کجایم؟
میانِ ک و جا!
ای فرحجان، به فدای تو! زبانِ شسته و بی آزارِ تو شایستهِ پاسخی بهتر از این هم بود!
اگر کسی درست انتقاد یا اشاره یا کوشش برای هوشیاری دیگران بکند حتما تاثیر خواهد داشت و به فکر و درنگ واخواهد داشت! بسیار مهم است که لحنِ انتقاد پرخاشآمیز و نادوستانه نباشد! انتقاد را به دشمن نمیکنند! انتقادِ تندخویانه دیگر انتقاد نیست حکم و دستور یا سرزنش و شماتت و تحقیر است! پریروز یکی از بهترین و دیرینترین دوستانِ من آمد و در اعتراض به حرفهایی که من در شعرخوانی چهار سالِ پیشام گفتهام در سه خط و با دو واژه به ویژه چنان دل مرا چرکین کرد که به او اعلام جنگ دادم و نشستم یک ساعت نوشتم و بعد با پادرمیانی دوستِ دیگری آن نوشته را برداشتم آن دوست هم برداشت! حال اینکه او میتوانست آن انتقادِ ساده را با زبانی بی توهین و توپ و تشر بنویسد و من با کمالِ میل و آرامش به او پاسخ میدادم! بیشترِ وقتها من در پاسخ به پرسش یا انتقاد یا حرفِ درست و نادرستِ کسی نشستهام یک شب تمام بی هیچ عقده و کینه و درشتیای نوشتهام برای اینکه با خودم و پرسنده تمرینِ درنگ و خم و خیره شدن به آن موضوع کنم! این چیزها ورزشِ ذهن و زبان است و این کار واقعا در فضای مجازی به ویژه فیسبوک ممکن است! چیزی هم بیش از اندکی حوصله و باور به اینکه طرفِ گفتگو هم چون تو کنجکاوِ آن چیزی است که دغدغهِ راستی و درستی مینامند و بی آن نمیشود چاره جویی یا گره گشایی یا کوشش برای رسیدن به زمینهای برای همراهی و همکاری کرد!
ما در وضعیتِ بدی گیر کردهایم هم ایران و هم جهان دارند به سوی ناشناس میروند و شبانه روز با حجم چنان سرسامآوری از خبرِ خشم و خشونت, عصب و حوصله کوب میشویم که اندکاندک بی آنکه خود بدانیم نگاهمان به زمان و مکان و انسان، نژند و آشفته میشود! گاهی وقتها فکر میکنم که آینده به زودی تعطیل خواهد شد چون کارخانهای که دیگر تقاضایی برای تولیداتاش نیست! جهان دیگر همان جایی نیست که کودکی و جوانی خود را در آن سپری کردیم! تو که بیشتر درگیرِ روز و خبر و گزارشی این را بهترمیدانی! برخی میل دارند فکر کنند که زمان دارد به آخر میرسد! این بازیِ زمان است: هر نسلی و هر کسی زمانی برای آغاز و انجام دارد! زمانِ تمدن، زمانِ تاریخی اما راهِ خودش را میرود و این چند دههِ عمرِ ما در برابرش دقیقهای در هزارههاست ولی همین زمانِ تمدنی و تاریخی حالا به خودش مشکوک شده است: ساعتی دیواری را تصور کن که برابرِ آئینهای بزرگ تیکتاک میکند: همه چیزِ این ساعت "نرمال" است چرخدندههایش میچرخند و زمان را میچرخانند ولی در آینه کژدمکها دور گرفتهاند و با سرعتِ سرسام در و دیوار را به لرزه در آوردهاند! حالا جرقّهها و ترقهها در آن جرق و ترق میکنند! نگاه کن دود! دود! آهای! یکی آتشزماننشانی را خبر کند!
فرحجان، هیچ فکر نمیکردم در زندگیام جهان را اینقدر آمادهِ از همگسیختن و تکهپارهشدن ببینم! این حالت را در درونِ خودم حس میکنم و حس میکنم که جهان بیمار شده و بیماریاش را به من واگیرانده و به همه وامیگیراند!
شاید برای همین است که نگاهِ ما برگشته به سوی همزیستهایی که تا کنون انگار درست متوجه حضورِ آنها در این سیاره نشده بودیم: حیوانها!
دو سه هزار شیر، چند صد زرافه و کم و بیش همینقدر فیل و کمتر کرگدن و .....هفتهشت میلیارد انسان!
من از این کشتی و کشتی نشینها و خودناخداپندارهای مستِ خوابالودش میترسم! از خودم بیشتر از همه!
سخنانی هست که یکدفعه آدمی را از کابوس بیدار میکند: پشتِ خرطومِ نقاشِ فیل چه خاطرههایی از استبدادِ انسان هست: اگر این فیل توانا به کشیدنِ حافظهِ هنرنجاش بود!
آن دوِ خطِ تو حسِ همدردی ژرفِ مرا با این حیوان برانگیخت: پس هنوز همه چیز به پایان نرسیده است: فیل گلی سرِ خرطومِ فیل میگذارد!
آن چند بار حرفهای آرامات را هنگامِ گافهایم هنوز به یاد دارم: به ویژه در شعرخوانی آخر!
بوس به رویت!
