه ام. سپاس از لطف ات!
پاسخحذفای پرزیدنت بی ناموس (در وجه مثبت اش!). من آنقدر تو را دوست دارم که با زمین خوردنت زمین خوردم. با حلوا خوردنت هم زمین خوردم! چرا هله هوله میخوری؟ شیرنی دومین دشمن سیستم ایمنی بدن است (همان که من و تو زیاد نداریم). یا ایها الانتحار! من اکنون در تایلند نشسته ام و به سنگاپور میاندیشم. اینجا زیبایی ها بسیارند...
پاسخحذفزمین را می خورم تا دیگر زمین نخوری!
صدر نانام
دم ات گرمای نانام ناناموس! آنطرفها بسیار زیباست! من مدتکی در تایلند و پنانگ مالزی بوده ام. شیرینی هم تنها عیش و عشرت زندگی پساکلوسترول من است که هفتهای یک بار میخورم و فاتحه میدهم، و دعا به جان تو میکنم! خوش باش و خوش بگرد تا زمین بگردد!
پاسخحذف