۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

در لام لحن



لحن همه چیز است فلانی جان، مادر تفاوت‌ها. حافظ خوش‌لهجه ی خوش آواز این را بهتر از بسیاری از پیش و پسینیان‌اش می‌‌دانست. برای همین هم هست که دیوان او آینه ی صدا‌های درونی‌ ماست. انگار انسانیت کهن ما از حنجره ی سخن اوست که زیر و بم‌ها و درشت و نرم‌ها و سخت و نازک‌های خاطره ی فراموش شده‌اش در این جزیره‌ ی آسمانی را باز‌می‌یابد. در الحان گوناگون او چنان دقتی‌ هست که اگر نبود او هم شاعری میان شاعران دیگر بود. آنچه حافظ را فراموشی‌ناپذیر می‌‌کند انسانیت پهناور اوست شاعریت چکیده پالوده ی او. انسانیتی آنقدر ته‌نشین‌شخصی‌ شده که اگر کسی‌ افسون او را از خود نزدوده باشد، از خیرگی نگاه کبرا‌افسایش نرسته باشد(حافظ چنین نادر‌دوستان افسون‌زدوده‌ای هم دارد) می‌‌پندارد که او همان خودِ خود اوست. همان خود عرشی او. " همان" نمی‌‌تواند خود باشد. چنین است که ده‌ها میلیون انسان در قلمرو ایرانی‌ بس پهناور‌تر از این گربه سر امروز، در دیوان او سر به هم می‌‌آورند. یک‌سره-یک‌دله و از خود بی‌ خود می‌‌شوند. در تفأل از دیوان آن دیو لسان الغیب، سکان سرنوشت خود را به دست او می‌‌دهند. دوست و دشمن با او هم‌ذات‌پنداری می‌‌کنند. او زاینده رودی از الحان و ضمایر است. تنها از حضور همین اهل غیب است که آدمی‌ خیال جاودانگی می‌‌پزد. اگر کسی‌ چند هزار سال، اینجاهفتصدسال، با تن‌ روحانی اش، با شعرش، با نام اش، با کرده ی بزرگ‌اش تا روزگار ما رسیده و هنوز چنان حاضر‌یراق است که گردنکشان عصر در برابرش به صید لاغر می‌‌مانند، چرا برای همیشه نماند.تا این انسان ایرانی‌-اسلامی هست این حافظ ( حافظ رمال و نه آن شاعر خوش الحان فعال که نام‌اشاز تاریخ شعر نازدودنی ‌ست) هم خواهد بود.  این انسان ایرانی‌ چاه‌نشین طبیعت است.لهجه ی نگاه‌اش به حافظ تفاوت چندانی با لحن موس‌موس‌اش گرد حرم "سلطان دین‌رضا" ندارد. او ملتمس و عاجز و معجزه‌خواه است."یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور!" او هم غم نمی‌‌خورد. باید ایرانی‌ باشی‌، پایمال سیل‌سم ستوران عرب‌ترک‌تاتار‌مغول و همزیستانی از معجون همه ی اینها، یعنی‌ انسان امکان، یکی‌ از امکانات انسان با لحن‌های رفتاری تار و مارنده نیزه‌تازیانه‌وار، انقراض‌انگیز و رگ و ریشه سوز، تا بتوانی‌ تسلای بی‌ همتای نهفته در این مصرع را دریابی. قرن‌هاست که این مصرع به عزیز‌گمکردگان پس از اشغال و تجاوز آمدگانِ کشنده‌سوزنده‌برنده‌رونده تسلی‌ داده. بر زخم‌های روان آنها مرهم نهاده. همین کار را هم از نوعی دیگر گنبد و بارگاه و ضریح آن خورنده ی معروف انگور زهر‌آلود با قرن‌ها زائرین مسموم‌نا‌امید خود کرده.اولی‌ با سخن، دومی‌ با شایعه ی سخن:معصومیت نسبی ائمه.دومی‌ در کمال بی‌ هنری، اولی‌ در کمال هنر. اینهمه از هنر بی‌ همتای حافظ و بی‌ هنری شایع فالگیرندگان و استغاثه کنندگان و عجزه ی اعجاز‌خواه است. حافظ رویی دیگر هم دارد. رویی که پر نیست اما سرشار است. چشمگیر نیست اما خیره کننده است. آن رو، روی چرخان اوست. روی سکه ی چرخان. روی چرخ‌به هم زن:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آن‌ام که زبونی کشم از چرخ فلک
این روی حافظ، پنهان است. آن را به طوطی‌صفت پشت آینه ی استاد ازل نمی‌‌نماید. این روی سرکش خود‌شکن گستاخ در حجاب مانده، و این از بی‌ همتی دیرپا و چندین‌قرنه ی معتادین حافظ است. حافظی که قرار بوده شگفت‌انگیز و زاینده باشد. حافظی که پشت تکرار‌ها، تشبه‌جویی‌ ها، رندی‌ها و سست‌کاری‌هایش آدمی‌ ‌ست سخت‌سختگیر با خود و دیگران، یعنی‌ این امکان در او برای کشف هست:
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم‌احمقی بود
این زبان، ایرانی‌-اسلامی نیست.زبان ایرانی‌-اسلامی خود‌سنج نیست.یا متکبر است یا چاپلوس. یا سنگین‌دندان‌شکن یا شله‌زرد‌مربایی. زبان مظلوم‌ظالم. موش‌مرده گربه‌بهیموت.
در اینکه حافظ از سر‌پیشینیان ماست و به دلیل هنر مانایش محبوب‌ترین شخصیت فرهنگی‌ ایرانی‌ جای بحث نیست. او را انگار به قامت روان قومی ما بریده اند. او بیش از هر ایرانی‌ دیگر شبیه ماست و بیش از هر ایرانی‌ دیگر متفاوت از ما. او خود غول‌آسا‌ی ماست( آنکه می‌‌گفت که : من آن غول زیبایم که...هم در سایه ی او بود و می‌‌خواست آن سایه را با اسباب بزرگی‌ خود رتوش کند که نشد).وقتی‌ همه با هم در سایه‌اش جمع می‌‌شویم او را خود می‌‌پنداریم و از یاد می‌‌بریم که اگر از این سایه ی تنومند بیرون برویم و اندازه ی راستین خود را زیر آفتاب ببینیم یا از فرط حقارت افسرده می‌‌شویم یا به فاصله ی میان خود و او دقیق می‌‌شویم و سرخوش و بی‌ عقده هنر را نزد خود می‌‌خوانیم. هنرمند می‌‌شویم و از هنر آن هنرمند با چشمی سنجنده می‌‌آموزیم تا آنجا که بتواند به ما بیاموزد، و از زیبایی‌‌های نهفته ی او لذت می‌‌بریم. او را و با او خود را از سطح امام رضا و زائر دست به سینه‌اش بر می‌‌کشیم. او را سرکشانه گستاخ، شوخ، سرزنده خرد-شورمندانه می‌‌خوانیم، و نه چون مامومی که در صف جماعت بلغور‌های امام‌اش را. این نوع از خواندن بندگانه نیست.او فرزند مهر بود نشاید چون بنده ی مهر خواندش. در مهر بندگی نیست حتا اگر حافظ گفته باشد.( به تکرار این بندگی به نام‌های ائمه ی معاصر شعر و ادبیات بنگر!)
چرا بیشتر این خوانندگان از یونیفورمِ سنت‌پوشان تا مشاهیر پاپتاریا غزل‌های حافظ را همانطور‌ی می‌‌خوانند که شعر‌های فریدون مشیری-رهی معیری-پژمان بختیاریرا. یا خانقاهی-خراباتی یا فرامرز اصلانی-نامجو‌وار. بزمی عربده جو. سوگوار یا سوگوار و باز هم سوگوار.ظاهراً انسانیت این هنرمندان ظرفیت الحان حافظ را ندارد. یکی‌ دردش را می‌‌گیرد یکی‌ تب‌اش را یکی‌ سوگ‌اش را یکی‌ خاکساری‌اش را. شجریان( مثلا) آدمی‌ نیست که بخواهد یا بتواند حتا بیش از ذره‌ای از غبار چرخ را بر هم زند( ربنامونو پس گرفتیم!). یکی‌ باید که بتواند حافظ را فراموش کند هنرمند شود برگردد به یاد آورد. هنرمندی هنرمندی را بخواند. سخن او را در خود بیدار کند. گلویی به پهنای او بگسترد.کسی‌ که ظرفیت یک دوستی‌ بزرگ، خشم بزرگ، عشق بزرگ، و درد بی‌ درمان انسانی‌ شدید‌زیست و دارا‌ی از خود‌دار را در خود نداشته باشد چهچهه‌ای خوشبو یا ناخوشبو می‌‌زند ترنم و زمزمه‌ای می‌‌کند و همان‌ها که به زیارت امام شمس‌الدین محمد حافظ می‌‌روند به ضریح صدای او هم دخیلی می‌‌بندند و صبر می‌‌کنند تا فرجی شود.
دیگران هم به بزرگان خود می‌‌بالند اما زیر بال آنان نمی‌‌مانند. بال می‌‌گسترند و گسترده بال می‌‌پرند.
اگر بگویم غرب چاره ی خود‌ساز-چاره ی دیگران‌سوز، غرب قدرت‌ثروت و دانش‌حیله‌های نگهداری از آن، از تنها یک اولیس ایلیاد و اودیسه ی هومر، چرچیل-کیسینجر‌هایش را بیرون کشید و اسب‌های چوبی‌اش را به ملت‌هایی‌ که بودند گفت نیستید تمدنی داشتند گفت وحشی هستید سرزمینی داشتند گرفت و گفت ندارید هدیه کرد و آقا بالا سر زمین شد فکر می‌‌کنی‌ دارم کس شعر می‌‌گویم. دقیقا همینطور است و کرسی‌شعر نیست. شعر کسی‌ دارد که پیوسته می‌‌زاید. این مادر یائسه شدنی و کهن‌امروزین نیست. کی‌ خنده ی کس شعر را می‌‌بینی‌؟ کی‌ همزاد حافظ می‌‌شوی؟ این امیدواری تو از شدت نومیدی است. این شوق و شادی موقتی تو عاریه است.میکروفون را که کنار بگذاری دوباره میوه ی همان شجره ی طیبه ای. افتاده بر خاک آستان خواجه یا امام. چه فرقی‌ دارد!
سر از کس دیوان دیوانه بیرون می‌‌آورم از تو می‌‌پرسم: منظور من چیست؟

۵ نظر:

  1. «آینه دهان دیوانه است»!

    سلام حسین
    مهرک هستم؛ صفحه ات رو کاملآ اتفاقی از طریق لینک یکی از بچه های بالاترین پیدا کردم. با سلولرت نمیشه تماس گرفت.
    تو خوب هستی؟ دخترت خوبه؟

    پاسخحذف
  2. به به! مهرک زیبای من! چه معجزه ای! خیلی‌ دل‌ام برایت تنگ شده بود. چه خوب شد که خبری از تو رسید! اینجا نمی‌‌توانم شماره‌ام را بگذارم. می‌‌توانی‌ دوباره یک کامنت بگذاری و با آن شماره ات را که به تو زنگ بزنم. آن را چاپ نمی‌‌کنم. بوسه‌ها به جمال خودت و گیسو که حالا باید خانم توپی‌ شده باشد. فدای تو!

    پاسخحذف
  3. یادم رفت بنویسم که دختر بی‌ ناموس‌ام رابیت شرنگ هم خوب است و الان مشغول تفریح سالم استراحت در آکواریوم اش.

    پاسخحذف
  4. به به! من هم بسیار دل‌ام برایت تنگ شده بود. شماره رسید. فردا بهت زنگ می‌‌زنم. بوس بسیار.

    پاسخحذف
  5. مرسی‌ از لطف ات خانم شبلی یا همان مهرک که به مدت "بیست" سال در کنار من احساس ناامنی می‌‌فرمودی و همچنان تبلیغ احساس ناامنی می‌‌فرمایی. چه تناقض غم انگیزی ‌ست که کسی‌ بیست سال در کنار کسی‌ احساس ناامنی کند و فاصله هم نگیرد. من هفت‌هشت سال است که تو را ندیده ام. در آن مدت هم بیشتر در جلسات یکدیگر را می‌‌دیدیم. آن چند بار هم که اینجا و آنجا، یک بارش هم در میخانه و خانه‌ی خودم با هم نشستیم مطمئن هستم که رفتاری نکردم که زمینه‌ی ناامنی جنابعالی را فراهم آورد.خانم عزیز من ادبیات می‌‌نویسم. با اسم خودم می‌‌نویسم. برای هر کس هر کس هم نمی‌‌نویسم. هر چه بنویسم هم مسئولیت‌اش با خودم است. امیدوارم حال ات بهتر شود. من ناگزیر از رعایت آدم‌های بیمارم حتا اگر با من موذیگری کنند. هر چند معنا‌ی این موذیگری تو را اصلا درک نمی‌‌کنم. البته تحمل من هم حد‌ی دارد. امیدوارم از این حد نگذری چون تیرت کمانه می‌‌کند به خودت و تو طاقت زخم کاری نداری. یک سری به همین بخش نامه‌های جوش بزن ببین من پاسخ برخی‌ از آدم‌های موذی را چگونه داده ام. لطفا دیگر برای بیان بد‌دلی‌-ها و تهمت‌هایت از اسم و دوستی‌ با من مایه نگذار که فطیر است. راستی‌ آن روز که در بیمارستان به عیادت ات آمدم احساس ناامنی نکردی؟ دست مریزاد خانم محترم! باز هم دست مریزاد! مرا باش که می‌‌خواستم باز بیایم به عیادت ات.

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...