میانِ ک و جا!
ای فرحجان، به فدای تو! زبانِ شسته و بی آزارِ تو شایستهِ پاسخی بهتر از این هم بود!
اگر کسی درست انتقاد یا اشاره یا کوشش برای هوشیاری دیگران بکند حتما تاثیر خواهد داشت و به فکر و درنگ واخواهد داشت! بسیار مهم است که لحنِ انتقاد پرخاشآمیز و نادوستانه نباشد! انتقاد را به دشمن نمیکنند! انتقادِ تندخویانه دیگر انتقاد نیست حکم و دستور یا سرزنش و شماتت و تحقیر است! پریروز یکی از بهترین و دیرینترین دوستانِ من آمد و در اعتراض به حرفهایی که من در شعرخوانی چهار سالِ پیشام گفتهام در سه خط و با دو واژه به ویژه چنان دل مرا چرکین کرد که به او اعلام جنگ دادم و نشستم یک ساعت نوشتم و بعد با پادرمیانی دوستِ دیگری آن نوشته را برداشتم آن دوست هم برداشت! حال اینکه او میتوانست آن انتقادِ ساده را با زبانی بی توهین و توپ و تشر بنویسد و من با کمالِ میل و آرامش به او پاسخ میدادم! بیشترِ وقتها من در پاسخ به پرسش یا انتقاد یا حرفِ درست و نادرستِ کسی نشستهام یک شب تمام بی هیچ عقده و کینه و درشتیای نوشتهام برای اینکه با خودم و پرسنده تمرینِ درنگ و خم و خیره شدن به آن موضوع کنم! این چیزها ورزشِ ذهن و زبان است و این کار واقعا در فضای مجازی به ویژه فیسبوک ممکن است! چیزی هم بیش از اندکی حوصله و باور به اینکه طرفِ گفتگو هم چون تو کنجکاوِ آن چیزی است که دغدغهِ راستی و درستی مینامند و بی آن نمیشود چاره جویی یا گره گشایی یا کوشش برای رسیدن به زمینهای برای همراهی و همکاری کرد!
ما در وضعیتِ بدی گیر کردهایم هم ایران و هم جهان دارند به سوی ناشناس میروند و شبانه روز با حجم چنان سرسامآوری از خبرِ خشم و خشونت, عصب و حوصله کوب میشویم که اندکاندک بی آنکه خود بدانیم نگاهمان به زمان و مکان و انسان، نژند و آشفته میشود! گاهی وقتها فکر میکنم که آینده به زودی تعطیل خواهد شد چون کارخانهای که دیگر تقاضایی برای تولیداتاش نیست! جهان دیگر همان جایی نیست که کودکی و جوانی خود را در آن سپری کردیم! تو که بیشتر درگیرِ روز و خبر و گزارشی این را بهترمیدانی! برخی میل دارند فکر کنند که زمان دارد به آخر میرسد! این بازیِ زمان است: هر نسلی و هر کسی زمانی برای آغاز و انجام دارد! زمانِ تمدن، زمانِ تاریخی اما راهِ خودش را میرود و این چند دههِ عمرِ ما در برابرش دقیقهای در هزارههاست ولی همین زمانِ تمدنی و تاریخی حالا به خودش مشکوک شده است: ساعتی دیواری را تصور کن که برابرِ آئینهای بزرگ تیکتاک میکند: همه چیزِ این ساعت "نرمال" است چرخدندههایش میچرخند و زمان را میچرخانند ولی در آینه کژدمکها دور گرفتهاند و با سرعتِ سرسام در و دیوار را به لرزه در آوردهاند! حالا جرقّهها و ترقهها در آن جرق و ترق میکنند! نگاه کن دود! دود! آهای! یکی آتشزماننشانی را خبر کند!
فرحجان، هیچ فکر نمیکردم در زندگیام جهان را اینقدر آمادهِ از همگسیختن و تکهپارهشدن ببینم! این حالت را در درونِ خودم حس میکنم و حس میکنم که جهان بیمار شده و بیماریاش را به من واگیرانده و به همه وامیگیراند!
شاید برای همین است که نگاهِ ما برگشته به سوی همزیستهایی که تا کنون انگار درست متوجه حضورِ آنها در این سیاره نشده بودیم: حیوانها!
دو سه هزار شیر، چند صد زرافه و کم و بیش همینقدر فیل و کمتر کرگدن و .....هفتهشت میلیارد انسان!
من از این کشتی و کشتی نشینها و خودناخداپندارهای مستِ خوابالودش میترسم! از خودم بیشتر از همه!
سخنانی هست که یکدفعه آدمی را از کابوس بیدار میکند: پشتِ خرطومِ نقاشِ فیل چه خاطرههایی از استبدادِ انسان هست: اگر این فیل توانا به کشیدنِ حافظهِ هنرنجاش بود!
آن دوِ خطِ تو حسِ همدردی ژرفِ مرا با این حیوان برانگیخت: پس هنوز همه چیز به پایان نرسیده است: فیل گلی سرِ خرطومِ فیل میگذارد!
آن چند بار حرفهای آرامات را هنگامِ گافهایم هنوز به یاد دارم: به ویژه در شعرخوانی آخر!
بوس به رویت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر