۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

از دانکی تا لاستفول‌لاو




  • Satar Vakil 
    خداوحشا

    اگرحمل برفضل فروشی نشود باید عرض کنم خری که

    در این ویدئو بلوزمی خواند الاغ نیست ، بلکه خر

    است . البته خر والاغ از یک جد و آباد ونژاد هستند

    که دراثر کوچ ومهاجرت وبه هزاریک دلیل واز

    جمله شرائط جوی واقلیمی به دوشاخه ی خر والاغ تقسیم

    شدهاند الاغ هائی که دردوران یخ بندان به سمت

    اروپا مهاجرت کردند خرشدند وهر چند

    که در تمام قاره نفوذ کردند اما مرکزاصلی شان

    یونان و قبرس شد

    اما تفاوت ظاهری خر والاغ در این است که

    الاغ جثه ی بزرگتری ،تا حد یک قاطر دارد

    ورنگش سفید متمایل به خاکستریست و در ایران

    به آنها الاغ ویا خرِنمکی می گویند چون اغلب

    بکارسنگین نمک کشی مشغولند ولی خر ها

    که درفضای آزاد تری پرورش یا فتند پس تا
    توانسته اند بی ناموسی کرده وبهمین خاطر

    یک شکل و رنگ و قیافه ندارند



http://www.facebook.com/photo.php?v=362328243799903



ای دانکیولوگ بزرگ، عجب نکته ی نغز‌ی اندر دوئیت خر و الاغ کردی. در روستاهای ما در رودبار جنوب، نوعی از این الاغ بود که خر لحسایی می‌‌نامیدند. شاید نژادش از بحرین کوچانیده شده بوده. به این الاغ، به شوخی‌ پشه‌ بند هم می‌‌گفتند. بس که سفید بود و بزرگ. استری سفید. سوار این غول سفید شدن برای ما بچه‌ها سخت بود. معمولا آنها را کنار چینه‌ای می‌‌بردیم و سوار می‌‌شدیم. عجب جت زمین‌پیمایی بود آن حیوان. اهل چهار نعل هم نبودند مثل استرها و بر خلاف خر‌ها و اسب‌ها. در عالم عفت و عصمت هم حق داری. چندان بخار بی‌ ناموسی‌ای از منخرین اینها بلند نمی‌‌شد. حال اینکه خر‌ها در کمال بی‌ ناموسی هر لحظه و هر جا دلشان می‌‌خواست از یکدیگر کام می‌‌گرفتند. شخصاً به این پیشروان توحش زیبا رشک می‌‌بردم. آنهمه خانم جوان دور و بر رژه می‌‌رفتند و ما خیلی‌ دل و جرات به خرج می‌‌دادیم به آنها یک سلام مادموازل می‌‌گفتیم و گاهی‌ به خیر می‌‌گذشت. اسم یکی‌ از عزیز‌ترین زن‌هایی‌ که در زندگی‌ دیدم، زن دایی بزرگ ام، خانم بود. او قصه گوی درخشانی بود. تابستان‌ها که ما می‌‌رفتیم سید‌آباد، سر نخلستان‌هایمان، من و بچه‌های خودش می‌‌نشستیم دور این زن‌دایی و او اگر سرحال بود قصه‌های جنّ و پری می‌‌گفت. ساعت‌ها. تا اینکه صدایم می‌‌زدند. می‌‌گفتند کجا بودی؟ خودشان جواب می‌‌دادند البته که رفته بودی خانم‌بازی. در روستا مردم شوخ بودند تا وقتی‌ که نمی‌‌زد به سرشان. زد و یکی‌ از باغبان‌های ما رفت و از جای دوردستی زن جوان و خوشگلی‌ "گرفت" و برگشت. این زن سیاه بود و چنان خوش‌اندام و زیبا که شانزده سالگی مرا به عطسه انداخته بود.من روی تک‌تک نخل‌ها می‌‌نشستم و رطب‌خوران آواز می‌‌خواندم. این خوشگل شبچهر که به سراغ کیش قنات می‌‌رفت تا آب بیاورد بالای بلند‌ترین نخل‌ها هم که بودم سر می‌‌خوردم پایین و می‌‌دویدم به طرف قنات تا مشک آب‌اش را پر کرده سلام و خوش و بشی‌ با او بکنم. من هیچ از هنر بی‌ ناموسی سر در نمی‌‌آوردم ولی‌ خون جوشان‌ام به اسرار آن دانا بود. این دانایی مفهوم نبود. نخستین بار که با روی لبو گفتم سلام خانم! گفت خانم مادرته! خواهرته! گفتم زن‌دایی‌ام هم هست. این اسم‌اش تاجی بود.( بعدا یکی‌ از مهم‌ترین چند عشق من زنی‌ هم‌نام او شد. شهری البته) اگر می‌‌گفتم ضعیفه اصلا دلخور نمی‌‌شد. بس که اهل عصمت و طهارت بود بی‌ آنکه واقعاً بیش از چاروکی نازک به سر کند و جانماز آب بکشد. فکر می‌‌کرد من خانم‌بازم و ختم بی‌ ناموسی! سوگند خوردم که دل‌اش را سرقت کنم و آن مجسمه ی ناموس را به آه و فغان انگیزم. نشد. نکردم. نخواستم. به خانمی دیگر سلام کردم. شب‌ها از روی پشت بام یا بومبلوک خوابگردانه بر می‌‌خاستم گرد سقف گنبدی می‌‌گشتم و فریاد می‌‌زدم: تاجی! نصرت! گلی‌! فاطی! یکی‌ از اهل خانه می‌‌آمد طرف‌ام دهن‌ام را می‌‌گرفت و با صدایی خفه می‌‌گفت: خفهای حسین بی‌ ناموس! آبرومان را بردی! عاشق همه ی خفته که آبرو سرش نمی‌‌شود......به نظر می‌‌رسد که این پشه‌ بند مرا از توی این خطوط برداشت و برد به تابستان‌های پستان‌خوشه‌ای نخل و نو‌جوانی. دانکیولوگی که تو باشی‌، بارها آن خر‌های بی‌ ناموس جلو من و آن دلبرکان هنرنمایی کردند و من کفرم در‌آمد. به بشریت آن روستاهای شیرین در خیال قول دادم که روزی چنان انقلاب بی‌ ناموسی‌ای راه بیندازم که خر‌های سید‌آباد از رو بروند. حالا من از همه ی آن خر‌ها در این مورد ویژه خر‌ترم. همینطور که در خیابان راه می‌‌روم بی‌ آنکه قصدی داشته باشم نگاه می‌‌کنم به زن‌های رهگذر و نه‌ ماه بعد می‌‌بینم لشکری از زن‌ها با پرزیدنت‌زاده‌هایی‌ موفرفری در آغوش یک جور معنی‌ داری نگاه‌ام می‌‌کنند. یعنی‌ چه؟ با هر زنی‌ که روبوسی می‌‌کنم شکم‌اش چاق می‌‌شود. دست می‌‌دهم ویار می‌‌گیرد. رفته رفته همه ی بشریت دارد به ریخت پرزیدنت در می‌‌آید. چه اشکالی‌ دارد! این نژاد باید خوشگل‌تیپ شود.می‌ شود. آهای! کسی‌ الاغ مرا ندید؟ یک پرزیدنتی سوارش بود داشت در هاله‌ای از رویا از این سیاره می‌‌گذشت. آمین! به حق وحش‌العالمین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...